یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

حرفی تازه

باز گفتن!؟
نه
نمی گویم
نمی خواهم بگویم گفته هایی
که دیگر کلاغی هم به یک غاز نمی خرد
و زاغی
به خبری حتی پر نمی کشد

نه
گفتن وُ
خواندن وُ
فریاد
وقتی
اینهمه صدا
با کشیدن چارپایه ای از زیر پا
انکار می شود

راستی
در
انبوه
انبوه
سیاهی
کدام خورشید
ستودنیست!؟
به گاهی
که سیاهی ندراندی
و گریزت نیست
نیست
با آنهمه
که در کوله می کشی
ویرانه وار
چارپایه
طناب
جوخه
صف صف
و کابو س می شماری
بی آنکه درنگی بوده باشدت به چشم بر هم نهادنی
و همینطور
از یک کلاغ
تا چهل کلاغ
واژه می جویی به راست

آه
که دلم
بی تاب حرفی تازه است
.

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

شاید...

- مگه میشه آدم یادش بره. چطور یادم بره. هیچ وقت یادم نمیره. همیشه با منه. تازه اومده بودیم تو این محل. اینطوری که نبود. خونه هاش فرق می کرد. یه درخت هم نمی دیدی. یه دمپایی پام بود که مادرم با یه تیکه سیم وصل و پینه اش کرده بود. یه تونبون پام بود که همیشه خدا پایین میومد. دست خودم نبود. کشش اینقد پاره شده بود و مادرم گره اش زده بود که دیگه به همه چیز می موند الا کش!
- سلامتی
- نوش

از کاسه ی ماست و خیار، یک قاشق پر حواله دهان دوستش می کند و همینطور که قاشق را داخل کاسه می گذاشت ادامه داد:
- من از دِه ِمون خیلی خوشم می اومد. اصلا سر و ته انگار نداشت. تا چشم کارمی کرد دشت بود و کوه و درختهای چنار. تابستونا می رفتیم ییلاق. بالای تپه ای که پای رشته کوهی بود، چادر می زدیم. بالای تپه وقتی پشت به کوه وای میستادی، تا جایی که چشِت کار می کرد، دشت بود. انگار که کوه، دامن بلند شلیته اشو پهن کرده . پدرم خیلی وحشی بود. بی قراریهای خاص خودشو داشت. بیشتر وقتها بد اخلاقی می کرد. همیشه سر مادرم داد میزد. بیچاره مادرم همینطور دادشو تحمل می کرد.

آهی کشید و با انگشت، حاشیه سفره را کمی جابجا کرد. خودش هم نمی دانست چرا به یاد گذشته اش افتاده است. دوستش که صورتش گل انداخته بود، بطری نیمه پر را برداشت. استکانهای خالی را پر کرد. رو کرد به او و گفت:
- برو بالا فکرشو نکن
خنده ای کرد و گفت:
- من نمی خوام فکر کنم! این فکره که می کنه! ول کن هم نیست!

هر دو لبخندی زدند و استکانها را تا ته نوش گویان سر کشیدند. هنوز مزه عرق در دهانش بود که ادامه داد:
- ییلاق که می رفتیم همه چیزم همین نی ام بود و گوسفدایی که دیگه خودم هم مثل اونا صدا در می آوردم. صبح بعد از اینکه مادرم شیرشونو می دوشید، ورشون می داشتم راه میافتادم طرفای کوه. میرفتم اون بالا بالا ها. یه خر هم داشتیم که گاه گاهی پدرم میذاشت سوارش بشم، باهاش گوسفندا رو ببرم.

خنده بلندی سر داد و گفت:
- گاهی چنان تاختی می زدم با خره که اسب هم بگردش نمی رسید. چه حالی داشت!

در حالیکه دوستش دستی به شانه اش می زد و از خنده ریسه می رفت، ادامه داد:
- گُه بزنه به این زندگی شهری! همه چیزش گنده! آدم اینجا به تنها چیزی که نزدیک نیست آدمی یه! هر کی یه جوری سر یکی دیگه کلاه میذاره. هرکی می خواد خر خودشو از پل بگذرونه. وای اگه دستت به جایی بند نباشه! له میشی!
- له کن تا له نشی! آدم که هالو باشه! شهر و ده اش فرق نمی کنه! مثه خر فقط کار می کنه و بار می بره!
- چی داری می گی!؟ تا حالا شده گیر بیافتی یه جوری که هیچیش دست خودت نباشه جز گردن بذاری! چی بخوای چی نخوای!
- مثه وقتایی که میخوای کله اتو بکوبی به دیوار!
- ها! همین!
- سلامتی
- نوش
- می گفتی
- کجا بودم
- داشتی از تونبونت می گفتی که همه اش میومد پایین

هر دو خندیدند. صدای گوشخراش موتوری که از مقابل خانه شان می گذشت، لحظه ای سکوتشان را شکست . هر دو به هم نگاه می کردند.
چشمش به دوستش بود اما حواسش نبود.نگاهش را به آسمان دوخت. صاف و آفتابی. یک لکه ابرهم دیده نمی شد. گنجشکها لابلای شاخه ی درختی که از خانه همسایه بروی دیوار خانه شان سرک می کشید، چنان قشقرقی راه انداخته بودند که صدای پیرمرد همسایه در آمده بود. ناگاه لنگه کفشی از آن سوی دیوار به داخل خانه شان افتاد.
با خنده گفت:
- بیچاره کف کرد از این همه گنجیشک!
- جون میدن واسه یه فسنجون!
- آخه چنداشونو بگیری تا بشه فسنجونشون هم کرد!؟
- هر چندتا! بهتره که اینهمه جون بکنی واسه صد گرم گوشت که معلومام نیس گوشت اسبه، اولاغه! از کجا آوردنش!

خنده ای کرد و گفت:
- عوضش گنجیشکا رو می دونی چی یه، از کجاس! تازه چه ایرادی داره!؟
- هیچی! ایرادش صدتا هم اندازه یه مرغ نمیشه!

هردو با صدای بلند خندیدند. تا خواست چیزی بگوید، توپی از بیرون به داخل خانه افتاد. بلند شد. توپ را برداشت و برای بچه هایی که مقابل خانه شان فوتبال بازی می کردند، انداخت. درحالیکه بطرف دوستش بر می گشت، گفت:
- یادش بخیر! یه تیکه نون بربری سق می زدیم تا بوق سگ بازی می کردیم! همیشه خدا انگشت پام ورم کرده بود اینقدر پا برهنه فوتبال می کردم. یه کتونی لامصب برام ارزو بود داشته باشم.
صدایش غم خاصی داشت. کنار سفره درحال نشستن بود که استکانش را بلند کرد و تا ته سر کشید. لبانش را به هم مالید. کنار دوستش نشست. هنوز چیزی نگفته، دوستش پرسید:
- راستی با عشقت به کجا رسیدی؟
- جونه مادرت دس رو دلم نذار! پدر جاکشش پاشو کرده تو یه کفش میگه به این پسره زن نمیدم! کله اش بو قرمه سبزی میده!
- خوب یه اودوکلن 707 رو سرت خالی کن بو قرمه سبزی نده!

هر دونفر چنان خنده ی بلندی سر دادند که جا خورد. ناگهان گفت:
- مادرت اگه بود، اوضاع فرق می کرد!
- شاید
- چرا شاید!؟
آهی کشید و هیچ نگفت.
- چرا شاید!
- ماجراش طولانی یه! میدونی! یه وقتایی هست که آدم گر میگیره. مثه آتیش زبونه می کشه. یه جور که هست و نیستشو می سوزونه. یه وقتایی که حس می کنی یه چیزی سرت خراب نشده که خودت خواسته باشی یا اینکه خودت انتخاب کرده باشی.
یه وقتایی که خودت خوره ی خودت میشی. یه جور گر می گیری که سوز و سازشو فقط خودت حس می کنی. مثه یه هواری که انگار یه آسمون قلمبه توی جونت ترکیده. دور و برِتو نگاه می کنی می بینی آب از آب تکون نمی خوره. داغ بشی، بسوزی، هوار بشی!
- یه جور داری حرف میزنی که ته دلمو خالی می کنی!
- خودم هم دلم خالی میشه! یعنی تا حالا فراوون خالی شده!
- حالا چرا گفتی شاید!
- گفتم که ماجراش طولانی یه!
- خوب بگو! هنوز بطری رو خالی نکردیم!

تکه ای کالباس لای نان گذاشت و لقمه کرد. همینطور که بطرف دهانش می برد، گفت:
- تازه اومده بودیم تو محل. جایی نداشتیم. از ده که می اومدیم، همسایمون نشونی شوهر خواهرزنشو داده بودتا پیششون بریم که کمکمون کنه جایی گیر بیاریم. خونه ای که برامون پیدا کرده بود، خونه که چه عرض کنم، چندتا قوطی خالی روغن شاهپسند و تیکه مقوا و بشکه سوراخ سوراخ رو سر هم کرده بودند، یه گونی پاره رو هم فاصله حلبی ها آویزون کرده بودند که به اصطلاح در ِ خونه بود. یه گوشه ای رو به منو مادرم داده بودند. نه آب بود نه برق نه حتی مستراحی! تو همون بیغوله هشت نفر سر می کردیم.
- هشت نفر!؟
- تازه ما وضعمون خوب بود! دور و برمون یه لشکر تو یه همچین جایی سر می کردند. یه جوری ردیف شده بودند! تو در تو، یکی بالا یکی پایین، یکی وسط ، خلاصه یه چاردیواری مثل همدیگه درست کرده بودند که امکان نداشت کسی اشتباه نره که بتونه خونه ای رو پیدا کنه. مثه اون نقاشی معمایی که می گفتند: پیدا کنید راه خروجی رو!
- خوب بگو یافت آباد! حلبی آباد! دیگه!
- صد رحمت به یافت اباد! یه چیزی ویرونه تر! تازه تو همین ویرونه هم همیشه خدا جر و بحث و دعوا بود. روز و شبی نبود که مردی یا زنی خون و خونمالی نشده این ور و اون ور نره. یکی بود که با یه آبجو شمس مست می کرد. چنان عرعری راه مینداخت که همه از دستش بتنگ اومده بودند. مادرم بیچاره چقدر حواسش به من بود که یه وقت بلایی سرم نیاد.

سکوت کرد. دوستش داشت لقمه ای برایش درست می کرد. استکان را برداشت. قطره ی ته آن را مزه کرد. تکه ای خیار شور برداشت اما هنوز به دهانش نبرده بود که گفت:
- لعنت به این زندگی سگی!
-چی شده!؟
- هروقت یادم میاد، میخوام منفجر بشم!
- چرا!
هیچ نگفت.
- خوب چرا!؟
- مادرم فکر می کرد من هنوز حالیم نیست. هنوز اون قدر بزرگ نشدم که سرم بشه یا بدونم چی به چی یه.ولی من دیوونه داشتم می شدم. همه چیز رو می فهمیدم. دلم می خواست کمک مادرم باشم. ولی از یه دهاتی که چوپونی تنها کاری بود که یاد گرفته، تو شهر چی بر میومد! به هرحال یه رستورانی بود که مادرم وقتی می رفت ته مونده غذاها رو بگیره، بهش کار دادند. مادرم هر روز می رفت و منو دست صابخونه می داد. منام با بچه هاش جور شده بودم. تااینکه مادرم یه اتاق کرایه کرد. از وضعی که داشتیم بهتر بود. خیلی هم بهتر بود. روزا جایی نداشتم برم. تو اتاق می شستم، نی می زدم ولی یه وقتی که گذشت صابخونه اجازه نمی داد که نی بزنم چون صداش اذیتش می کرد. می گفت دلش می گیره!
- اونام حتما از ده اومده بود!
- آره
- خوب!؟
- یه روز غروب دندونم وحشتناک درد گرفت. یه دردی که بالا پایین می پریدم. مادرم هرکاری کرد نتونست آرومم کنه. تازه زورش هم به من نمی رسید که ساکتم نگه داره. ناچار شد که به دندون پزشکی بریم.
یه دندون سازی تجربی بود که هم دندون مصنوعی می ساخت، هم دندون می کشید، هم پر می کرد! دندونسازه نشوند منو، دندونمو کشید. مادرم وقت حساب کردن پول کم داشت. یارو هی ابرو کج کرد و غر زد. مادرم هرچی تو کیفش بود گذاشت رو میزش. اونام پولو ورداشت به مادرم گفت چرا این لنده هورو نمیذاری کار کنه تا کمکت باشه!
مادرم هاج و واج یارو رو نگاه کرد.
- خوب راست می گفت! واسه چی کار نمی کردی؟
- کی گفته که کار نمی کردم! من حاضر بودم هر کاری بکنم مادرم خونه بمونه من خرجی بدم! ولی مادرم دلش می خواست من درس بخونم یه کاره ای بشم.
نمی دونم این چی فکری یه که همه هر جونی حاضرند بکنند، دارو ندارشونو بدن تا بچه ها شون تحصیل کرده بشند. همه هم دکتر مهندس می خواند! هیشکی پایین تر کوتاه نمیاد. حالا هر حرومزاده بازی و آلودگی و دوز و کلک تو آدم باشه مهم نیس! فقط یه تیتری رو یدک بکشی.
چی فرهنگ گه ای یه که داریم. یکی پیدا نمی شه بگه که یه بچه، توچی چیزایی استعداد داره، می تونه خلاق باشه، یکی می بینی نجار خیلی مبتکری میشه یا کشاورز خوبی می تونه بشه اخه اینطور نمی شه که همه جونو بکنی و هرچی داری هزینه بکنی آخرش هم ببینی بچه هیچ پخی نمیشه! نه کاری یاد می گیره نه می تونه رو پا خودش وایسته!
نمی دونم چرا زندگی کردن، درست بودن، انسان بودن رو یاد نمی دند. بیخود نیست که می بینی دکترای ما دلال و تاجر از آب در می یاند و مهندسای ما هم، ماشین امضاء وعُرضه ی گرفتن یه آچار تو دستشون ندارن. این دیگه جزئی از فرهنگ ما شده.
مادر من هم دلش می خواست درس بخونم. منهم دلم می خواست سواد داشته باشم. ولی وقتی می دیدم چه بلاهایی داره سر مادرم میاد، چطور می تونستم درس بخونم! آخه به چه قیمت! گاهی فکر می کردم که درس خوندنم داره به قیمت شرف و ابروی انسانیمون تموم می شه. مثل اینکه آدم شرف بفروشه اتیکت اجتماعی بخره!
به هرحال حرف دندونسازه یه تکونی هم به من داد و هم به مادرم. تو همون حالی که دهنم پر خون بود به دندونسازه گفتم می خوای برات کار کنم؟
یارو نیگام کرد هیچی نگفت. مادرم دستمو گرفت راه افتادیم بیایم بیرون که دندونسازه گفت فردا صبح سر ساعت هفت اینجا باش. میتونی از فردا کارتو شروع کنی.مادرم شروع کرد به دعاکردن و قربون صدقه ی دندونساز رفتن.
کفرم درمیاد هروقت یادم میافته. چقدر از حقارت بدم میاد! از فقر بیزارم. فقر خیلی زشته. خیلی تلخه. چطور بگم آدم مثه یه کوه غرور داشته باشه بعدش به یه لقمه نون وا بره بریزه.
- همه همینطورند. کی نیست!
- آره همه همینطور اداشو در میارند. اگه همه همینطور هستن پس چرا اینقدر آواره ریخته اینجا!؟ مگه نمی بینی! چشاتو واکون!
فکر می کنی چند هزار نفر سر بی شام ببالین میزاره!؟ فکر می کنی چندتا بچه واسه یه تیکه نون جیغ می کشه! فکر می کنی چندتا مادر، پدر همین لحظه که داریم حرف می زنیم به مرگش راضی یه، واسه اینکه حتی یه تیکه نون نمی تونه دست بچه اش بده! فکر می کنی چندهزار نفر داره الان بغضشو تو بی کسی محض می ترکونه!؟
- حالا چرا اینا رو به من می گی!؟ مگه تقصیر منه! من هم مثه تو آویزونم!
- بدبختی همین جاس! هیشکی مقصر نیست!
- خوب که چی؟
- اینکه همه ی ما مقصریم. تا وقتی یک نفر حتی، تو این مملکت اینطور فکر کنه، هیچی درست نمیشه. باید این بیغوله ها هم باشه و بغضهای گرسنه بترکه.
- بابا سیاسیش نکن.
- سیاسی چی یه تو هم.
- دارم حرف می زنم.
- حرف اشکال نداره! تا دلت میخواد حرف بزن.
- سلامتی
- نوش
- ماست خیار تموم شد!؟
- یه خیار شور بنداز دهنت.
- ول کن. خود عرق مزه اشه.
- تو دیگه زدی به سیم آخر.
- خیلی وقته!
- خوش بحالت!
- تو هم بزن کی به کی یه
- ما که رسوای جهانیم غم عالم پشم است!
- آی گل گفتی
- خوب از شوخی گذشته، اخرش نگفتی چرا شاید؟
- تو مثه اینکه ویرت گرفته که سر از کارمون در بیاری
- خره من که تازه ندیدمت! تمام ته توی ترو میدونم
- پس چی هی میگی بگو
- آخه تا حالا اینو نگفته بودی
- چی رو
- همینو
- خوب کدومو
- همین یارو رو که عشقتو ازت گرفته
- ها...........
- چرا شاید؟
- بابا این جاکش ناپدریمه!
- چی!؟
- همین که گفتم!
- یعنی عاشق خواهرت شدی!؟
- چرت نگو
- خوب همینه دیگه
- من کی گفتم خواهرمه
- مگه نمی گی ناپدریته
- چرا
- خوب دخترش چی یه تو میشه
- دختر ناپدریم
- یعنی چی
- یعنی اینکه از یه پدر و مادر دیگه اس! یعنی اینقدر خری که نمی فهمی
- آ.................هـــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!!!!
- دوزاریت افتاد!؟
- خوب اینکه اشکالی نداره
- نمی دونی تو
- چی رو
- همه چی رو
- خوب بگو
- بابا خفه ام کردی. مادرش با من بود تا چند وقته پیش! از طرفی مادرش هووی مادرمه!
- صبر کن ببینم چی می گی! مادرش با تو بود یعنی چی!؟ هووی مادرت دیگه چرا!؟ مادر اون چی ربطی بتو داره!
- این جاکش با زنش چهل سال اختلاف سن داره. اون وقتایی که رابطه هامون خیلی قاطی شده بود، من هم که واسه یه تیکه سگ می زدم.
- خوب
- خوب زهر مار
خنده ی بلندی کرد و گفت:
- آخه خیلی جالب داره میشه!
- حالا کجاشو دیدی!
- یعنی چی
- یعنی اینکه این دندون سازه عاشق همونه
- ا.......اینکه پاش لب گوره
- بابا چی می گی توهم! انگار تو باغ نیستی! اینا رسمشونه دختر بچه رو شوهر میدن. پیراشون هم دخترای همسن نوه شونو می گیرن! بیخود نیس که زنش با من.......
- ها!
- آره دیگه! ولی تا لو نرفته باشه، کی به کی یه! مثه خیلی چیزای دیگه که تا گندش در نیاد، صدای کسی بلند نمیشه اما همچین که تشت از بام بیافته! می بینی طرف همچین غیرتی میشه که نگو!
انگار همه مون واسه بی غیرتی و بی آبرویی و هر گند کارمون یه جور توافق اعلام نشده با همه داریم!
- زیر سیبیلی رد کردن واسه اینهاش هم هست دیگه!
- بابا قربونه اون بی غیرتی که می گه بی غیرتم! حداقلش سر خودش کلاه نمیذاره!
- ما که از با غیرتاش هستیم! درسته!؟

هر دو نفر لبخند معنی داری که نشان از فکر کردنشان داست، زدند.
- پس جریان کارت نبود که دندونسازه رو داشتی .........
- از همونجا شروع شد.
- خوب
- خوب دیگه نداره. کار من تو دندونسازی پای دندونسازه رو تو زندگی مون وا می کنه و از سیر تا پیازمون سر در میاره ! از همه ی کارا و آدما و زندگی گه ما! یه جور خر تو خر شد که این مرتیکه عاشق همونی میشه که من عاشقشم.
- تو که مادرشو ............
- آره خوب!
- یعنی چی!
- خوب اگه اینکارو نمی کردم که نمی تونستم به عشقم برسم
- چی!؟
- ای بابا تو خیلی دیگه وضعت خرابه!
- خنگ خدا وضع من خراب نیست! از کارت سر در نمیارم! تو واسه اینکه به عشقت برسی! به مادر عشقت می رسیدی!؟ با این وضع ناپدری عشقت هم میشی خوب! حالا تو ترتیب مادره رو میدادی یا مادره ترتیب ترو!؟
- من جدی دارم می گم تو هم شوخیت گرفته!
- نه خوب همینه دیگه! همیشه شوخی ها باره جدی هم داره ولی ماییم که خودمونو به نفهمی می زنیم!
- خوب گفتم شاید همینه دیگه
- مستی پرید جونه تو
- بذار ببینم ماجرا چی یه! اون جاکشه ناپدریته! تو رفیق زن اون جاکشه هستی! دختره جاکشه، خواهر نانتی تویه. مادر تو نامادری اونه. دندونسازه هم رقیب تویه. تو ناپدری عشقتی!
- درسته؟
- تقریبا
- دیگه چرا تقریبا
- آخه جاکشه پسر ِ برادر ِ ناتنی ِ عموی ِ پدرِ منه یعنی....
- وایستا....وایستا... دیگه قاطی کردم...دیگه داره کله ام صوت می کشه
- خیلی خر تو خر شده! آره!؟
- آره جونه تو! پیچیده اس!
- حالا کجاشو دیدی!؟
- یعنی چی!؟
- یعنی اینکه اون بچه کوچیکشون.......
- خوب!
- بچه منه!
- اِ.................! تو دیگه شاهکاری!
- باز هم بگم چرا شاید!
- نه ترو دین و مذهبت! صبر کن از تا اینجاش سر در بیارم
- پس بریم بالا
- سلامتی
- نوش!
.

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

بن بست

خار در دل
به سرابی دلخوش
و جهانی که مرا می دزدد
نه به خواب
نه به بیداری شبهای کنونم آوار
می رباید به سرانگشت خیال
گاه
گاهی
چو یکی کودک شاد
بر علفزار زمان می رقصم
می روم
تا به سراپرده راز
دیده می گردانم
پس ِ هر ایده ی پس مانده ی بسیاری دور
که هنوز
تازگی دارد و ُ
کال

و خیال است مرا
راز خوش دارد
که بماند مرموز
که کلیدی بگشاید بی گاه

گاه چون ابر سیاهی با باد
یا به خشمی در مشت
گذر از بود و نبودم در سر
غرشی درد آلود

آه
روزگاریست غم انگیز
که از آن همه فریاد
نیامد بر و بار
بار بردوش
فقط چشم به راه
خار در دل
به سرابی دل خوش

باز
راهی
شاید
یا
هنوز است امیدی برهی
زین ره خارستان
زین دل ِ دلشده با خارشدن
خاریدن

زخم
بیهوده پی ِ مرهم روزان دگر می سوزد
مشتهامان سر سنگی نشکست
خشم ها از پی فریاد خموش
آه خود می کند انبوه
دریغ
خار در دل

وای
به سرابی دل خوش
کوله ای مانده هنوز!؟
گذری!؟
آغازی!؟
یا
مفرگاهی
از این
بن بستی!
.
.

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

خاک ایران سرمه ی چشمان ماست - گیل آوایی









خاك ايران سُرمه چشمان ماست
گیل آوایی

خاك ايران سُرمه چشمان ماست                    هم وطن ايمان ِما ايران ِمــاست
بهر رزم با ناكسان انديشـــه كن                     رزم با اهريمنان را پيشه كـــــن
آنكه دستــــاری بسرعمامه كرد                      بهر نابودي ميــهن لانه كــــرد 
ازمغاك حوزه هابيرون جهيد                         هم نمك دان راشكست وهم دريـد
خدمتِ بيگانگان را پيشـــه كرد                      خون فرزندان ايـران شيشه كرد
ديو سيرت بود بـا تـــازي اجين                      دشمن ايــــران زمين باصد يقين
هركه مهرخاك ميهن دردل است                    رزم با دســتار بندان دردل است
آنكه فرزندان ايران دار كـــــرد                      خانه را بر صاحبش آوار كـــرد
آنــــكه خون بي گناهان را مكيد                      دم بدم بر دشمني ها او دمــــــيد
ميهن زيبای مارا خوار كـــــــرد                     راه را بر اهرمن هموار كـــــرد
كرد آبـــــــادی ايران را خراب                       ثروت ما را چنين تـــــــاراج داد
تازيان را در وطن تيمار كــرد                      در جهان ايرانيان را خوار كــــرد
همتی بايد در اين ايام تنــــــگ                       مام ميهن خواندت در روز تنــگ
روزگار ناكسان را تيره كــــن                       خاك ايران رااز آن پاكيزه كـــــن
ما كجاواين خـــــــرافات عرب                       ما كجا دســـــــــــــتاربند بی خرد
ميهن ما رستمان را مهد بــــود                       بهر آبادي ميـــــــــــــهن جهد بود
آرشان اين خاك را آراستــــــند                      كاوه ها پرچم برآن افراشتــــــــند
خاك ميهن ناكسان راجای نيست                    باملخ خواران درايران پای نيست
آن كه ايران را سزدايرانی است                     غير ايرانی در ايران فانــــی است
باز رزمی ديگر آمـــــدهم وطن                      گورِ اين دستـــــــار بندان را بكن
خاك ايران را ز ننگ تازيــــان                     وز خرافاتِ همه دســــــــــتاريان
با سرشكِ ديدگان پاكيزه كــــــن                     نيك پنداران برايران خيره كـــــن
ننگ بادا زندگـــــــی با اهرمن                       دشمن ايرانيـــــــــان است اهرمن
با توام ای وارثِ ايران زميــن                       بركن اين ننگِ عبـــا را از زمين
داد خواهيد داد خواهيــد داد داد                       داده اند دستاريان ايران ببــــــــاد
گشته گورستان سراسر خاك ما                     سوگواراست سوگواراست خاك ما
دارها برپاست در هر برزنــی                       دست و پا زنجير هر مردو زنـی
فقر، فحشا،اعتياد در شــــهرها                      داده برايران زمين بی بهره هـــا
هم وطن بيگانگی را دور ريز                       تُرك، كُرد، گيلك، بلوچ برخيزتيز
گسترآن رنگين كمان خيره را                       بر فروزيم آتش انديشــــــــــــه را
هم وطن بايد بخود آيی خـود آ                        راه ديگر نيست ايرانی خــــــود آ
بركن اين تار تنيده شـــــوم را                        دور كن اهريمنــــــــان كـــور را
بركن از بن ريشه ی ناپاك را                       پاك كن ايــــــران از اين ناپاك را
ديوساران را كجا باور بــــَود                        با و بی عمامـــه را باور بــــــــَود
هردوازيك آخورند،اِی هم وطن                      روزی ازما مي خورندای هم وطن
نيك بنگر اين همه سركوب را                       حيله ها نيرنگــــــــــــهای كور را
آنـــكه ننامش آیت ِ الله بود                             پر زنیرنگ و دروغ و کور بود‏‎‍ِ،
آنكه ايران را سراسر خاركرد                       گورها را بی پدر آباد كـــــــــــرد
مسجدان را لانه خفاش كــــرد                       بس خيانتها همان كلاش كـــــــرد
خون فرزندان ايران ريخت او                       ديو بود او، ديـوبود او، ديـــــو او
آنكه با اهريمنان همســــاز شد                       در خيانت بر وطن آزاد شــــــــد
اينك از عُمال اين ابليس پيـــر                        چون خری درگل فرو مانده حقير
ِورد ملايــان زبان رانَد خبيث                     می كشد مي دزدد آن هم باحديث
بايد اين ناپاكيان را دورريخت                       با ابا اجدادشان در گـــــور بيخت
بايد ازجهل و خرافه دور ماند                       وز دورويی،اشك و لابه دورمانـد
هم وطن از اين ددان ِبی بديل             بارها در خاك ميــــــهن شـد پديد
حال بايد هم وطن انديشه كرد                        ريشهء تكرار را خشكيده كــــرد
ياری ِبيگانگان هم چاره نيست                      جز بخود آييـــــم راه چاره نيست
بايد ايران را زنوآباد كـــــــرد                        مام ميهن را دوباره شاد كــــــرد
هم وطن ای آرشان ِ سربلنــــد                        كرد بايد نام ايــــــــــران سربلند
خيز رزم بااهرمن را ساز كن                       جنگ با اهريمنــان آغاز كــــــن
بايدت پندارنيك كردار نيـــــك                        پيشه كن ای هم وطن گفتار نيــك 


سایه...

- نمئ دونم چرا هرجا كه مئ رم با منئ! دس بردار هم نيستئ. خسته شده ام! ديگه از تو بدم اومده. روز و شب هم نمئ شناسئ. چسبيده به من گاهئ دراز دراز چنان كشيده ميشئ كه انگار ترو تا بينهايت كشيده اند! مثه اين راه لعنتئ كه آخر نداره! همينطور ادامه داره و نه خستگيم حاليش ميشه و نه پائ لنگ من كه خطئ كشيده به درازائ راهئ كه رفته ام و تو از همه پستئ و بلندئ و كج و معوجهاش گذشته ائ و همينطور دنبالم اومده ائ! وقتئ به جايئ يا مانعئ هم برمئ خورئ شكلك در مئ يارئ كه مثه يه كابوس ناگهان دلم رو خالئ ميكنئ!
همينطور داشت مئ گفت و مئ رفت بئ آنكه بداند مردم زير چشمئ به او نگاه مئ كنند و مئ خندند:
- يارو زده به كله اش!؟
- با كئ داره حرف مئ زنه!؟
- ديوونگئ هم عالمئ داره ها!؟
- خوش بحالت كه بالا خونه رو اجاره دادئ داش!
- چرا اينقدر قور مئ زنه!؟
- چئ ادا اطوار در مئ ياره!؟
- يارو خيلئ قاطئ يه!
و او بئ توجه به اين همه كجكاويهائ آزار دهنده كه ول كنش هم نبودند، با خود مئ گفت و مئ رفت تا اينكه شيطانكئ جلويش را گرفت و گفت:
- چئ دارئ مئ گئ!؟
گفت:
- يعنئ چئ،‌چئ دارم مي گم!؟
شيطانك گفت:
- چرا بد و بيراه مئ گئ!
گفت:
- بد و بيراه به كئ!؟ به چئ!؟
شيطانك گفت:
- خودت رو به اون راه نزن! خر خودتئ!
گفت:
- به كدوم راه!؟ چرا توهين مئ كنئ!؟
شيطانك گفت:
- چئ فكر كردئ!؟ خيال كردئ هر چئ دلت خواست مئ تونئ بگئ، هيشكئ هم چيزئ نگه!؟ فكر كردئ شهره هرته!؟
گفت:
- بابا من با خودم دارم حرف مئ زنم! تو چئ مئ گئ!؟
- شيطانك كه عصبانئ شده بود دستانش را گرفت. كشان كشان او را به داخل خودروئ مخصوصئ هول داد. در حاليكه بد و بيراه مئ گفت و به سر و رويش مئ كوبيد او را به اداره خوديهاشان برد و داخل اوتاقئ جا داد كه پر بود از كسانئ ديگر كه هر يك به بهانه يا اتهامئ در آنجا به انتظار بسر مئ بردند.
گوشه ديوارئ كز كرده روئ يك پا ايستاده و شانه اش را بديوار تكيه داده بود. به آرامئ سر خم كرد. به پيش پائ خود خيره ماند.
گفت:
- مئ بينئ!؟ اينجا هم دس بردار نيستئ! حالا چئ مئ خوائ!؟ اينجا چرا!؟ اصلا مئ دونئ كجا هستيم!؟ مئ دونئ چئ داره سرمون مئ ياد! مئ دونئ ديگه با تو هم نميشه حرف زد!؟
همينطور كه داشت زمزمه مئ كرد يكئ در را باز كرد. او را با خود كشيد و برد و در اوتاقئ انداخت و به سر و رويش مئ كوبيد. با هر سیلئ و مشت و لقدئ مئ پرسيد:
- مرديكه به كئ داشتئ گزارش مئ دادئ؟ چئ داشتئ مئ گفتئ؟ حرف بزن! ياالله حرف بزن حرومزاده!
مات و مبهوت به آنچه كه داشت مئ گذشت جواب داد:
- نمئ دونم شما دنبال كئ يا چئ هستين! چئ مئ خواين؟ من چئ رو باس بگم!؟
گفت:
- همون چيزايئ كه داشتئ تو اوتاق مئ گفتئ!
جواب داد:
- من كه با كسئ حرف نزدم! اصلا اينجا كسئ رو نميشناسم!
گفت:
- تو مثه اينكه حرف حاليت نيس! نمئ دونئ با كئ طرفئ! نشونت ميدم!
با كشيده محكمئ يقه اش را گرفت و او را با خود از اوتاق بيرون برد. يكئ را صدا زد و گفت:
- اينو ببر اونجايئ كه يه ذره عقلش سر جاش بياد!
همانطور كه داشت با آن شيطانك از راهروئ زيرزمينئ مئ گذشت، مئ گفت:
- آخه چرا يكئ نميگه كه از من چئ ميخواين! خوب بگين چئ ميخواين بدونين!؟
اين يكئ بدتر از آن اولئ بود! همه شان انگاركه در پليدئ و آدم ستيزئ رقابت دارند! طوله سگهايئ را تداعئ مئ كردند با گوشهايئ بريده كه فقط آنچه آموزش ديده بودند با سماجت خاصئ عمل مئ كردند، اگر چه بئ شباهت به آدمك كوكئ يئ نبودند كه برنامه خاصئ به آنها داده شده باشد تا همان برنامه مشخص را انجام دهند. انسان نماهایئ بئ قلب و روح و احساس که آدمئ بسختئ مئ تواند باور کند!
او را مئ كشيد و مئ برد. انگار هيچ چيز نمئ شنود! از درازائ يك راهروئ تنگ و باريك گذشتند. به جايئ رسيدند كه بسختئ مئ شد پيش پارا ديد. ناگهان در آهنئ كوچكئ بروئ پاشنه چرخيد و لگدئ نثار كمرش شد. او با كله بداخل اوتاقكئ سلول مانند پرت گرديد. در آهنئ برويش بسته شد.
لحظه كوتاهئ نگذشت كه دو دستئ شقيقه هايش را گرفت و با آه بلندئ از درد گفت:
- تو اگه دس از سرم برداشته بودئ اين بلا سرم نمئ اومد! چه مئ شد اگه از دستت خلاصئ داشتم!؟ چه مئ شد اگه دنبالم نبودئ!؟ چه مئ شد اگه سايه ائ نداشتم! بئ سايه! بئ اين و آنم! باكيم نبود و درديم نبود و ككم هم نمئ گزيد! هرآنچه كه مئ آمد و مئ رفت و مئ گذشت! چه مئ شد اگه..........
ساكت شد و خيره به در آهنئ چشم دوخت و به آرامئ گفت:
- هميشه همينطورئ بود! انگار كه هيچ درئ بروم نبايد باز مئ شد الا بد بيارئ! بدبختئ! هر آنچه كه اصلا دلم نمئ خواست!؟ هيچ درئ به روم باز نشد الا تن دادن! گردن گذاشتن اين نيز بگذرد!
ناگهان داد زد:
- حالا چئ!؟ اين همه زور زدنها، منم منم كردنها، به اين باليدنها، به اون افتخار كردنها! چئ شد!؟ آخه اينجا چرا!؟ خوب حرف بزن! اينجام كم كمك داره پيدات ميشه! تو اين كور سو چه مئ كنئ!؟ چئ مئ خواي!؟ ديگه با اين شكلكهات نمئ تونئ ته دلم رو خالئ كنئ! مئ فهمئ!؟ ديگه تو هم از اون قد و قواره افتادئ! ديگه ول معطلئ! ديگه....ديگه حتئ با تو هم نميشه حرف زد!
رفت گوشه اوتاقك نشست و زانوانش را بغل كرد. بفكر فرو رفت. از دريچه بالائ اوتاقك نسيم خنكئ مئ آمد. صدائ شر شر آبئ که انگار در پشت ديوار جارئ بود، بگوش مئ رسید. هر از گاهئ چيزكئ بر آن چلاپ چلاپ مئ خورد و صدا مئ داد. نور كم رنگئ از دريچه به داخل اوتاقك مئ تابيد، مانند پرچينئ شده بود كه نور از لا بلائ آن مئ گذشت، ولئ آنقدر ضعيف بود كه سايه روشنئ از نرده ئ پشت دريچه را نشان مئ داد وبخش كوچكئ از اوتاقك را بگونه اينكه نوار كدر و ماتئ كشيده باشند نيمه روشن و نيمه تاريك مئ نماياند. او از اين همه نمادها در ذهن خويش تصاويرئ مئ ساخت. حتئ فضائ بيرون را بنوعئ با درون اوتاقك پيوند داده و از آن تجسمئ درذهن خويش داشت كه گويئ بوضوح به هربعد و زاويه آن سرك مئ كشد.
از جا بلند شد. پشت به دريچه ايستاد. دستانش را از هم باز كرد و گفت:
- مئ بينئ به كجا كشيده شديم!؟ اينجا ديگه از طول و درازئ خبرئ نيس! يه شكل بيشتر ندارئ! اين شكلت هم يكسان و يكنواخت و كم رنگه! مثه اينه كه دارئ نفسهائ آخر رو مئ كشئ! مثه من كه از تو و سمج بازيهات خسته شده ام! مثه من كه پشت اين در آهنئ گير افتاده ام، ديگه باز و بسته شدنش هم دست خودم نيس! مثه اينهمه كه گذشت و بن بست پشت بن بن بست! انگار كه صف واستادن، كارئ هم از سمج بازيهات بر نمئ ياد!
لحظه ائ به سكوت گذشت. دستها را طورئ به دور خود كشيد كه انگار بخواهد بغل كند و در حاليكه خود را مئ فشرد گفت:
- چقدر دلم واسه يه روز آفتابئ تنگ شده. يه روز آفتابئ كه يه سايه سرقفلئ داره. يه روز آفتابئ كه سايه ها بازيگوشانه تصوير مئ سازن. يه روز آفتابئ كه هيشكئ از سايه اش بيمئ به دل راه نميده! سايه ها هر جور كه دلشون مئ خواد قد مئ كشن. كوتاه و بلند و گرد و رو هم تلمبار شده، مثه ابرها تو آسمون كه با باد انگارئ مئ رقصن! يه روز آفتابئ كه هيشكئ ديگه سايه شو انكار نمئ كنه و از اون نمئ ترسه.
ناگهان در آهنئ باز شد و دو نفر با فحش و مشت و لقد او را بيرون كشيدند و با خود بردند.
هر ازگاهئ بئ اعتنا به بد و بيراه شيطانكهائ چركين كه به سرش مئ كوبيدند، زير چشمئ گاه پشت سر و گاه زيرپايش را مئ نگريست و با لبخند مئ گفت:
- ببين با اين ضربه هايئ كه به سرم مئ خوره تو چئ شكلئ مي شئ!؟ مئ بينئ تو هم مثه من همينطور كشيده ميشئ بئ اينكه بدونئ يه لحظه ديگه چئ به سرمون مئ ياد! ويا اينكه بتونئ كارئ كنئ كه همه چيز عوض بشه! وارونه بشه! طورئ كه نه با تو كه با هركئ دلم مئ خواد حرف بزنم! هرچئ دلم مئ خواد بگم! مئ دونئ.......اصلا درد رو مئ فهمئ!؟ مئ فهمئ درد چئ يه!؟ همين طور در هر شرايطئ هستئ ولئ انگار همه اينها چرخه ايه كه بتو هيچ ربطئ نداره! انگار كه........
يكئ از شيطانكها مشت محكمئ بسرش زد و همچنانكه دندانهايش را بهم مئ فشرد گفت:
- آخه تو با كئ دارئ حرف مئ زنئ!؟
جواب داد:
- اه.....مگه نمئ بينئ!؟ با سايه ام!
گفت:
- خر خودتئ!
با خشم كورئ او را بداخل اوتاقئ هول داد و گفت:
- آورديمش. اونجا هم داشت مئ گفت، ول كن نيس! همين طور يه ريز داره مئ گه!
پرسيد:
- به كئ گزارش مئ دئ؟
جواب داد:
- به هيشكئ
پرسيد:
با كئ حرف مئ زنئ؟
جواب داد:
- با سايه ام!
پرسيد:
- با سايه ات!؟
جواب داد:
- آره!
گفت:
- خر خودتئ!
گفت:
- منظورتون چئ يه؟
گفت:
- خودت خوب مئ دونئ!
گفت:
- نه اصلا نمئ دونم
گفت:
- منو دس انداختئ حروم زاده!؟
گفت:
- دس انداختئ چئ يه!؟ چرا فحش مئ دئ!؟
- گفت............
- گفت..............
- گفت..............
هيچ نگفت!


تمام

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۷

ترا ببرم

خایم بایم ترا با ماچئ دسکلا ببرم
بایم بایم ترا از او غریبه جا ببرم
نخوام ده بئ توایسان وسته گورشابون تنها
خایم ترا کشا گیفته به هر جیگا ببرم
ده وسته بی تو ایسان بوک گودن بمردم وای
خایم بایم دیلا دریا بزه ترا ببرم
خایم بایم همه تانا بگم تئ شیدایم
رقیبانا فودارم مثله سرچینا ببرم
خایم بایم تئ ویجا هرجیگا بیبئ تو پا
تئ واستئ پربکشم مئ مرا ترا ببرم
خایم بایم کرا مئ سینه من بدم ترا جا
ده ولللانم دورا بی دوره جا ترا ببرم
گیل آوایی ده بوبوسته هاچین ایتا پیله لات
نخام ده بی تو ایسان را دکف ترا ببرم
.

گفت و رفت

دلبری با ما چنان شد دلنوایی گفت و رفت
دیده ما یک لاقبا را های هایی گفت و رفت
بس گذشت شبهای تار و بافتیم صدها خیال
چون قدح باما نشست و راز آهی گفت و رفت
یار با ما دلبرانه، شوخ وش، آواز خوان
در خیال ما چنان بودش فسانه گفت و رفت
آه از این عصیان بی حاصل که یاری نیست نیست
یار ما عصیان ما را دید و آخی گفت و رفت
اینچنین ویران نشین صد خیالیم ای دریغ
یار شوخ ما چنان بیگانه هایی گفت و رفت
باورم ناید چنین رسم وفای یار حیف
در چنین آشفته دوران های هایی گفت و رفت
های ای پر مدعای رسم دلداری و مهر
تندری بودش که برقی زد به آهی گفت و رفت
گیل دل برکن بسوزان سینه از این روزگار
رسم نایاران هم او کان های هایی گفت و رفت

غزل واره


آسمان ابری دل را نباشد قصد باران وای وای
بخت بد بین این غبار جان که طوفان می برد
می نشد آسودگی ما را کزین ابر سیاه
ژاله ای، مستانه آهی کاتش از جان می برد
ای که رندی های تو شبهای ما را شد پناه
بی پناهیهای ما بین خون به میدان می برد
آه از این غربت سرای گشته چون همزاد ما
هر شب از جان و جهان ما به جانان می برد
دل ربود از ما به رندی، رند و یار ما نگشت
وه که غم رندانه از دل سر به سامان می برد
ای هم آوای من ای هم راز شبهای دراز
بین دل ما را چسان تنهایی هجران می برد
مشت خاکی از وطن مانده است و صد گریانه آه
نیست یاری کاین چنین غربت به طوفان می برد
گیل آوایی دم فروبند روزگار بی کسیست
آسمان دل گرفت از ابر اندوهی که باران می برد
.
بازگشت.به سرسرا

گیلکم

گیلکم وامرازه هرماله بنم پا به گوروز
ناورم دوشمنه زوره مرا گردن به فوروز
گیلکم راشه مانستن ایسمه سر به هوا
هاتو دریایا مانم زنده یمه هر شبو روز
کرا دونیایا نانم هرماله می دمخته جا
می آپارمی گردالو میبج کولوش حتی آغوز
نوبو هرماله می فرهنگه میان خاک بسری
بدارم دسته گدایی بکشم لوففته زور
گیلکم فته فراوان دارمه جنگلو آب
کرا می سفره دپاچ، سیرا کونه ویشتایو دوز
گیلکم من گیلکم داد فارسه هرتا ندار
پور بجنگستمه با مغول عرب جاکشه روس
هر پنا بارده به گیللان، بوبو پاک می خانه زاد
سر فوروز بارده صفا ره، ایسمه دوشمنه زور
گیل آوایی ده کرا وسته، بده تی دوما جا
سروه آزاده مانستن، وابیبی سر به فوروز
.
.

حسرت

آه
کدام کشت نابجایی بود
که هنوز
داغ
داران

تشنه ی سربدار است
دل دریایی پرکشیدن

بر دل خاک
کدام دانه نشست
که هنوز
آغوشگاهان عشق است به سوگواری و حسرت

آه
کدام باد
وزیدن
به نابهنگامی
خشت برنهاد آغازیدن این خاک
که طوفان
نصیب ماست هنوز
آوارگاهان گلو دریدن

وای
کدام آتش
وزیدن گرفت
نابجا
کدام خیز بود
آفتاب این خاک
که شب
از پی شب
روز
می درد
به آشکاری سلیطه واری
سور چران

کدام دست
کدام دست
باید
که مشت به فشارد
زنجیر واره ای به هم
باهم
کاین رسم
نارسم
کاین روال
به روالی خویش گور شود ناپیدا

آه اگر این خاک
می شکفت
بی خزان
.

انتظار

روی تخته سنگی کنار جاده نشسته به دور های راه خیره شده. تا چشم کار می کنه، برهوتی یه با هوای دم کرده و شرجی که در فاصله ای از راه، برق موج موج آب به چشم میاد. سرابی که بد جوری وسوسه می کنه تا برسی بهش. هرچی میری از آب خبری نیست و با هرقدم که به سمتش میری اونام یه قدم دورتر میشه. دورهای راه مثل اینکه دو طرف جاده را به هم چسبونده باشند یه نقطه میشه. یه نقطه ای که خیال می کنی رفتند تو بغل هم.

با خودش میگه:
- چه راه دور و درازی یه. تا چشم کار می کنه مثل یه طناب کشیده شده که اخرش پیدا نیست. آه اگه اون سره راه بودم تا این سر.
اگه پیداش می شد! اگه پیداش بشه!؟ مُردم اینقدر چشم دوختم کی زاغ خوش خبر، رو بام خونه میشینه خبر میاره برام. دیگه زاغ هم خبر خوش نمیاره.
به زیرپاش خیره می شه. کمی با نک پایش کفش راستش را بصورت شکلک درآوردنی حرکت میده. جلوی پایش خیره شده اما فکرش پر کشیده رفته. رفته به دورهایی که هر لحظه اش رو با حسرت میگه:
-کاش بزرگ نمی شد. کاش همونطور بچه می موند.
آهی میکشه. عرق روی چونه اشو با دست میگیره. جابجا می شه. به آسمون نگاه می کنه:
- نه تموم شدنی نیست. امکان نداره که بتونم از دست این چشم انتظاری جون سالم در ببرم. دیگه کاسه صبرم لبریز شده. دیگه به جونم رسیده...
آسمان بالای سرش تکه ابری به طرف شرق حرکت آرامی داشت. آفتاب داشت از اوج تابیدن داغ نیمروزی اش می کاست. هنوز به وسطای راه هم نرسیده بود. سایه روشن ابر تا شانه های راه از تش آفتاب کم می کرد. شاخه درخت صنوبر از باغ آن سوی جاده تا خاکریز این سو سرک می کشید.. برگهای آفتاب سوخته مثل آدمهای مست می رقصیدند.نسیم خبر از شکستن تش نیمروز داغ می داد.
- اگر می شد که می اومد. اگر می شد که می دیدمش، این همه دلتنگی نداشتم. دلتنگی های هر لحظه دمارم رو داره در میاره.
پوزخندی می زنه. به خودش میگه:
- نه! هیچ وقت یه نفس راحت نکشیدی. یه چیکه آب براحتی از گلوت پایین نرفت. همیشه یه غم رو دلت سنگینی می کرد. شده تا حالا....
سرش را بلند می کند. دستی به موهای بر باد نشسته اش می کشد. هوای دم کرده نیم روز با نسیمی که وزیدن گرفته، خنکایی به جانش می نشاند. از رو سنگی که نشسته بود، بلند می شود. با گوشه چادر عرق پیشانیش را خشک می کند. دهانش خشک شده است. لبانش را به هم می سابد تا شاید خیس شوند. به دورهای افق خیره میشود. چشمهایش را جمع میکند تا بتوانی هر چه دورترها را ببیند.
گنجشکی از گرد راه می رسد. با فاصله ای از او کنار جاده این پا و آن پا می کند. تا دست می کشد که گوشه روسری اش را بسوی گونه ی عرق کرده اش ببرد، گنجشک پر می کشد. با نگاه خود گنجشک را تا دورهای آن سوی راه دنبال می کند.
بروی تخته سنگ جابجا می شود. پره چادرش را حرکت می دهد تا شاید از گرگرفتگی خویش بکاهد. دستانش را که بسختی مشت کرده بود باز می کند. لای انگشتانش از عرق خیس شده بود. لبه چادر را در دستانش می گیرد. با خود می گوید:
- هوای لعنتی انگار آتش میخواد بباره
سر بر می گرداند. به این سوی راه می نگرد که هنوز با پاهاش آشنا بود. راهی که قدمهایش را از بهار تا بهار شمرده بود. همه چیز آن آشنا بود اما گم کرده ای از آن دلش را بدرد می آورد. آشنای دیرنش چیزی کم داشت. یا شاید خود او بود که چیزی گم کرده بود. گم کرده ای که برای یافتنش هیچکاری از او بر نمی آمد. گم شده ای که انگار مثل پرنده ای پر کشیده باشد و در دل توده های سیاه ابر دل به طوفان داده باشد.
دیدن این سوی راه چنگی بدل نمی زد. حتی نگاهش هم گویی رمق دیدن آن نداشت. پشت سر شرجی و دم کرده و در هم لولیده. فرقی نداشت. هر کوره راه بیراهه ی این سو را همیشه بگونه ای سر کرده بود. بارها و بارها با خود کلنجار رفته بود. نه خودش که با همه ی آنهایی که با او پابپا تا اینجای راه آمده بودند. این سوی راه همان بیراهه ی پر پیچ و خم مانده بود که همیشه هم سیل قسمت همین سو می شد. گویی که عادت شده بود تا سیل راه بیافتد و ترو خشکشان را ببرد. بیراهه ای که گذر طوفان بود بی آنکه سهمی از آن بگردن او و کسانی چون او بود. سری تکان می دهد. لایه ای از توده ی مات چشم انداز نگاهش را محو و ناکارامد می نمود. آتشی درونش زبانه می کشید. آهی کشید و با خود گفت:
- طوری شده دیگه اگه اینطور نباشه انگار یه چیزی کمه. همه یه چیزی گم کردن. همین سیل گرفتنها همه رو به کوچ نشونده.
نجوا کنان با خود تکرار کرد:
- کوچ.....کوچ......کوچ.....

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

داستان: فیزیکال نیدز - گیل آوایی

شده است که بخواهی تصور کنی تا چند لحظه ای بیش، زنده نخواهی بود و بخاطر بیم از دست دادن این همه که داری، هر نفس که می کشی با حسی دوست داشتنی، شاد و با اشتهایی بی مثال هوا را ببلعی یا اینکه به هر چه و هرکس و هر نمادی، صمیمانه بنگری و برخورد کنی و روبرو شوی یا اینکه خسته از هر چه نفرت، حسد، بُخل، خودخواهی، جنگ ، مرگ وزیاده طلبی، فقط بخواهی به دوست داشتن و مهر ورزیدن و عاشق شدن بیاندیشی!؟

هنوز از ماشینش چند متری دور نشده بود که این فکر در او جان گرفت. یقه کاپشینش را کشید. هوا ابری بود. بادی تقریبا سرد می وزید.
یادش آمد که کلاهکی پشت یقه ی کاپشینش جا داده شده است که می توانست از آن استفاده کند و از سوزش باد در گوشهایش رهایی یابد.

با لبخندی کلاه جا داده شده در یقه کاپشینش را در آورد. بخود گفت:
- چه خوب می شد اگه همه کلاهکها این جوری مفید بودن و در خدمت انسان! بجای آن همه خطر و تهدید و مرگ و کشتار که وحشتی باشه مردمانی رو از دیاران دیگه که به ناگزیر بیمی همواره گرفتار بیان! و هراس اون کابوس بشریت باشه. دیوانگانی انگشت بر دکمه آتش، پلیدانه نعره بکشن. تازه اگه به نعره بسنده کنن، باز میشه سنگی به سینه زد اما با خون و آتش و مرگ، دمکراسی و آزادی رو هم به سخره میگیرن.

به ساحل نرسیده بود که صدای آوازگونه ی دخترکی ملوس، که نازآلود و بازیگوشانه در کنار مادرش گام بر می داشت، به گوشش رسید:
- خروُت..............خروُت.................خروُت..................خروُت*......

مادرش نیز هر ازگاهی از رفتن باز می ایستاد و با لبخندی پر مهر، دخترک ملوسش را می نگریست که بروی سنگهای تلمبارشده برهمِ موج شکن، بازیگوشانه می رفت و سنگهای بزرگ را ، بتاسب گامهای کوچکش، بر می گزید و برآنها پا می گذاشت. طوری که بخواهد برقصد، گام بر می داشت و سنگهای بزرگ را شمرده شمرده با هر گام خویش مُهر می زد.

دریا با موجهای دم به دم بزرگتری بسوی ساحل روان بود. آسمانِ پوشیده از انبوه ابرِ تیره و خاکستری، چنگی به دل نمی زد. دورترها سوارکارانی دیده می شدند که اسبهاشان را گاه چهارنعل و گاه یورتمه می راندند.

نزدیکترک، دخترکی بروی اسبی دست و پا بلند نشسته بود و از میان آب کنار ساحل می گذشت. صدای پای اسب در گوش آدمی می پیچید:
- چلاب.....چلاب....چلاب.....چلاب......

دیدن اسبی با آن همه اُبُهت و زیبایی در فرمانبرداری از دخترکی لاغر و نحیف، پیش از جالب بودن اقتدار انسان، ترحمی در نگاه آدم می انگیخت! که به اسارتی چنان تن دادن و از تاختی رها و آزاد در گستره این همه زیبایی چشم پوشیدن یا محروم شدن!نه! پشیزی نمی ارزد حتی راحتی جهانی اگر از برایش باشد.
شاید نگاهِ با برداشتی از این دست، رشک ناخواسته ای را نشان دهد که تاختی رها و یال گسترده دلت بخواهد و نتوانی، و اسبی با چنان زیبایی و قدرت، زیر مهمیز خترکی چنان مردنی! به چلاب ...چلاب کردنی، سقوط کند!

جوانکی لاغر و استخوانی، بادبادک توسعه یافته معروف به کایت را هوا داده بود و به دست باد هر لحظه جاندارتر سپرده بود. منتظر بود که او را از جا بکند.

بی آنکه بخواهد یاد دوران کودکیش می افتد. زمانی که از روزنامه باطله ، برشی چهارگوش می برید . با دانه های برنج(پلو) چسبی درست می کرد. از ساقه نی ای که از پرچین خانه بیرون می کشید، بادبادکی می ساخت. از بد حادثه بیشتر وقتها چسبها از هم وا می رفت و دنبالچه ی بادبادکش در آسمان از هم گسیخته و هرتکه اش به دست باد می نشست و سویی برده می شد.
با اولین گام بروی ماسه ها، ناخودآگاه بیاد دوستش پیروز افتاد و آن خاطره ای که تعریف کرده بود. هر وقت که با هم در این قسمت از ساحل بودند، برایش با آب و تاب گفته است. با هربار گفتن، اگرچه برایش تکراری بود اما باز تازگی داشت. شاید وقتی حرف کم آورده باشی، چنین شود که گفتن هرچه بهتر از سکوت نماید!

نگاهی به همان جایی انداخت که پیروز از خاطره کامجویی آنچنانی اش گفته بود. پرنده ای که دنبال اسبها راه افتاده بود و هر از گاهی پر می کشید تا با آن همراه باشد از پی دانه جویی که اسب پس می انداخت، نظرش را بخود جلب کرده بود.
پرنده ای سیاه در میان آنهمه پرندگان دریایی که رنگ سفید و خاکستری داشتند، دیده می شد. بسیار بندرت پیش می آمد که پرنده دریایی درمیانشان باشد که رگه ای از پرسیاه در پرهایش باشد، و این پر سیاهِ از ناکجا آمده! میانشان آب و دانه می جست.

پیشترک، جایکی که اسبی با سوارکارش تاخت می زد، زن و مردی با سگ همراهشان بازی می کردند. سگ با هر رفت و برگشت برای آوردن توپکی که صاحبش به فاصله ای پرتاب می کرد، مقابلشان جست و خیز برمی داشت و با نگاهی له له زنانه منتظر بود که صاحبش بار دیگر توپک را پرتاب کند.

در جهتی مخالف دریا، پشت سر همین خانواده، بسوی ساحل، جاییکه کسی نبود و نمی رفت، دو نفری رو به دریا، خلوت کرده بودند و بوسه دلبرانه ای رد و بدل می کردند.
بیشتر وقتهایی که ساحل خلوت است و شور و حالی نیز با او، همان جا می نشیند و غرق گستره آبی می شود و بقولی با دریا خلوت می کند.

سر جایی که پیروز خاطره داشت، از کنده ای نیمه روشن دود بلند می شد. کسی آنجا نبود. هروقت پیروز با او به اینجا می رسید، به خنده بلندی می گفت:
- فیزیکال نیدز!!!!!!
با خنده ای آنچنانی که بیشتر به بغض می رفت تا خنده، می گفت:
- آخه مادر قحبه! چی چی رو فیزیکال نیدز! اونهمه ناز و دلبری و عشقبازی رو می گی فیزیکال نیدز!؟ واقعا که! اگه فیزیکال نیدز بود! از اول می گفتی که می کردیم و بازی در نمی آوردی دیگه! حرفی نداشتم! تو سی خودت! منم سی خودم!
نگاهی به او می کرد و در میان لبخندهایش ادامه می داد:
- واقعا چقدر راحتند! ما اول عاشق می شیم بعد می کنیم! ولی اینجا اول می کنند بعد عاشق می شن! می بینی فرقو! 180 درجه ای!
این حرف را بارها زده بود. هیچ کلمه ای عوض نمی شد. هربار هم با خشمی فرو کوفته تعریف می کرد، سپس خودش برعلیه خودش رای میداد:
- یعنی ماها از این بدتریم! ولی بخودمون نون قرض می دیم. برومون نمیاریم که چی مرگمونه! سرِ کول هم سوار میشیم ولی به هزار دوز و کلک و زبان بازی! گاهی هم خودمونو بخریت می زنیم که یعنی نمی فهمیم طرف داره خرمون می کنه! یه خاکی به سر فیزیکال نیدز می ریزیم! اما انگار نه انگار! هزار ادعامون هم میشه!

هیچ وقت هم منتظر حرفی و اظهار نظری از سوی او نمی ماند! یک ریز حرف می زد. هر بار هم دلش می خواست بگوید که :
- آخه اولاغ جان! همون نگفتنها و تابو کردنِ این نیازها هزار نارسایی روانی و جسمی و شخصیتی رو سبب شده و میشه!
لاپوشانی کردن مشکل که حلِ مشکل نمیشه!

ولی احساس می کرد که این خاطره بدجوری رویش اثر گذاشته است و می خواهد با او خودش را خالی کند. همانطور نگاهش می کرد.
پیروز رو به دریا می کرد. دستش را از هم می گشود. نفس عمیقی می کشید، تکرار می کرد:
- فیزیکال نیدز! اینو وقتی گفته بود که خرش از پل گذشته بود. یکی دیگه پیدا کرده بود. وقتی بهش نگاهی آنچنانی کردم که اگه زنِ ایرانی بود، آب می شد از شرم و خجالت و چه میدونم این حرفها، ولی اون یه هایی گفت و من هیچ جوابی ندادم! تو دلم گفتم:
- جاکش با یکی دیگه میری! تازه های هم میگی!

لحظه ای مکث می کرد وقتی به اینجا می رسید. بارها این خاطره را گفته بود. اول برایش خیلی سخت بود. تازه از ایران آمده بودند. هنوز حال و هوای فرهنگ و تفکر و باورها و منتالیته ایرانی را با خود داشتند. همان احساساتی بودن و پایبندیها و تفاسیر دوستی و رابطه که برایشان حل نمی شد اگر ماجراهایی از این دست پیش نمی آمد. با همه سخت جانی به نقطه ای می رسیدند که بنوعی فرهنگ تازه و مناسباتِ بر پایه ی آن را می فهمیدند. آهی می کشید و ادامه می داد:
- یه روز منو تنها دیده بود گفت رابطه اش با من فقط یه فیزیکال نیدز هستش! تا اون وقت به این فیزیکال نیدز فکر نکرده بودم. شاید مشکل برداشت و درک سنتی مون از این مقوله هابود که ناگویا و مگو، با هاش برخورد می کنیم. یه چیزی که انگار یه توافق اعلام نشدۀ همگانی یه که همه با این مشکل روبرو هستند و حرفی نمی زنند. چقدر هم بی راهه رفته و میرند! فیریکال نیدز............ها.........ها............
خنده های پیروز، او را نیز به خنده می انداخت. با هم بارها تکرار می کردند:
- فیزیکال نیدز!!!!!!! ما چقدر فیزیکال نیدز ی هستیم جان تو! ایدز نگیریم خوبه!
در فکر خنده ها و نیز حال و هوای با پیروز بودن، بود که کایتی رنگی با صدای مهیبی در چند متری او، روی ماسه ها ولو شد. دنباله ریسمان بسته شده به کایت را که گرفت، جوانکی با خنده ای مشمئز کننده دید که با دوستانش می گفت و می خندیدو شاید اینکه چند متر اشتباه کردند وگرنه کایت را بر سر او فرود آورده بودند. حالت خارجی آزاری را از آنها بخوبی حس می کرد.

به دریا خیره شد. کرانه ی ابری چنان محو و کوتاه و نزدیک بود که اصلا به افق همیشگی دریا نمی نمود. نگاه به این افق غمگین چنگی به دل نمی زد.

به موجها چشم دوخت. موجهای بزرگتری سوی ساحل می آمد اگر چه دریا در حال عقب نشستن نیمروزگاهی گردش زمین ( جذر) بود و ساحل فراختر رو بسوی دریا سینه گشاده بود یا شاید دریا نازآلود ساحل را به گستردگی بیشتر می خواند.

گشت و بازگشتِ موج بارها او را به خود خیره کرده بود. گاه چنان می شد که موج رسیده به ساحل، به گاه بازگشت، با حرکت ساحل به دریا اشتباه می شد. بگونه ای که گویی دریا ثابت و ساحل رونده بود. حرکتی از دوسو در پیوستن مدام و بی پایان. در خواستگاهی دلبرانه و پیوندی ناگسست.

به ساعت نگاه کرد. ساعتی نگذشته بود. کنار آب که ماسه ها صافتر و گام برداشتن آسانتر می نمود، می رفت. پرندگان دریایی، دورترک، بروی خشکی ای که از دریا به هنگام عقب کشیدن، بیرون زده بود، جمع شده بودند. صدایشان مانند دسته کُری که اپرای دریا را همآوایی کنند، نماد زیبایی به هوای ابری و مردمِ در گذرِ بیگانه باهم، داده بود.

داشت به پرندگان، خیره نگاه می کرد. موجی بزرگ سر رسید. تا بخودش آید، تا نیمه ساق پا در آب قرار گرفت. بارها از غافلگیری موج در ررفته بود اما اینبار نفهمید چگونه موج با سرعتی آنچنان سر رسیده بود و غافلگیرش کرده بود.

رفتن با وضعی آنگونه امکان نداشت. آب در کفشش جمع شده بود. پای خیس آنهم بخواهد فاصله آمده را برگردد، بسیار دشوار می کرد. چند قدمی برداشت اما ادامه راه با آن وضع از او بر نمی آمد.

گوشه ای نشست. کفشها را در آورد. لنگه شلوارش را بالا زد. خاطره دیرین شالیکاران دیار یادش آمد و آن رفتنهای میان علفها و شالی و شبنمِ شبانه بر آن ها که پای آدمی چنان سفید و براق می شد که نه از پپینه ای خبر بود و نه گِل و خاک. لبخندی بر لبانش نشست که هر نمادی او را به دورهای خاطره و خیال می کشاند. راه افتاد.

از خلوتگه کامجویی پیروزِ که دیگر فیزیکال نیدز گاه طنز آمیز گفته می شد، گذشت. هنوز به ماشینش نرسیده بود. و فاصله ای نه چندان از ساحل نگرفته بود. هوای ابری، خنده های بیگانه ستیز، اسبی به مهمیز گردن نهاده و تنهایی خاص این سامان، فکرش را مشغول می داشت.
بی آنکه بخواهد به پای برهنه خویش خیره می شد و گام بر می داشت. حواسش نبود که با صدای دخترک ملوس که هنوز در گوشش می پیچید، همخوانی می کند:

- خروُت.....خروُت......خروُت.......خروُت...........
Groot…..…Groot…..….Groot…….Groot…...


پایان

* بزبان هلندی خروُت یعنی بزرگ
Groot= بزرگ
*فیزیکال نیدز به انگلیسی معنی نیازهای جسمانی می دهد
Physical = جسمانی

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

بلا می سر

به سی تو می رافا آیمه هانده تی ویرجا بلا می سر
دونیا یا نهم دیمه بمه هانده تی کیشکا بلا می سر
لی شه مانسن دُو وَمه پاک کورو کلاچم
سرسام کی بیگفتم نهمه سر به تی درجا بلا می سر
پور شب دوارست جنگله دیل واهیلا بوسته بوبو اوخان
سرپور اوسانیم هانده شیمی جنگلی ویرجا بلا می سر
دیل پر کشه پر تا کی بایم بج بینی یاور امی دیهات
یاور دیهی ره با کولوشو داره تی ویرجا بلا می سر
داره به شلان قوزه کونیم مرزانه سر داد
تا موشته برنج ساق بمانه از کله ورزا بلا می سر!!!
مرزانه کنار صف کشیمی سرده پلا اشپله قل نار
های گیم جه بیجار و کوتامو لاجانه صد جا بلا می سر
بوگذر گیل آوایی کی بوبو غوربت ه مئن زار
زاری نمانه تا کی بایم هانده تی ویرجا بلا می سر
بازگشت.به سرسرا
.

شب...

مانده در تیره شبی تنها مست
در هوایی ابری
از کران تا به کران تاریکی
شبحی گاه به گاه
شکلکی می زاید
همنوایی کند این گستره نا آرام
در هم آغوشی با ساحل و من

یادمانی
دل پر درد مرا می کاود
می تراود اشکی
گاه
می نشیند به لبم لبحندی
تلخ!
نلخ همچون می همراه با من

من و خلوت
و شبی تیره و تار
و هوای ابری
باز بغضی
که فرو بشکند این مهر سکوت

باز شب
باز چون توده ی ابری بر باد
بازباید گذری وسوسه زاید در من
شب شکستن
به هواری
دادی
یا
به خشمی در مشت!

آه!
خبر
از طوفان است!؟

آگوست 2007
.
.

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

زباله بو...

روخانه آب ابریشما مانستی. گوسکا خو دسه پایا وازا گوده سینه ابا دوبو. لانتی نیمیز گیره واشانه مئن گوسکایا پاستان دوبو تا اونه دمه چک فارسه. آب لاکون تته رج رورخانه کول افتاب گیفتان دیبید. زباله بو زباله!

چیچیر گا گلف خوشکا بو چوقال گیله سر ایجور دو وستی کی خیاله گورشا بون دره. لالیکی داره جور چیچی نن میتینگ داشتیدی. گوماره والش هاچین آدما واهیلا گودی . کره کروف زباله جان جیک نزه یی. بیجارکولا ایجور واشا گودوبو کی نشاستی برنجه مرا سیوا گودن.

برنجان حیسابی وروز باموبید. جوکوله وخت ده بوگذشته بو. برنجانه مئن سوروف بوبو بو ایتا آدمه قد. پاک خیاله افتابه مرا لب بلبا شون دیبید! زباله بو زباله!

دور دوره شر پوشته بوبو بیجاره کول، شه- کل بزه گاب برنجانا ناجه مرا فاندرستان دوبو. کوتامه جور واشاده حصیر گیله مرده رافا ایسابو. توسه دارانه لچه زلزله لاب عالمو آدمه سرا بردان دوبو. زباله بو زباله!

بیجار کوله سر نیشته بو دور دوره شر راشی یا فاندرستی. زلزله امان ندایی. گاگلف چی چی نی صدا لالیکی داره لچه زلزله مرا بوگو بیشتاو داشتی. چیچیر خوشکابو بترکسه گیله سر ایجور دو وستی کی اونه دئنه ره آدم واستی قاقا بو چوم بودوختی بی اکه جستن کونه واشانه مئن.

زباله هوا بد جوری آدما جوم جوم گودی. زباله خواب، زباله تام توم بزه همه جیگا، زباله تسکه کوتام. واشانه سر دیل چسبه اگه ایتا پا بداشتیبی!

همیشک خو پئره جا بیجارانا پاستی، ایجور خوره انگاره گیفتی. بیجارانه مئن لاب آویرا بوستی. ایجور دراز دراز خو ریفقه مرا کفتی کی هیشکی نتانستی بفامه بیجارانه برنجه من دو نفر جوخوفته نا.

ده نتانستی تاب باوره. ویرشته بو پاک خواستی بیجار کولا دورسینه. آکه آکه ناشتی که جه را بایه اونا فوتورکه. خوره خوره خیالا شوبو یو نقشه کشه یی کی اگه بایه چی بوکونه و چوتو بوکونه.

خیالا شوبو خوره گفتی هاتو بامو درازاکونم اونا فوتورکم. ایتا پیچه فکرا شویی یو گفتی :

- نه بختره توندا کیتی فونقوسم. واهلم کی آرام ارامه بایه می ویرجا بینیشینه. اونا ورا شو پسی کشا گیرم. اونه دسانا می دسه مئن بیگیرم. اونه مویانا بوبکشم. اونا خوشا دم. اونه لبانا فه وه رم. اونه جولا ماچی باران بوکونم. اونا می ور درازا کونم. اونه جی جی یانا اودوشم. اونه جانا به می جان بچسبانم. ایجور اونا کشا گیرم کی پاک ایتا بیبیم. می سینا چسبانم اونه سینا. می لبانام اونه لبانه سر. می شکما ایجور چسبانم اونه شکما کی اونه نرمی یو گرمه جانا می تومامه جانه مرا حس بوکونم. بازین دوتا پایا واکونم.......
ایدفایی ایسه فکراشو گه خومرا:
- آتو کی یک دو سه هاما فوسونجانا کنم!
خنده مرا آوه جا ده خودشا:
- هاتو گابکی نیبه کی! واستی بازام نوقولدانه هوایا بدارم!
اویدفا کی هول هولیکی فوقوفته بو! کوکو واگردسه شیشندازا بو بو! خورا هیزار جوری توفو لانت بوگوده بو. هانه واسین خو حواسا خواستی جیما کونه کی ده اوتو گابکی نزنه هاما ایجور دورسینه کی گابام اگه بوبوستی بی جیجا بوستی!

هاتو خوره گفتی یو واگفتی. مانده صدا بیجارانا ده وارسته بو. گاب زالاش باورده روخانه آبا خواب دئن دوبو. گاگلف مانده صدا مرا ایجور م....................ا گودی کی آدمه دیل گورشا بوستی.

خواستی ویریزه بشه گابا ببره روخانه کول آب بده. مانده ده زالاش باورده خورا ایجور تورا گوده بو کی خیاله خواستی ویریسا ورسینه. گاب، خو شکه-لا فاندرستی، پاک خیاله آه کشن دره.

فوروز بامو برنجان، داره ناجا داشتیدی. آلوچه داره لچه چندتا آلوچه جانه ساق در ببردیبید جه اون همه دبه که! آقوز دار پاک چینا بو بو. آقوز داره لچه داره پا بمانسته بو سیا بوبو. هاتو ایجور جلاسته بو که ایتا باده مرا کفتی جه شاخه.

آنجیل دارا هیچی وان جه بو. انجیل دار آولی دار بو کی پاک چینا بوستی قلناران خوردنه ره. پیله باقلا ده برسه بو. ها روزان واستی باغام پاک چینا ببه. کره روف عزا بیگیفته بو. باقلا باغ کی پاک چینا بوستی، کره روف آوارا بوستی. واستی واش ماشانه مئن جوخوفتی بی .

لانتی گوسکا یا فوتورکسه بو خولاصه. گوسکا داد روخانا دوارسته بو. لانتی پور ده ننابو گوسکایا فه وره. چی چی نی کرا ایجور چیچیلاسا فوتورکسه بو کی چیچیلاس امان نیافته خورا جیویزانه.

ایتا پیسه کلاچ جه دور باموبو آقوز داره لچه بینیشته بو. اونه دومه جا ایتا پر جلاسته بو. مالوم نوبو چی بلایی اونا فوتورکسه بو. شایدام اینفر گیل گوده یا سنگ اندازه مرا بزه بو تا اونا فورانه جه خو سامان.

ری- که دانه، دور دورشر راشی یا پاستی. ده اونه دهانه جا لابیل فو ووستی. خوره خوره گه:
- کور خیاله آمون ناره !

ده هاچین واکف داره. گابه دوما چوم دوجه. گابه دومه جیر جلاسته چاقو چل لا فاندیره. خورا واپیچه. ده هاچین سگه مانه. ده رام نوکونه. ده پاک خو پالانه تاودا شونده کله! آخه چره نایه لاکیتاب!؟ خوره خوره داد زئن دره.
هاچین گورشا بون دره. ول بیگیفته داره.
- آگه بایه فادم والیسه!
خوره خوره گه.

خیالا شو داره. گه کی :
- آگه والیسه بختره. بازین منام اونا می کش والیسم. خورم. اونا هاچین ایجور اودوشم کی ده پاک ول بکشه. لانتی مانستن اونا واپیچم هاتو کی اونه داد بیرون بامو اونه پایانا واکونم .........

جه دور کوره که دانا پیدا به. نازه مرا آمون دوبو. ایجور چین چین کوتا دامنا والای دایی کی پاک رقصا دوبو. بیجارمرزه سر نازه مرا خو پایا نایی یو مویانا فادابو باده دس. برنجانه گوشه فاره سه یی تا اونه شانه سر. گیله کور پاک خرامان خرامان جه هویه نازه مرا، ره که دیلا ببرده بو. جه دور ره کا خیاله والیشتان دوبو.

ری کرا پرا گیفتان دوبو.

کلاچ قار قار کونان پر بکشه. چی چی نن ایدفایی همه تانی لالیکی داره جا ویریشتید. کره روف گوماره واشانه مئن آویرا بو بو. آب لاکون دکفتید آبه مئن. لانتی درازه ویریسه مانستن روخانه آبه مئن را دکفت. قورباقا روخانه کوله جا بجسته آبه مئن. گاب خو شه -کلا دورسینه بو. مانده واز و ولنگا دوبو. زلزله صدا ده نامویی.

ری کا هاچین شه بزه بو، خو تومانا هیستا گوده بو. پاک خیاله کی دیمیشته بو. کور جه دور برنجانه مئن، بیجار مرزانه سر خرامان آمون دوبو.
ری قاقا بو کورا فاندرستی!
- ایمرو مرا ترا دوبه!
خوره گه.
بازین تام بزه کوره کا ناز ده خو چومانه مرا.
کی کی ناره فارسه اونه دمه چک!

تمام
جولای 2007
.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

ناتمام...

دل به دریا زدیم
توفان ستیز
واهمه
وهم
اوهامی
همه هوار آوار

اینک
دل به خشکی زدن باید
شاید
بازی از نو
نه توفان وُ باد
نه مشت مشت پشته به دار

اینجا
همین خراب
خاک سیاووشان همه تاریخ

آه
از چه
به لج
کوچه های خاک و سنگ به کوخ

کار از کار گذشت
همان آغاز کار
وارونه راه بود
ما را وُ
قافله ی همیشه " مرگ باد وُ زنده باد "

ستودن ِ مرگ بوده این دیار
هماره قهرمانی باید
حتی
اگر توهمی
تا سیل بگیراند
خشمآتشی استخوان سوز

دل به دریا زدن
توفان شمردن ِ ما بود
تن دادن
سوگوارانه ستودن

هنوز خاطر سبز
در سترون بی حافظگی
رستن کی شمارد
به پوم تاک دار و بند و هراس
.
ناتمام
.
.

من بهایی ام....

من بهایی ام
نامم رضاست
برگرفته از همان امامی
که وسوسه ی حکومت
زهرآگین اش نمود
وغریب اش نامیدید
شهید هم


من یهودی ام
از همان تباری که
وامدارشانید
به هزار تزویر وحی نام تان

من
مسیحی ام
همان باوری که ستیز فریبکارانه تان
از قافله ی انسانی زیستن
دورمان داشت

من کافرم
همان کفری که انکارتان است
از همان آغاز

من ایرانی ام
همان غارت شده ای
که ماندگاریتان را
خشت نهاد از پی هم
چونان ماری در آستین پروریدن

من
همانم
همانی که
شیطان و کفر و الحادش دانسته اید

من
انکارتان را وارثم
چونان آفتاب خیزی
که سیاهی می درد

دشمنی کورتان
نیک پنداری من است نشانه

من
انسانم
همانی که رشک می برید
به ندبه و ضجه و زاری
و ستیزیست بین مان
از بندگی و جهالت
تا رهایی و انسان بودن
به راستی
.
.

آی وای می غاز بمرده*=ای وای غازم مرده است - گیل آوایی

 آی وای می غاز بمرده = ای وای غازم مرده است
گیل آوایی

لالایی مان، سمفونی دریا بود وُ آوازهای باران بر بام خانه مان و رقص شبح وارش در گذر نور ِ فانوس و آسودگی خوابمان، پارس کردن سگ همیشه یار که خطر را پیش از آنکه سر رسیده باشد، می دانست.
دور ترین خاطره ام به سالهای شاید 1338 یا 39 بر می گردد به زمانی که برای راه رفتن باید دست مادر می گرفتم. تنها، تصویری از آن در دهنم مانده است که در حیاط خانه با انبوه درخت نارنج و سگ سیاه و زرد رنگی که همیشه با ما بود. نمای ماتی از کت ِ خاکستری رنگ، در ذهن من است و صد البته شکل و فرم خاص آن سالها و سنی که داشتم.
کوچه ای شنی خانه مان را به خیابان، یا شاید بهتر باشد بگویم، جاده ای وصل می کرد که یک سوی آن ردیف خانه های از هم جدا شده بود با پرچین های ساخته شده از نی و چوب و گاه سیم خارداری که حتی برخی را اصلن مرز و دیواری نبود. آن سوی جاده یا بقولی خیابان، باریکه راهی بود که به ماسه های دریا وصل می شد و تپه ماهورهایی پرده ی حائل می شد میان ما و گستره بی مثال خزری که گشاده دست و بی دریغ، روزی رسان بسیارانی از جمله ما بود.
هیچ وعده ی غذایی مان، بی ماهی نبود و یادآوری و حتی دستور مادر که دست را پس از خوردن ِ غذا با آب نگه داشته شده از شستن برنج که " فشکله آب " می گفتیم – می گوییم هنوز – بشوییم تا بوی ماهی بر دستانمان نماند.
حیاط خانمان، گذشته از نارنجزار انبوه، باغکی داشت که هنوز هم تصویر آن مملو از همه چیز بود که می خواستیم. از هر سبزی خوردنی و میوه و بر و باری!
دنیای کودکی دنیای کارتنی این سالهاست گویی. دنیا ی همه چیز ممکن که در آن مردان و زنان و بزرگترها بسان غولهایی می نمودند که نگریستن ِ به آنها، سربالا کردنی می طلبید که گویی برج سر به فلک کشیده ای را چنان می نگری که تعادل به هم ریزد! و در همین سالها کسی که دبیرستان بود و سالهای آخر را می گذراند، با سوادترین می نمود و دانشمندی که پاسخ همه پرسشهایمان را می دانست، مخصوصن که روزهای زمستانی ِ دلگیر که هیچ کاری نبود و بیرون دویدن و بازی کردن هم! و بی حوصلگی این روزها ماجرای دور هم نشستن بود و داستان بافی ها و پرسش و پاسخ ها میان ما و دانشمندان سالهای آخر دبیرستان!
حوضچه ای در حیاط خانه بود که چاهی با دیواره ی چوبی کنار آن خودنمایی همیشگی داشت و چوبکی که یک سر آن بشکل عدد هفت بود که " کرده خاله " اش می گفتیم – می گوییم هنوز هم- کنار همین حوضچه تظاهرات مرغ و خروس و اردک و غاز ماجرای هر ظرف شستنی بود و وحشت شان از کرده خاله اگر سویشان اخمانه می جنبید!
به گاه دانه چیدن و غذادادن ِ همین مرغ وُ خروس وُ اردک وُ غاز، آواز ِ دل نشین مادر در گوش من است که گویی لشکرش را فرا می خواند آنهم با آواز وُ ترانه وُ ناز. در میان این لشکر پر نقش و نگار، نورچشمی های مادر هم ماجرایی داشت که فراوان بود کتک خوردن خروس یا غاز پرخاشگری که نورچشمی مادر را به چنگ وُ نُک زدنی، یورش می برد.
دو ترانه یا شعر واره ای وِرد زبان ِ کودکانه ی ما بود که می خواندیم:
نه نا ، نه نا
انباره جیر مرغانه نا
دس نزنی بیشمارده نا
افتابه مرسی نه نا
تو چره بترسی نه نا

برگردان فارسی:

مادر بزرگ مادر بزرگ
در انباری تخم مرغ هست
دست نزنی که شمرده شده است
از آفتابه ی مسی مادربزرگ چرا ترسیده ای مادر بزرگ!











خواندن ِ این ترانه نیز به آواز ِ کودکانه، همراه بود با سوار بر چوبی که اسبمان می شد و ما نیز ادای سوارکاری دل به دریا زده، در می آوردیم و در حیاط ِ چنان گسترده ای که قد ِ دریا می نمود، همچون دون کیشوت در جنگ ِ با آسیابان، تاخت می زدیم.  صد البته نازدادنهای هر از گاهی وُ نیز اعتراض ِ مادر چاشنی این تاخت و تازمان بود به گاهی که سر از او می بردیم!
یکی دیگر از شعرهای آن سالها که برایم هنوز بسیار زیبا و دلنشین است بویژه از آن نگاه که رابطه ی نزدیک و ملموس و حضور مردمی میرزا کوچک خان جنگلی را سندی دیگر است. این چنین بود:

نامه فادم انزلی
میرزا کوچی خانه ره
حاکم گیلانه ره
آی وای می غاز بمرده
گردن دراز بمرده

برگردان فارسی:

نامه فرستاده ام انزلی
برای میرزا کوچک خان
برای حاکم گیلان
آی وای غازم مرده است
گردن درازم مرده است

این ترانه یا شعر را هنوز بیاد دارم اما تمامی آن را هیچگاه ندانسته ام. یعنی دنبال اش نبوده ام. نه اینکه بخواهم بی تفاوت برخورد کنم بلکه روزگار ِ آن سالها و این سالها و بازی تا کنونی اش چنان بود و هست که مجال پرداختن به چنین جاذبه های زندگی مان نداد و اینک ِ غربت نیز به قدرت ِ خیال، حیرت کردن و یاد آوردن بسیاری از خاطرات که شاید اعجاز انسان باشد و توان شگفت انگیر مغز که در بکارگیری اش شاید بسیار وا ماندیم چه حافظه باختگانیم هنوز در پی تکرار فراوان ماجراهایی که سرنوشت این چنینی را رقم زده و می زنیم! و گرفتاریم هنوز.
ناتمام
* آی وای می غاز بمرده = ای وای غازم مرده است
.

پارادوکس


تو نیستی وُ
من
سرگشته بی نشان
چگونه بیابم من ِ خویش
توی من
من ِ باتوی بی تو
تو
من
من
تو
باتو
بی تو

تو
تو
نیستی
هستی
هستی
نیستی
دور
نزدیک
نزدیک
دور

نزدیک ِ دور
دور ِ نزدیک
بودن نبودن
نبودن بودن

اینهمه پارادوکس!؟

آه
من
ویرانه
دیوانه
خراب
بر من ِ بی تو
آوارم
.

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۷

چند شعر کوتاه گیلکی با برگردان فارسی

دریا شو

دریا شو یو طوفان
ایتا دونیا اوخان
پوشت در پوشت
دمرده شبو دیل واترکان
ایتا کونه سو زنه که
آپا اوپا گودن

فارسی:
دریارُو

دریا رو و طوفان
دنیایی از واخوان
انباشته انبوه
شب غرق شده و دل ترکیدن
این پا کردن شب تاب است
برای سوسو زدن

1
راز

می موشتا وانکون کی دونیا فوگورده
جنگلانا واورس
تسکه دیلانه شب فوقوسانا

فارسی
مشتم نگشا که دنیا به هم می ریزد
اندوه دل شب ستیزان را
از جنگل بپرس

2
روزیگار

هاتو کی غورصا خایم دوارم
رویگار خورا لیسکا کونه

فارسی

روزگار
تا که می خواهم غصه سر آرم
روزگار بازی اش می گیرد

3
هارای

ایتا دریا دیل پستایی بوگودم
می هارای
طوفان وارگانه

فارسی

هوار
یک دریا دل پس انداز کردم
طوفان زایید
از بیم هوار من

4
خیال

دریا آوه جا نده
تام توم بزه پوشته
بی چوم پیله
تره خیالا شومه

فارسی
خیال

از دریا پاسخی نیست
تپه خموش است

بی هیچ چشم بر هم زدنی
به تو می اندیشم

5
تاسیانی

خیالوشبوآسمانه جیگیفته تی تی
شه بزه جنگلا جه می اوخان
انهمه تاسیانه
کی وا اوچینه!

فارسی
دلتنگی

شب و آسمان دریغ شده از ستاره
عرق سرد بر جنگل نشست
از هوار من
اینهمه دلتنگی را
چه کسی بر می چیند

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷

دلتنگی - 2

بال می گشایی
به پروازی شورانگیز

خیال
فوج فوج شاخه می گسترد
چونان جنگلی
دلباخته
به سرود و سرو

آه
زخمی
که چنبره هزار بیداد ِهماره
نمی دهد مجال ِ هیچ از جا کندنی

می مانی
بال گشوده
مات

آه می شماری
از یک دار
تا
خاورانهای خاک
و داغ
داغ می کند
چون گر گرفتنی بغضانه

چه اندوهگین
پیچ پیچ
تاب می خورد
بی آتش دود ِ انبوه

هیچ چشمی
با هم نمی اشکد این روزها
تنهایی
غمکوله می گشایی
چونان یادواره ی پرنقش
نقش می زنی
از یک آه
تا یک فریاد
.

دلتنگی

کوه وارگی ِ یک آسمان
دلتنگی
بر دوش می کشم
همچون مسیح
که دار صلیب خویش

من
وارث هیچ جنایت و چالش نبوده ام
اندوه واره های من
در کوچه پس کوچه های هزار خاطره
هنوز
آواز بی تابی سر می دهد
سکوت کوچه
تنها همنوای گامهای من است
و وطن
خاطراتی بکر
چون رود در آغوش آب
آب در نجوای جاری تا مرزهای واماندن
آه
هر سنگ و خاک و خس و خاشاک
بر می شمارم
وقتی
بی تاب
تندرواره ای
سکوت جان می درم

چهره ای شکسته جوان
آن سوی آینه هر روز
انتظار مرا پوزخند می زند
تنها خیال من
خاک و آب و خانه پدری
تاب می دهد

هیچ کس
به واخوان فریادهای من
ها نمی کند

آه
اگر می شد!
.

سرزمین من

خشم وُ آتش وُ انتظار
مشت پُشته
هیاهوییست

در گذرند باز
دستانی خونین
دشنه ها آهیخته

مرگ حاکمانند
این چنین

راه از بیراهه نیست چندان دشواری
که قتللاخان آیه وُ تکفیر
خدای را پایکوبانند

زندگی ِ سینه دیوار
تنها تیربارانیست بی تیر خلاص

و درد
همچنان جاریست
سرزمین ِ سوره های جهل ِمقدس

دستان انتظار
دشت را به صبوری
درشگفتند
کاین کرانه ی محو
سر نشود
گر سر نهادنی این سان

آه
سرزمین پرتب و تاب من
جنگل باخته
چه
ریشه می تاباند
باز!
.

کارزار

از میانه ی آتش
می گذریم
با کوله ی لج
دارها
آهیخته دشنه ی تاراج است
آسمان شب زده اینهمه بیداد بی انتها

ما
داغ و دار
شکستیم
بی باکانه

ماندگانیم
خیل سیاووشان خاک
دیرگاهانی که هنوز
سرسختانه
سرفراز
رهوار صخره و سیلاب
خروش نا ایستای گردن ننهادن

وسبزانه بهار
به سرخی تپشهای هر نسلمان
سرود می خوانیم
از میانه آتش

آری
از میانه ی آتش
می گذریم
چونان خشم آگین طوفانی
در کارزار فسردن و رستن

هیچ یلدایی
بی سحر سر نشد این خاک را
و یلدای ما نیز نگردد
اگر که خورشید
نبازیم
در باور خویش
.

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

سرودهای گیلکی - گیل آوایی

گیله مرده بوگو بیشتاو اونه داره مرا

کوله دارائ.....کوله دارائ.....کوله دارائ....کوله دارائ
هاچینه گردمه باغو بیجارائ.....کوله دارائ
نامو وارش کرا خوشکه بیجارائ.....کوله دارائ
ترا موران بزا ما توم بیجارائ.........کوله دارائ
آگه وارش نایه دیل بئ قرارائ........کوله دارائ
هاتو خوردان درم غورصه بیجارائ....
کوله دارائ
کوله دارائ
کوله دارائ
بوگو خورشیدا وسته ده نتابان
مئ بیجاره گیلا آنقد نترکان
بوگو دیل آتشا خونه جه ابران
بوگو ابرانا تو واراش به واران
کرا سوختان دره مئ توم بیجاران
هاچینه آتشه مئ دیلو مئ جان
چوتو وا من فادم مئ قولو قرضا
نیهینه هیشکئ ده مئ خاشه ورزا
چئ بگم گوشنه یه مئ مورغو کیشکا
بمردم تا بیدم مئ زاکه اشکا
ده هاچین آتشم آخ کوله دارائ کوله دارائ
ترا موران بزا ما توم بیجارائ
کوله دارائ
کوله دارائ
کوله دارائ







2
دس فارس نا رهایئ...

نیدین مئ خندیانا گریه دارم گریه دارم
جه دسته آ زمانه گریه دارم گریه دارم
مئ دیلئ واهیله رایئ ندارم گریه دارم
سیا ابرانه دس وا خون به وارم گریه دارم...گریه دارم...گریه دارم

چره تو تنها، من مره تنهایم یارائ
بئ یه مئ امرا تو، تئ مرا آیم یارائ
اگه تنها بیبیم
همه تان زارا بیم
شب سیا
گاب سیا
هرتا سگ هارا به
زندگئ زارا به
گیله مرد
گیله زن
غورصه خوردن نیبه
اشکو ماتم نیبه
همه تانئ واسئ یارا بیم
ایدیلو ایصدا را دیبیم
دس فارس نا رهایئ ویریز
تو مئ امرا نیبئ
من تئ امرا نبم
ایشکفیم
واشکفیم
خارا بیم(خوار)
را دکف
جنگلان سرپنایه
آمئ جا جیگایه
نشا غورصه خوردن دمردن
نشا دوشمنه دس جوخوفتن
ویرئ
دس فارس نا رهایئ
بنه دیمه رسمه جودایئ
چقد گورشا بیم!؟
چقد فورشا بیم!؟
چقد سرفوکویانا خوردن!؟
نوخور لوفته ناکسانا
ده وسته دمردن
ده وسته گولئ پوستا گیفتن جوخوفتن
ده وسته
ده وسته
ده وسته ویرئ
رهایئ آمئ دس ناها تو چئ گئ!؟
.

جانه تی مار مرا جیویزان* - داستان گیلکی


زباله بو. آفتاب پاک تورا بوسته بو. خیاله کی خاستی همه چی یا بوسوجانه، واسوجانه. زلزله ایبند خاندان دوبو. گاگلف مشته حوسین، ایتا لگن ابا کی ایستکان پیستکان اونه مئن بوشوسته بو، خو دوکانه جولو فوگودی کی ایتا پیچه خونکی بزنه .
حاجی چوس نفس تازه خو زباله خوابا جه ویریشته بامو بو دوکان. پیشخانه پوشت بینیشته بو. چورتیکایا اوساده بو با ایتا داشی کاغذ، شورو بگوده بو حیساب کیتاب.
ایسمال کهنه فوروش ایتا بشکسه رادیو مرا ور شون دوبو. قاسم چرخ چی پنچری گیفتان دوبو. کبله تقی بازار مج کولا دوجه مرا بوگو بیشتاوا دوبو. شاپور تازیه خان چارپایا بنا دوکونه جولو، هاتو کی نینیشتان دوبو، حوسین خندانا لوچان بزه.
حسین نفتی برار، یخ بهشت بیگفته خودس، مامد میوه فوروشا کونا گوده نیشته بو. گورزالی دیفاره کش ایتا توسه داره کونده سر نیشته بو، خو پیرانه مئن، سبه جانا دوما گیفتان دوبو.
شاپوره مار، اژدری شاگردا گفتان دوبو کی گابه گو ماله که دوما هرکی بیگیره گابه گویا رسه!
احمد چیچیلاس خو دمپایی مرا ایتا گرزکا کوشتان دوبو. حسن خاش ایتا ودره ابه مرا جان شورا گودان دوبو. پینیک دوج، خو دوکانه مئن، ایتا خو سر زه یی ایتایام بوپوخسته پینک پاره سر، کی وا نو نوارا گودیبی.
موصطفی چاچول باز، کرتاکرت، کوچه سرپایینه شوندوبو. مونوچر خالا، اربا خوج خوردان دوبو. موسیو کرا دوکانه پوشت چاکون واکون گودان دوبو تا شب کی واسوختانه داد وا برسه بی.
اکبر دَوَد، ایتا گابه مگسه جان بتنگ بامو. کرا خو جانجانی ریفق، پیله پایا، ره گفتان دوبو کی:
- آخه تو چاربدار نوبوسته، فوش دانا باموختی! خانه خراس! ایتا پیچه به سابی اونه لبله بیجیر باموبی! بازین!
- بازین چی!؟ کی چی ببه!؟ خوشکه لاس زئنه حوصلا نارم. آها آها! نا! نا!
- یانی چی! تو فرهنگا دور نزه داری مگه!
- فرهنگا دور زئن یا نزن چی دخلی داره به می کار!
- تو خاره هرچی توربا عروس بوگودی! تورب! پاک ایتا لاله تورب! تی پئر تورب بکاشته بی بختر بو!
- من نانم تو چی گی! می کله آجور گوزه گبان فورو نیشه! آسا تو خایی دونیا بوگو! هاچین ترا پرکانی! من هانم کی ایسم! دوس نارم هاچین خوشکه لاس بزنم! مالستن نتانم! می کار نی یه!
- آخه خاکا تی سر! آخه گمج! انهمه کوره دوما بیگیفتی! انهمه شب نیصفه شب بوشویی کوره محله مئن تابلو بوبوستی. انهمه شلمانه پوشت جوخوفتی! ان همه های اونه راشی یا بپاستی! بازین هاتو گابکی بزه ای کوکویا شیشیندازا گودی!؟ یانی چی من هانم!آخه گابه کوس! تو کی آنقد اونا خایی! اچوتو ترا شیش گیر باوردی! مگه نخاستی کوره مرا ریفق بیبی!؟ بازین انهمه جان کندنه مرا، وختی کوره مرا ایسایی! هاتو نا بیگیفته نا اوساده چارچرخا خا ستی هوا بوکونی! خیال کونی هاتو فاله موللا بزنه!

ایتا خنده بوگوده کی مردومان قاقا بوسته اوشانا فاندرستید. پاسبان یاواشیکی اوشن تر بینیشت. اونه حواس ننابو. اسبه ارابه چی خو ارابا بنا دیفار کش. توبرا تاوه دا اسبه گردن بوشو قهوه خانه بینیشت. ایتا چی چی نی پر بزه بامو اسبه دمه چک، فو فوسته جوبانا اوچینه. داره لچه، کشکرت خو چیلیکا دورسینن دوبو. پیسه کلاچ ایتا تیکه خوشکه نانا های توک زئن دوبو. ماتور سوار قهوه خانه جولو به سا. خیاله کی اینفره رافا ایسان دره. ایتا زنای خو زاکه دسه بیگیفته قهوه خانا دوارست. بوشو شاپوره دوکان. شاپوره مار مرخه پرخه مرا ور شون دوبو. زناکه زای ایتا خالی چرخا اوساده اونا های آ رو او رو گودی. تقی دیوانه دیفاره کش هر که ده یی اونه یقا گیفتی. هوا گرم بو. سایه دیمه سرقفلی داشتی.

پیله پا خوره ایتا پیچه آپا اوپا بوگوده. بفکرا شوبو. هاتو قاقا بوسته رادوارانا فاندرستان دوبو. اونه حواس ننابو. واگردسته خو ریفقه نیگا بوگوده. ایجور خو چومانا نیمیزگیره، وازاگوده، دوسته، نیگا گودی کی خیاله آتوم واشکاوانن دره. هاتو خاستی ایچی بگه کی اونه ریفق بوگفت:
بازم دیرا نوبو. هاچین غورصه پورصه نوخور. ایتا را یافیمی کی دو واره تی کوره کا بیدینی. ولی جانه تی هرکه کی دوس داری، نوقولدانه هوایا بدار. کرگوزی یا بنه دیمه. تی کللا کار تاود. هاچین کرچا بوستن فایده ناره. بیدین چی واستی، چی کار گودان دری. اگه بتانی اونی ره کی جان کندان دری، هر چی بیگی یا بوکونی، اتو ببه کی اونا بدس باوری، تی هدفا فارسه داری ناویره اگه بخایی هاچین من مرا قوربان بازی بیرون باوری، نه تی شونو کوره که دئن دوروسته، نه یالانچی پاله وان بوستن! فامی چی گمه! یا بازام تی کلا کاری!؟
- فامم چی گی! خیال کونی تی مانستن توربمه! هرکی بوجور ببره! خودشام بیجیر آوره!
خنده مرا بوگفته:
- خوب نی یه بابا! تو بیجیر آوردنا دانستی کی بزه یی هاما فوگوردانه یی!
تو بیجیر ناورده خاکا تی سر دوگودی کی!حایفه گاب نی یه آدم ترا بگه گاب!؟
هر دوتا تام بزه یید. هیچی کس کسا نوگفتید. هر دوتا فکراشوبید. خیاله کی ایتا راچاره دونبال گردستیدی. ایدفایی هردوتا با هم بوگفتید:
چوتو یه کی....
پیله پا خو حرفا جیگیفته بوگفته:
چوتو یه کی چی؟
- کی بیشی کوره که محله بیدینی کی تانی اونا ایجور بیدینی یا ایچی بینویسی تاوه دی اونه خانه مئن!
پیله پا قاپاس بزه خو ریفقه سره تان بوگفته:
- هان بو!؟ انهمه کللا کار تاوه دانو فیکر گودن! هان بو!؟ خوب بوبوسته پروفسور نوبوستی جانه تو! تو خاره هی چی گابا عروس بوگوده داری !
پیله پا ریفق بوگفت:
- چره!؟ ان کی بد نی یه! خاب ایجور وا اونه مرا تماس بیگیری. تا همه چی خرابا نوبوسته واستی تی دیرین وارینا پاکا کونی ده!
پیله پا خاستی دو واره قاپاس بزنه کی اونه ریفق داد بزه:
- اِه...تونام می کللا موفت گیر باوردی! چی تا تکام خوره، خایه قاپاس بزنه! بوخودا ایدفا ده بزنی! ایتا زنم تی خوج خورا تی موت بججه!
پیله پا یا ایجور خنده بیگیفته کی نتانستی خو خندا بداره. پاسبان کی اوشن تر نیشته بو اشانا فاندرسته. ایجور کی خیاله بخایه بگه:
ساکت به سید انقد موخ نوخورید.
پیله پا خو خندا جیگیفته. خو ریفقا بوگفته:
- اخه تو کی انقدر ترا حالی به! بازین چوتو گی من بشم ایچی بینویسم تاوه دم کوره که خانه مئن! تو نیگی اگه اونه پئر، اونه برار اگه یاداشتا بیافید یا بیدینید! چی خایه ده گودن. تو نیگی بازین ده او سامان نتانم پا بنم! اگه مرا بیدینید هرکی سره عله دوس داره ایتا زنه! مرا هاچین کونیدی تورشه آش اگه بفامید. اسا من جهندم! می کوره کا ده ولانید بایه بیرون کی اونا بیدینم!؟ تی مانستن ریفق داشتنه مرا، جانه تو دوشمند لازم نارم!
پیله پا ریفق خنده مرا بوگفته:
- تونام ترا ایچی حالی به جانه تو! اوتویام گاب نی یی کی فیکر گودیم!
هر دوتا خنده بوگودید. ویریشتید جه پاسبانه ور، بوشویید مشته غولام حوسینه دوکانه هیره جیر بینیشتید. تقی بی نفس، حسن جوله مرا، دوتایی آمون دیبید. خودشانه شطرنج جابه یا خودشانه بفل فوزه. تقی بی نفسه شلانقوزه جلاسته نهابو. حسن جول چفه عرق بو. هالا فانرسه بید کی تبریزی داره جیر بینیشتید. تقی بی نفس بوگفت:
- ها تبریزی داره جیر بینیشینیم. ها سایه دیمه چسبه.
هر دوتا تبریزی داره جیر بینیشتید. شطرنجه جابا واکودید. شطرنجه مهره یانا شورو بوگودید صفا مئن دیچن. هاتو کی خاستید شورو بوکونید بازی گوده نا، ایتا پیسه کلاچ جه تبریزی داره لچه دیره تقی بی نفسه سره تان.
ایدفایی خیاله کی ایتا جیما بو فنر جیویشتی بی، جه خو جا بپره سته دادو فریاده مرا پیسه کلاچه فوراده. حسن جول کی خنده جا پاک شکم روش گیفتان دوبو! گیل گوده دونبال گردستی.
پیله پا ایتا آپار اوساده پیسه کلاچه ره تاوه دا. هاتو کرا هر کی ایجور تقی بی نفسا فاندرستی یو دوزیکی خنده گودی. ایدفایی کبله علی پینیک دوجه دوکانه شیشه ایتا گورام بوگوده یو بشکسه، فو ووسته راه دوارنا پا جیر. مردوم کرا قاقا بوبید. تقی بی نفس خو سرا ایتا تیکه روزنامه مرا پاکا گودان دوبو. حس جول، لسا بو خنده جا اونا فاره سن دوبو.
رادواران کبله علی پینیک دوجه دوکانه جولو جیما بوبید. پیله پا ریفقه رنگ بپرسته بو هاچین بوبوسته بو دیفاره گچ. های خو راسته دسه مرا زه یی پیله پا تکا گفتی:
- اه....اه.....آمی گاب بزا، بیده یی چی بوگودی! تو پیسه کلاچا زئن دیبی یا کبله علی پینیک دوجه دوکانه شیشا! آخه تو چره هاتو گابکی هر چی تی کله آیه! انجام دی! آخه چره ایتا پیچه فکر نوکونی! آخه....
پیله پا ده آمان ندا خو ریفقا، تا خو دسا راستا گوده کی ایتا ده قاپاس بزنه اونه سره تان! پاسه بان پیله پا دسا بیگیفته بوگفت:
- مردومه دوکانه شیشا ایشکنی کمه ، اسا دسته بزنام داری! خجالت نکشی!
پیله پایا خوشکا زه. پیله پا ریفق کی اوشنتر بوشوبو تا خو ریفقه قاپاسه جان جیویزه، قاقا بوسته پاسه بانا فاندرستی.
پاسبان پیله پا دسا ولا نوگودی. مردوم کبله علی یا نیگا گودید. تقی بی نفس، حسن جوله مرا ، شطرنجا وا بدابید.
همه تانی کبله علی پینیک دوجه دوکانه ویرجا جیما بوستان دیبید.
پاسه بان پیله پا مرا راه دکفت.
پیله پا ریفق دس جه پا دراز تر، هاچین خورا خوردان دوبو. خو ریفقه ره نتانستی کاری بوکونه. پاسه بانه دوما بیگیفته را دوبو. پیله پا خو ریفقا ایجور نیگا گودی کی خیاله خاستی بگه:
جانه تی مار مرا جیویزان!

تمام

*می دیل خایه شیمی جان کی می کوچی داستانا بخواندید، بخایم کی مراببخشید اگه ایجور حرفانی کی نواستی بینویشتی بیم، بینویشتم. می منظور فقط ان بو کی جه خاطر بوشو گبانا دو واره یاد باورم. منام باور دارم که واستی ادبو قشنگی یو زیبایی قلما پاستن ناویره حورمته قلم حفظ نخایه بوستن. اما گیلیکی نیویشتنه مرا ایجور وظیفه یام آمی دوش ناها کی ولانیم آمی گیلیکی، خوب یا بد، با ادب یا بی ادب، جه خاطر بشه. هانه واستی من نتانستم یا نخاستم جه نیویشتنه اجور حرفانا( نامناسب ) جیگیرم!
به هرحال شومایی کی می آ کاره مرا موافق نی یید، مرا ببخشید. شیمی "اینتخابا" احترام نمه. امید دارم کی شومانام کی چوتو خایم بینویسمه ره، سخت نیگیرید.
شیمی وسواس، شیمی حساسیت، کومک کونه ویشتر می حواس جیما به وختی آمی گیلیکی زبانه ره نیویسمه.

ایتا دریا مهره مرا
گیل آوایی
.

شبانه ها

نم دریا و خنکای نسیم دریایی در نیمه شبانی که در بسوی هوای آزاد باز می کنی، جان دوباره ای به خمودگی و خسته جان نیمه خواب و بیدارت می دهد.
برگها به نجوای زمزمه واری، سکوت شب را چنان به موسیقی می نشینند که در هر حال و هوایی باشی، از خوش و ناخوش کنون خودت در می آیی. چون پری می شوی سبک در نم و نسیم دریایی رها می شوی. خیالت هم هر چه که بوده باشد، حتی به ناگزیر تن به اینهمه دلربایی شبانه می دهد.
خیالی که سالهای دربدری، لاتی شده است سرکش و نافرمان که در بی بند وباری و قرار ناپذیری! به تلنگری هم! پر می کشد به هر ناکجایی که شاید هیچگاه، یعنی که در واقعیت آن نیز، گذارت نمی افتاد و میانه ات نبود با آن!
رقص خیال انگیز شبح وار درختان به وجد آمده با نسیم انباشته از نم دریا، می بردت از چهار دیواری زر و نیمی که مثل سلول سالهای غربت در وطن، جهانی را فتح می کردی! و می کنی هنوز!
وقتی به آسمان خیره می شوی، سکوت رازگونه ستارگان، که ترا با سوسوی حتی نازانه خویش، به تش آفتاب روزان زیر مهمیز خورشید رفته، می کشاند، زمزمه ای، نجوایی، گپی، آهی و گاه دست گشاده از هم، همه یاد و خیال و حال و هوای فرورفته در آن را به آغوشت می کشانی.
و اینهمه را بگذار کنار بهارانی که از سن و سالت گذشته و می نشینی به آواهای آشنای سالهای جوانی که گاه از زخمه تار شریف و شهناز و گاه نیِ بی مثال کسایی در آمیخته به صدای بنان و خوانساری و گاه مهستی و ایرج و هایده و گلپایگانی و................می نشینی بر پر خیال و می روی به هر یاد و خاطره ای که در ذهنت مانده و با تو است تا به بهانه ای و وسوسه ای، جان دوباره بگیرد!
و همین زمانی است که از تب و تاب روزگارت می گریزی و زخم کاری روزهای کمر شکن کنونت را به گوشه ای وا می گذاری. بگونه ای که نیمه ای از ترا، سبک بالی یک سو می کشاندت بی آنکه بدانی پاره بی انکار تو جا مانده در همان گنداب پر حادثه دوره خون و جنایت و دمکراسی فریبکارانه که هیچ لحظه ای بی درد و سوز و فریاد بر تو نگذشته است و از سوی دیگر هر چیز و هر کس و هر بند و پیام و پیمانی را در گوشه ی نوشته ها و کتابهای خوانده و ناخوانده، رها می کنی و خود بربال سِحر خیال انگیز شبانه می نشینی.
تو می شوی و خیال شبانه ی وسوسه گری که شوق رهایی ات دست داده تا تن به خنکای نسیم بسپاری وبگریزی از همه آنچه که جان و جهانت را به گند کشیده است!
با خودت خلوت می کنی به بزم سکوت و شب و نسیم خیال انگیز که با هر خرامانی از خود ره آوردی از دریا دارد و رمز و راز شبانه اش.
بی آنکه بخواهی به نجوای بازیگوشانه برگها می نشینی که گویی چون کودکان خواب زده، در پچ پچ دزدانه ای به آرامی می گویند و می خندند ومی رقصند با ترسی که مبادا اعتراضی از خواب شده ها بر آید، و به دلت می زند یا که به ناگزیر زمزمه ای از تو، هم آوای نسیم و پچ پچ برگها می شود و تا بخود آیی می بینی که چسان بخشی از همه ی آنچه شده ای که ترا به ناکجای خیالت کشانده است.
بی آنکه حواست باشد، می خندی، می گریی، بلند می شوی، دستانت را از هم می گشایی و بی دریغ همه آنچه که در حس برانگیخته تو می گنجد، به آغوش می کشی.
گاه فریادی در درون تو واخوان می شود:
- های!؟ چه می شد اگر نمی گفتی!؟ کسی کارت نداشت! آب از آب هم تکان نمی خورد!
نفسی می کشی و به شبحی خیره می شوی. آسمان می فریباندت. ستاره ای می گریزد. دنبالش را می گیری. کنجکاویت ترا تا آنجا که چشمان تو می تواند ترا بکشاند، ستاره گریزان را پی می گیری. بخودت نهیب می زنی:
- کجا داشت می رفت!؟چه شتابی داشت! شتاب داشت یا شهاب بود! نه چیزی آن را بسوی خود باید کشانده باشدش! آه! چه سقوط ازادی!
چشم بر نکشیده خیال رازگونه ترا می برد به همانجایی که ذهن ترا بخود خوانده بود:
- اصلا هیچ تاثیری نداشت! تا چشم باز می کردی می دیدی که اثری از گفتن یا نگفتنت نبود! بیهوده تن دادی! بیهوده! بیهوده سرکشی مغرورانه ات را جدی گرفتی!
صدای خش خشی نظرت را بخود می خواند. لای شاخه ها خیره می شوی. تیرگی امانت نمی دهد. انگار که نخواهد ترا به حالت واگذارد که به آن سوی نیمه جامانده ات، برگردی به همان زخم و درد روزهای کنونت. شکلک های شبح شبانه شاخه ها و برگها، ذهن ترا می رباید. یا شاید چنان در همه آنچه که در دور و بر شبانه ات می گذرد، حل شده ای که نمی دانی به کجا و چه کشیده شوی. به اختیار و بی اختیار تن داده ای. مثل پرکی، گلی، قاصدکی می نشینی بر بال نسیمی که ترا به نوازش نشسته است. شاخه قد کشیده از بلندای درختی ترا می خواند. نگاهش می کنی. مانند پاندولی که ترا بخود بخواند، به هیپنوتیزم می نشیند. همچنانکه نوسان آرام و رام بلندای درخت را چشم دوخته ای، تکرار می کنی:
- نه! هیچ اتفاقی نمی افتاد. اینهمه گمنام در سرزمین ما فراموش شده اند. هرکدامشان هیچ چیز از یک قهرمان حماسی کم نداشته اند، اما از یادها رفته اند. اصلا کسی نمی داند یا نمی خواهد بداند که چه کسی بوده و چه کرده و چه حماسه ای آفریده است. هیچ اتفاقی نمی افتاد اگر نمی گفتی! زبان گشودن به جنایتی نزد جنایتکاری، چه چیزی برای دگرگونی باورهایت داشت!؟ هیچ! قهرمان بازی یعنی همین! همین که لجبازانه مشت بر درفش بکوبی! یعنی اینکه نخواهی به چند و چون بودن و نبودنت فکر کنی! انگار که دنیا به آخر رسیده است! نه! نرسیده! این تو هستی که به اول و آخر دنیا اندیشه می کنی! نمی گفتی! هیچ نمی گفتی!
گر می گیری. آتشی در تمامی جانت ریشه می دواند. گویی که گریزت نیست از دوسوی دنیای درد و زخمی که با تست. عرق سردی بر پیشانی تو می نشیند. خنکای نسیم بدادت می رسد. آرامت می کند. هوای دلنشین شبانه دریا، تش درونت را فرو می نشاند. به آسمان خیره می شوی. سوسوی نازانه ستاره ها را دل می دهی. هوس دیدن ماه می کنی. از ماه خبری نیست. تاریخ یادت رفته است. غیبت ماه را از یاد برده بودی. ماه نیامده است. شاید آمده باشد و تو نبودی اما حالا که رفته، تو آمدی. با نگاه نواشگرانه ای به ستاره ها می نگری. سوسویشان حال و هوای دیگری دارد. سوسویشان ترا به افشان بی دریغ ماه می برد یا زیاده خواهی تست که اینهمه مهربانی ستاره ها را نمی بینی. اخم می کنی. بخودت اعتراض می کنی. با نگاه پوزش خواهانه ای سر به اسمان بلند می کنی. سوسوی ستاره ها بی خیال از چند و چون پرسشهای درون تو، به هرنگاه تو چشمکی دلفریبانه می زنند. رشته نازکی ترا به ستاره می کشاند یا که ستاره ها را در تو گره می زند. با نگاه و حس سبکبالی این لحظه هایت. ذهن تو امان نمی دهد. بی قرار هر یاد و خاطره ای را می کاود.
- کاش بودی! کاش بودی و می دیدی که آنطورها هم نبود که نخواهی بگویی! می توانستی باشی و این سالها بی تو نگذرد. اما گذشت! و چه سخت گذشت!
ماننده آنکه در میانه ی دره ای خموش و خفته و متروک، فریاد برآورده باشی و واخوان آن که حرف ترا واگویا می کند، با وجودیکه می دانی و می فهمی همان کلام تست که بر زبان آورده ای اما چنان واخوان می شود که انگار که بخواهد لجت را در آورد بگونه ای که هر واکنش تو و بازتاب دوباره و سه باره آن از هر کجای دره متروک و خموش تکرار می شود. شاید به خنده ای از خولبازیهای خودت، سکوت کنی و هیچ نگویی و به واخوان دره گوش دهی. سخت گذشت! با خود تکرار می کنی. آه سخت گذشت! کاش من نیز پر کشیده بودم! راحت شده بودم!
پوزخند می زنی. هوا سرخی بامدادی را از دور می نمایاند. پرنده ای که هر بامداد صدایش ترا می غلتاند از این پهلو به آن پهلو، فضای اطراف را پر می کند. با خودت می گویی بامداد هم آمد. نگاهی به آسمان می اندازی. ستاره ها عشوه گریها و وسوسه های نیمه شبانه شان را باخته اند. تک و نوکی هنوز هم پیاله ی شبانه تو اند. سوسوشان آن درخشانی نیمه شب را ندارند. شبح بازیگوش درختان کوچیده اند. برگها به زمزمه شبانه با سر و صدای دیگرگونه ای آمیخته اند. و تو تکرار می کنی:
- اه چقدر سخت گذشت! چه راحت شد گفت! گفت هر آنچه که دلش می خواست و باور داشت. گفت و لجبازانه همه ناروایی و ناراستی را به رویشان تف کرد. راحت شد. راحت شد که گفت و پر کشید و نماند تا این روزگار پس از خود را تن دهد یا که بگذراند.
نه!
ما ماندگان گفته ی رهیده و دربدرشده ایم و یا ناگفته ای که به هر روی با تر و حشکمان هرلحظه جان داده ایم و هنوز هر روزمان به مرگ و گریز و داغ و دار و هزار زخم کاری می گذرد، است.
راحت شد. گفت! راحت شد پرکشید.
نه حسرتی نیست و افسوسی هم که چرا نیست! روزگار خون و جنون و جنایت سزاوار بودنش نیست!

پایان
19سپتامبر2007
.

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...