شده است که بخواهی تصور کنی تا چند لحظه ای بیش، زنده نخواهی بود و بخاطر بیم از دست دادن این همه که داری، هر نفس که می کشی با حسی دوست داشتنی، شاد و با اشتهایی بی مثال هوا را ببلعی یا اینکه به هر چه و هرکس و هر نمادی، صمیمانه بنگری و برخورد کنی و روبرو شوی یا اینکه خسته از هر چه نفرت، حسد، بُخل، خودخواهی، جنگ ، مرگ وزیاده طلبی، فقط بخواهی به دوست داشتن و مهر ورزیدن و عاشق شدن بیاندیشی!؟
هنوز از ماشینش چند متری دور نشده بود که این فکر در او جان گرفت. یقه کاپشینش را کشید. هوا ابری بود. بادی تقریبا سرد می وزید.
یادش آمد که کلاهکی پشت یقه ی کاپشینش جا داده شده است که می توانست از آن استفاده کند و از سوزش باد در گوشهایش رهایی یابد.
با لبخندی کلاه جا داده شده در یقه کاپشینش را در آورد. بخود گفت:
- چه خوب می شد اگه همه کلاهکها این جوری مفید بودن و در خدمت انسان! بجای آن همه خطر و تهدید و مرگ و کشتار که وحشتی باشه مردمانی رو از دیاران دیگه که به ناگزیر بیمی همواره گرفتار بیان! و هراس اون کابوس بشریت باشه. دیوانگانی انگشت بر دکمه آتش، پلیدانه نعره بکشن. تازه اگه به نعره بسنده کنن، باز میشه سنگی به سینه زد اما با خون و آتش و مرگ، دمکراسی و آزادی رو هم به سخره میگیرن.
به ساحل نرسیده بود که صدای آوازگونه ی دخترکی ملوس، که نازآلود و بازیگوشانه در کنار مادرش گام بر می داشت، به گوشش رسید:
- خروُت..............خروُت.................خروُت..................خروُت*......
مادرش نیز هر ازگاهی از رفتن باز می ایستاد و با لبخندی پر مهر، دخترک ملوسش را می نگریست که بروی سنگهای تلمبارشده برهمِ موج شکن، بازیگوشانه می رفت و سنگهای بزرگ را ، بتاسب گامهای کوچکش، بر می گزید و برآنها پا می گذاشت. طوری که بخواهد برقصد، گام بر می داشت و سنگهای بزرگ را شمرده شمرده با هر گام خویش مُهر می زد.
دریا با موجهای دم به دم بزرگتری بسوی ساحل روان بود. آسمانِ پوشیده از انبوه ابرِ تیره و خاکستری، چنگی به دل نمی زد. دورترها سوارکارانی دیده می شدند که اسبهاشان را گاه چهارنعل و گاه یورتمه می راندند.
نزدیکترک، دخترکی بروی اسبی دست و پا بلند نشسته بود و از میان آب کنار ساحل می گذشت. صدای پای اسب در گوش آدمی می پیچید:
- چلاب.....چلاب....چلاب.....چلاب......
دیدن اسبی با آن همه اُبُهت و زیبایی در فرمانبرداری از دخترکی لاغر و نحیف، پیش از جالب بودن اقتدار انسان، ترحمی در نگاه آدم می انگیخت! که به اسارتی چنان تن دادن و از تاختی رها و آزاد در گستره این همه زیبایی چشم پوشیدن یا محروم شدن!نه! پشیزی نمی ارزد حتی راحتی جهانی اگر از برایش باشد.
شاید نگاهِ با برداشتی از این دست، رشک ناخواسته ای را نشان دهد که تاختی رها و یال گسترده دلت بخواهد و نتوانی، و اسبی با چنان زیبایی و قدرت، زیر مهمیز خترکی چنان مردنی! به چلاب ...چلاب کردنی، سقوط کند!
جوانکی لاغر و استخوانی، بادبادک توسعه یافته معروف به کایت را هوا داده بود و به دست باد هر لحظه جاندارتر سپرده بود. منتظر بود که او را از جا بکند.
بی آنکه بخواهد یاد دوران کودکیش می افتد. زمانی که از روزنامه باطله ، برشی چهارگوش می برید . با دانه های برنج(پلو) چسبی درست می کرد. از ساقه نی ای که از پرچین خانه بیرون می کشید، بادبادکی می ساخت. از بد حادثه بیشتر وقتها چسبها از هم وا می رفت و دنبالچه ی بادبادکش در آسمان از هم گسیخته و هرتکه اش به دست باد می نشست و سویی برده می شد.
با اولین گام بروی ماسه ها، ناخودآگاه بیاد دوستش پیروز افتاد و آن خاطره ای که تعریف کرده بود. هر وقت که با هم در این قسمت از ساحل بودند، برایش با آب و تاب گفته است. با هربار گفتن، اگرچه برایش تکراری بود اما باز تازگی داشت. شاید وقتی حرف کم آورده باشی، چنین شود که گفتن هرچه بهتر از سکوت نماید!
نگاهی به همان جایی انداخت که پیروز از خاطره کامجویی آنچنانی اش گفته بود. پرنده ای که دنبال اسبها راه افتاده بود و هر از گاهی پر می کشید تا با آن همراه باشد از پی دانه جویی که اسب پس می انداخت، نظرش را بخود جلب کرده بود.
پرنده ای سیاه در میان آنهمه پرندگان دریایی که رنگ سفید و خاکستری داشتند، دیده می شد. بسیار بندرت پیش می آمد که پرنده دریایی درمیانشان باشد که رگه ای از پرسیاه در پرهایش باشد، و این پر سیاهِ از ناکجا آمده! میانشان آب و دانه می جست.
پیشترک، جایکی که اسبی با سوارکارش تاخت می زد، زن و مردی با سگ همراهشان بازی می کردند. سگ با هر رفت و برگشت برای آوردن توپکی که صاحبش به فاصله ای پرتاب می کرد، مقابلشان جست و خیز برمی داشت و با نگاهی له له زنانه منتظر بود که صاحبش بار دیگر توپک را پرتاب کند.
در جهتی مخالف دریا، پشت سر همین خانواده، بسوی ساحل، جاییکه کسی نبود و نمی رفت، دو نفری رو به دریا، خلوت کرده بودند و بوسه دلبرانه ای رد و بدل می کردند.
بیشتر وقتهایی که ساحل خلوت است و شور و حالی نیز با او، همان جا می نشیند و غرق گستره آبی می شود و بقولی با دریا خلوت می کند.
سر جایی که پیروز خاطره داشت، از کنده ای نیمه روشن دود بلند می شد. کسی آنجا نبود. هروقت پیروز با او به اینجا می رسید، به خنده بلندی می گفت:
- فیزیکال نیدز!!!!!!
با خنده ای آنچنانی که بیشتر به بغض می رفت تا خنده، می گفت:
- آخه مادر قحبه! چی چی رو فیزیکال نیدز! اونهمه ناز و دلبری و عشقبازی رو می گی فیزیکال نیدز!؟ واقعا که! اگه فیزیکال نیدز بود! از اول می گفتی که می کردیم و بازی در نمی آوردی دیگه! حرفی نداشتم! تو سی خودت! منم سی خودم!
نگاهی به او می کرد و در میان لبخندهایش ادامه می داد:
- واقعا چقدر راحتند! ما اول عاشق می شیم بعد می کنیم! ولی اینجا اول می کنند بعد عاشق می شن! می بینی فرقو! 180 درجه ای!
این حرف را بارها زده بود. هیچ کلمه ای عوض نمی شد. هربار هم با خشمی فرو کوفته تعریف می کرد، سپس خودش برعلیه خودش رای میداد:
- یعنی ماها از این بدتریم! ولی بخودمون نون قرض می دیم. برومون نمیاریم که چی مرگمونه! سرِ کول هم سوار میشیم ولی به هزار دوز و کلک و زبان بازی! گاهی هم خودمونو بخریت می زنیم که یعنی نمی فهمیم طرف داره خرمون می کنه! یه خاکی به سر فیزیکال نیدز می ریزیم! اما انگار نه انگار! هزار ادعامون هم میشه!
هیچ وقت هم منتظر حرفی و اظهار نظری از سوی او نمی ماند! یک ریز حرف می زد. هر بار هم دلش می خواست بگوید که :
- آخه اولاغ جان! همون نگفتنها و تابو کردنِ این نیازها هزار نارسایی روانی و جسمی و شخصیتی رو سبب شده و میشه!
لاپوشانی کردن مشکل که حلِ مشکل نمیشه!
ولی احساس می کرد که این خاطره بدجوری رویش اثر گذاشته است و می خواهد با او خودش را خالی کند. همانطور نگاهش می کرد.
پیروز رو به دریا می کرد. دستش را از هم می گشود. نفس عمیقی می کشید، تکرار می کرد:
- فیزیکال نیدز! اینو وقتی گفته بود که خرش از پل گذشته بود. یکی دیگه پیدا کرده بود. وقتی بهش نگاهی آنچنانی کردم که اگه زنِ ایرانی بود، آب می شد از شرم و خجالت و چه میدونم این حرفها، ولی اون یه هایی گفت و من هیچ جوابی ندادم! تو دلم گفتم:
- جاکش با یکی دیگه میری! تازه های هم میگی!
لحظه ای مکث می کرد وقتی به اینجا می رسید. بارها این خاطره را گفته بود. اول برایش خیلی سخت بود. تازه از ایران آمده بودند. هنوز حال و هوای فرهنگ و تفکر و باورها و منتالیته ایرانی را با خود داشتند. همان احساساتی بودن و پایبندیها و تفاسیر دوستی و رابطه که برایشان حل نمی شد اگر ماجراهایی از این دست پیش نمی آمد. با همه سخت جانی به نقطه ای می رسیدند که بنوعی فرهنگ تازه و مناسباتِ بر پایه ی آن را می فهمیدند. آهی می کشید و ادامه می داد:
- یه روز منو تنها دیده بود گفت رابطه اش با من فقط یه فیزیکال نیدز هستش! تا اون وقت به این فیزیکال نیدز فکر نکرده بودم. شاید مشکل برداشت و درک سنتی مون از این مقوله هابود که ناگویا و مگو، با هاش برخورد می کنیم. یه چیزی که انگار یه توافق اعلام نشدۀ همگانی یه که همه با این مشکل روبرو هستند و حرفی نمی زنند. چقدر هم بی راهه رفته و میرند! فیریکال نیدز............ها.........ها............
خنده های پیروز، او را نیز به خنده می انداخت. با هم بارها تکرار می کردند:
- فیزیکال نیدز!!!!!!! ما چقدر فیزیکال نیدز ی هستیم جان تو! ایدز نگیریم خوبه!
در فکر خنده ها و نیز حال و هوای با پیروز بودن، بود که کایتی رنگی با صدای مهیبی در چند متری او، روی ماسه ها ولو شد. دنباله ریسمان بسته شده به کایت را که گرفت، جوانکی با خنده ای مشمئز کننده دید که با دوستانش می گفت و می خندیدو شاید اینکه چند متر اشتباه کردند وگرنه کایت را بر سر او فرود آورده بودند. حالت خارجی آزاری را از آنها بخوبی حس می کرد.
به دریا خیره شد. کرانه ی ابری چنان محو و کوتاه و نزدیک بود که اصلا به افق همیشگی دریا نمی نمود. نگاه به این افق غمگین چنگی به دل نمی زد.
به موجها چشم دوخت. موجهای بزرگتری سوی ساحل می آمد اگر چه دریا در حال عقب نشستن نیمروزگاهی گردش زمین ( جذر) بود و ساحل فراختر رو بسوی دریا سینه گشاده بود یا شاید دریا نازآلود ساحل را به گستردگی بیشتر می خواند.
گشت و بازگشتِ موج بارها او را به خود خیره کرده بود. گاه چنان می شد که موج رسیده به ساحل، به گاه بازگشت، با حرکت ساحل به دریا اشتباه می شد. بگونه ای که گویی دریا ثابت و ساحل رونده بود. حرکتی از دوسو در پیوستن مدام و بی پایان. در خواستگاهی دلبرانه و پیوندی ناگسست.
به ساعت نگاه کرد. ساعتی نگذشته بود. کنار آب که ماسه ها صافتر و گام برداشتن آسانتر می نمود، می رفت. پرندگان دریایی، دورترک، بروی خشکی ای که از دریا به هنگام عقب کشیدن، بیرون زده بود، جمع شده بودند. صدایشان مانند دسته کُری که اپرای دریا را همآوایی کنند، نماد زیبایی به هوای ابری و مردمِ در گذرِ بیگانه باهم، داده بود.
داشت به پرندگان، خیره نگاه می کرد. موجی بزرگ سر رسید. تا بخودش آید، تا نیمه ساق پا در آب قرار گرفت. بارها از غافلگیری موج در ررفته بود اما اینبار نفهمید چگونه موج با سرعتی آنچنان سر رسیده بود و غافلگیرش کرده بود.
رفتن با وضعی آنگونه امکان نداشت. آب در کفشش جمع شده بود. پای خیس آنهم بخواهد فاصله آمده را برگردد، بسیار دشوار می کرد. چند قدمی برداشت اما ادامه راه با آن وضع از او بر نمی آمد.
گوشه ای نشست. کفشها را در آورد. لنگه شلوارش را بالا زد. خاطره دیرین شالیکاران دیار یادش آمد و آن رفتنهای میان علفها و شالی و شبنمِ شبانه بر آن ها که پای آدمی چنان سفید و براق می شد که نه از پپینه ای خبر بود و نه گِل و خاک. لبخندی بر لبانش نشست که هر نمادی او را به دورهای خاطره و خیال می کشاند. راه افتاد.
از خلوتگه کامجویی پیروزِ که دیگر فیزیکال نیدز گاه طنز آمیز گفته می شد، گذشت. هنوز به ماشینش نرسیده بود. و فاصله ای نه چندان از ساحل نگرفته بود. هوای ابری، خنده های بیگانه ستیز، اسبی به مهمیز گردن نهاده و تنهایی خاص این سامان، فکرش را مشغول می داشت.
بی آنکه بخواهد به پای برهنه خویش خیره می شد و گام بر می داشت. حواسش نبود که با صدای دخترک ملوس که هنوز در گوشش می پیچید، همخوانی می کند:
- خروُت.....خروُت......خروُت.......خروُت...........
Groot…..…Groot…..….Groot…….Groot…...
پایان
* بزبان هلندی خروُت یعنی بزرگ
Groot= بزرگ
*فیزیکال نیدز به انگلیسی معنی نیازهای جسمانی می دهد
Physical = جسمانی