گیل آوایی
به یاران بلژیکم انور و پروین
اگر می شد آدم نمی فهمید، اینقدر فکر نمی کرد، این همه به باورهایش پابند نبود، راحت بود. غمی نداشت. دنیا را آب می برد، او را خواب می برد. اما اینطور نیست. در این روزگار هرچه بیشتر بفهمی، به همان اندازه بیشتر رنج می کشی. تفاوت آدمها، جدا از درستکاری، صداقت وصفا، درک و فهم و شعور، به میزان پایبندی به پرنسیپهاییست که می گویند یا ادعایش را دارند.
کسی به هر ناچیزی ممکن است گردن بگذارد. خوش باشد و با دمش گردو هم بشکند اما برای همه اینطور نیست. گاه دنیا را هم اگر داشته باشی، پشیزی نمی ارزد.
تازه از راه رسیده بودم. خستگی شدیدی در تنم احساس می کردم. فاصله کمی که از ماشین تا خانه پیاده آمده بودم، خیس شده بودم. باران بشدت می بارید. انگار که آسمان و زمین را به هم دوخته بودند. توده ابر سیاهی بی هیچ حرکت می گریست. آب از سراشیب کوچه سر ریز شده بود.
پالتویم را درآوردم. روی جارختی آویزان کردم. انور با شنیدن صدای داد و فریاد هایم فهمید که خیلی خسته از راه رسیده ام. چایی ریخته و به محض دیدنم گفت :
- بنشین یک چایی داغ می چسبد.
با همه سلام و احوال پرسی گرمی کردم و صد البته شوخی های آنچنانی ای که خانه را گویی به هم میریزم.
با خوشحالی نشستم. مشغول خوردن چای بودم، دیدم رضا که انگار صحبتش با آمدن من قطع شده بود، به حرفهایش با پروین ادامه داد:
- این روزها برای خودم فلسفه ای بافته ام. شاید بگویی که دیوانه شده ام! که کاش بودم! اما فلسفه ای که بافته ام، یاری ام می دهد که راحت تر با خیلی چیزها کنار بیایم. فلسفه ام زمانی شکل گرفت که اندیشیدم وقتی آدمی بداند که چند روز یا چند ماه بیشتر زنده نیست.
منظورم این نیست که از مرگ نهراسد! چون یکی از راه های دوست داشتن زندگی، بیم از مرگ است. منظور من از ساعتی به عمرش نمانده، دریافتن زندگیست. در چنین شرایطی شاید دو حالت بیشتر پیش نیاید. اول اینکه بخواهد بگرید. چنان اسیر اندوه و زاری و افسردگی بشود که حتی زود تر از آن بمیرد. یا برعکس! یعنی اینکه بخواهد از هر ثانیه از زندگی اش لذت ببرد. فلسفه ام بر همین اساس است. فرض می کنم ساعتی بیش زنده نیستم. بهتر است بگویم که واقعا چند ساعتی از عمرم باقی نمانده یا به هر دلیلی خواهم مرد، با برداشتی این چنینی از هر دم و بازدم هوایی که استنشاق می کنم، لذت می برم. هر لحظه را می خواهم زندگی کنم. به معنی واقعی آن زندگی کنم. عشق بورزم. عاشق شوم. دوست بدارم. اصلا مهم نیست چه دارم یا ندارم. چه هست یا چه نیست. هر چه پیش آید! هر حرفی را بها نمی دهم. به تنها چیزی که فکر نمی کنم این است که داشته باشم، بدست بیاورم، آینده نگری بکنم، مال اندوزی بکنم، جاه طلبی بکنم، چشم هم چشمی داشته باشم و هزار درد بی درمانی که عموما آدمی گرفتار آن است، ازطرفی مگر نه اینکه به عرفان، عدم تعلق وبقول معروف خاکی بودن و وارستگی و این حرفها اهمیت می دهیم!؟ ویا این خصوصیات را تحسین می کنیم و می ستاییم!؟ حال همه حرف من این است که این تحسین کردنها و پسندیده های ارزشی آدمی را در عمل پیاده کنم!
از وقتی اینطور فکر می کنم، راحتم. خیلی هم راحتم. از هر چیزی به شکل متفاوت تر از گذشته لذت می برم. برخوردم فرق کرده است. آسودگی خاصی دارم. آرامشم بیش از هر زمانیست که بیاد دارم. حتی از شنیدن صدای رفیقی متفاوت تر از گذشته لذت می برم. حتی دلتنگی هایم نیز فرق کرده است. گاه دستانم را از هم باز می کنم. نفس عمیقی می کشم. با شادی وصف ناپذیری می گویم:
- آه... زندگی! چقدر دوستت دارم!
تا اینجای حرف رضا، پروین ساکت بود. به حرفهایش گوش می کرد. وقتی به آخر حرفش رسید، پروین گفت:
- اولای حرفت احساس کردم که اینطور زندگی را دیدن باید جالب باشد. می خواستم بگویم که روی حرفهایت فکر خواهم کرد. اما بگو که مطمئنئ عقلت سر جایش هست!؟
بی هیچ تردید و مکثی رضا جواب داد:
- باور کن حرفهایی که زده ام، خیلی جدی است! خیال نکن که اینهایی که گفته ام صرفا فلسفه بافی ها و گپ زدنهای معمول است! اصلا! من واقعا به این نتیجه رسیده ام.
پروین با دیدن جدیت کلام رضا، سکوت کرد. به چهره اش خیره شد. سپس گفت:
- خیلی جالبه! باید روش فکر کنم.
رو کردم به پروین و گفتم:
- این که دیگه فکر کردن نداره! مگه بدت میاد خوش باشی، راحت باشی! سخت نگیری! دل شوره نداشته باشی که آی چی شد! چی نشد! گوره پدر دنیا! خوب رضا راست میگه دیگه!
پروین با نگاه همیشگی که از آن هر کسی می فهمید که می خواهد بگوید:
- انگار جونت می خواره!
لبخندی زد م و تا خواستم چیزی بگویم، پروین رو به من کرد و گفت:
- بهتر نیست تو ساکت بشینی چاییتو بخوری!؟
حواس اش به همه چیز بود. انور، حریف تمرینی اش، را نگاه می کرد. اما حرفها، میدان از بازی گرفته و همه را خیلی جدی سرکار گذاشته بود. هیچ هم معلوم نبود که چطور شروع شد.
بیشتر وقتها اینطور است. یعنی که چندنفری دور هم از هر دری سخنی می گویند هیچ کس هم آغاز و پایان سخنی را نه از پیش در نظر داشته و نه اصولن چنان رشته ی مشخصی را دنبال می کند. فقط مصداق حرف حرف می آورد، موضوعی دنبال می شود و به تناسب جدیت کسانی که جمع را شکل داده اند، بستگی دارد. تنها مشکل این مسئله آن است که در پایان همه ی این صحبتها هیچ نتیجه گیری و جمع بندی خاصی بدست نمی دهد و عموما فراموش می شود مگر آنکه یکی چنان حضور ذهن و حافظه ی قوی ای داشته باشد که در گپ زدنهای دیگر، کسی را متقاعد یا ثابت کند که تناقض می گوید و ماجرایی از این دست. حالا هم رضا زده است به فلسفه بافی اینکه دم را غنیمت شمردن و لحظه ای زندگی کردن!
تازه این موضوع را اگر به همین سادگی جا می انداخت خوب بود! اما انگار که بخواهد در همه چیز ِ مهیا و بقول معروف صدای از جای گرم در آوردن!، فلسفه ببافد، معلوم است که در شرایط متفاوت داستان بگونه دیگر می بود و فلسفه لحظه ای زندگی کردن هم محلی از اعراب نداشت یعنی اصلن فرصت فکر کردن به چنین تعابیری برای زندگی دست نمی داد.
مونا به رضا نگاه می کرد. انگار که منتظر بود تا حریفی پیدا کند و ضرب شصت نشان دهد اما رضا با ترانه ای گیلکی همه ی نقشه ها را بهم ریخت. به محض اینکه صدای رضا در فضای خانه پیچید، مونا مانند آن خیالپرداز کارتنی که خیالش را تصویر می کند اما خوش بحال نبودنش سبب پاک کردن آن می شود، خیال حریف طلبی اش را پاک کرد.
انور دستی به شانه رضا گذاشت و تا چیزی بگوید، صدای پروین در واخوانی با رضا بلند شد:
- مرا لوچان نزن میرم تی لوچان ره
دیلا قوربان کونم تی او سرو جانه ره
آرام آرام ایم شیمی خانه دورو ور
چی چی نی مانستن زنم تره بالو پر
ناگهان همه ساکت شدند. نمی دانم چه شده بود. حرفهایم گل کرده بود. پروین روی آن چارپایه ی این روزگاری، کنار در ِ گل و گشادی که سالن سر تا به یک آسمان گویی قد کشیده، را به همه ی سایه روشن یک گستره تماشای بیرون خانه پیوند می داد، لم داده بود.
انور که با بودن ِ در جمع و نبودن ِ آنجا، دست از آن جعبه کتابی تاشو اش که باز می کرد و مثل دروازه ای به دنیای مجازی هزار بیگانه آشنا ربط اش می داد، بر نمی داشت. حرفهایم چنان گل کرده بود که اگر رضا رشتی بودحتما صدایش در می آمد :
- مگه چی چی نی کله بوخوردی!! ( مگر کله گنجشک خوردی!)
داشتم می گفتم که مگر همین دیروز نبود با آن همه به زمین و آسمان گیر دادن به مراسم آخرین بدرود رفته بودیم! و تو بی اختیار نوشته بودی:
- بیا تا قدر یکدیگر بدانیم!؟
انور گفت عکس اش را که می دیدم به همه خاطرات با او می رفتم. آدمی به هیچ بند است به یک نفس می بینی چارچرخ آدم هوا می شود با این همه سست بنیانی حیات آدمی، نمیدانم چرا اینهمه دست و پای لچبازانه ای می زنند که انگار مرگی نیست.
پرسیدم
- از چی حرف می زنی! باز هم خیالت گرفته انور.
پروین گفت:
- فکر می کنم از مراسم آقای توجه می گه.
حرفم را قطع کردم . دلم می خواست بدانم در مراسم چه گذشته است. انور گفت شلوغ بود. منوچهر متنی را که خودش نوشته بود خواند. چه خوب احساس اش را صمیمانه بیان کرده بود.
رضا وسط حرف اش پرید و گفت که من همیشه چشمم به عکس آقای توجه بود. دلم به هزار موضوع ربط و بی ربط، قد می داد. اصلا نمی دانم کجا بودم. باورم نبود که نیست. آنطور زنده و شاداب داشت به ما لبخند می زد. ایرج چه اشکی می ریخت اصلن باورکردنی نبود که اینهمه احساس را با خود می کشد.
کنارش نشسته بودم. وقتی دختر اقای توجه از پدرش می گفت ناگاه بنظرم آمد که عکس من را بجای عکس آقای توجه می بینم و دخترم دارد آن حرفها را می زند.
حس بسیار قوی ای بود که تا چند لحظه حیرت زده رفته بودم . چنان در این حال غرق شده بودم که برای یک فاصله زمانی ای که نمی دانم چقدر! از آن لحظه واقعی مراسم بیرون شده بودم. عکس من در آن کادر تصویری بالای دیوار که در مقابل همه حاضرین بود، لبخند می زدم. اشک از چشمانم سر ریز شده بود. نمی دانم از اندوه در گذشت آقای توجه بود که اشک می ریختم یا حس اینکه دخترم بابا بابا گویان با من حرف می زند و من عکسی شده بودم نمایان از آن کادر تصویری مقابل همه در بالای دیوار.
ناتمام