چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

ایتا خیلی قدیمی هاسا شعران

خواب بیدِم کی ترا دونبالا گودم
ماچی بدم تی لیسکه رو یا
تا تی پاچک فاره سِم
تورشا گودی تی رنگه رو یا
می دوما جیگا بدام
دور دوره شر چوما بودوختم
کی بایی
تی گولی پوستام بیگیری
ده نیدینم تی سی یا مو یا
آن قدر سرما می یان
دیفاره کش خوشکه چوبا بُوم
کی می دس چوپور نامو
شیب بزنم
تا تو بفامی کرا من فان دره مه هانده تی سویا
پرکسیم
بیده مانستن
بوبُو بوم هیستو چوره
وارشه مه نی
بیدمه کوچی می یان
خانه خاراس ماچی دیهی رقیبه رو یا
مرا گورشا گوده تیکار
مرا دیل نامو بگم

ده نیدینم تی رنگه رو یا
بوشومه شلمانه کش
یاواش یاوارش مره جوخوفتم
بوگودم گریه تی واستی
چوتو چنگ بزه رقیبه ری
تی مو یا
را دکفتم تا بایم رقیبه ری کا
کی بگم فاگیفتی بی رام
می اومیدو چومه سو یا
واخبردارا بومه
تو ده بوشویی
ایسامه هیستو چورابو
قاقابوسته
می کُوله سر پاک خیاله کی دارم ایدونیا کو یا
داد بزم داد نخوایم ده بیدینم تی رنگه بویا
آن قدر داد بزه مه
شه بزه
از خواب بپررستم
مرا یاد بامو کی دورم جه تو
دورم
هاچینه شب تی واسی فان د ِرَ مه ستاره سو یا
مره پاک واهیلا بوم کی نتانم ده بیدینم تی رنگه بو یا

بازگشت.به.سرسرا

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

راهی تازه باید

گرده های شلاق
صلیب کشان کدام رسالتند
که خدا
چهره از نقاب کشید باز
آیه
آیه

راه بی سوار
سوگوار کدام حادثه باخته ایست
که خاک سیرایی اش نیست
نه
نیست زین همه شیفته جان

از کدام سیاهیست اینهمه هیاهو!
های
سینه کشان ِ هیچ هیچ هیچ

سربداران خاک
آه کشانند
راه
بی راهه

یلدای این دیار
مشت آهیختگان به خشمند
سیاهی ستیز

کاینگونه تاریخ
خاک می خورد
باز
هر صفحه داغ
هوار می کشد

هیچ ستودنی
به
زستودنی
به فریب

گرده های بی شلاق
لبهای بی نخ و سوزن
این خاک را
راهی تازه باید
آفتاب خیزی
جز به عزا نشستن
.

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

دریای در خلسه مست - گیل آوایی

یکی از قصه های دلنشین مادربزرگ قصه ی عشق ماهیگیر به دختر دریایی بود و سرنوشتی که او را به زندگی رویایی کشانده بود اما هیچوقت تا به آخر ندانستیم که چه گذشت! امروز دریای در خلسه مست ِ من، رام و آرامی اش، به خیال کشاند مرا و قصه مادر بزرگ را از حافظه ی دور بیرون کشید. در طول ساحل می رفتم و مرور می کردم. قند در دلم با تداعی حال و هوای سالهای کودکی آب می شد!
روزگاریست! همین ساحل بود وُ همین دریا اما خشماگین و کف آلود با رفیقی راه می رفتم که می گفت وقتی که راه به هیچ جا نمی بری و در چمبره هزار درد ِ روزگار گیر افتاده ای، یکی از چیزهایی که ول کن نیست، خیالپردازی است. مخصوصا وقتی که خیال ِ یافتن گنجی خوش بحالت کند. و این را گفته بود وُ مردی را به نشانه ی انگشت اشاره کرد که با دستگاه فلزیاب، دنبال سکه یا انگشتر یا هر فلز قمیت داری که میان ماسه ها ممکن بود جا کرده باشد، می گشت . با خنده می گفت:
- این یارو هم حتما رویای یافتن یک گنج زیر ماسه ها خوش بحالش کرده است که در این هوای آشفته وجب به وجب ساحل را می کاود.
با خنده بلندی که به سرفه نیز افتاده بود ادامه داد:
- یکی بود وقتی پرسیدم که چرا چشمت همه اش دنبال یک چیزیست. جواب داده بود نگاه می کنم شاید طلایی چیزی در خیابان افتاده باشد!
یاد پیرمرد از همه جامانده ای تداعی ام شد که تا آخر عمر خواب گنج قاورن دید و آخرش هم در تنگدستی ی همه روزگارخویش، چشم از جهان فرو بست.
امروز دریا هم گویی خیال اش گرفته بود. مانند مستی که تلوتلو خوران راه برود و خوش خوشانش شود، لَوَندی می کرد و تلنگوری هم به ساحل می زد.
ماهیگیری بود که هروقت قلاب بر می گرفت و برسنگهای به روی هم تلمبارشده ساحل جا خوش می کرد، خیال می بافت و آرزوی گرفتن ماهی ای که در شکمش انگشتری از الماس برایش به همراه بیاورد.
اما امروز دریای یار و همنوای هر رزوه ام در خلسه بود وُ مست، دلبری می کرد. ولی من آن ماهیگیری نبودم که قلابی می داشتم و خوش خیالی صید ماهی ای که انگشترین الماس در شکم داشته باشد.
نمیدانم چرا یاد مادر بزرگ افتادم و قصه های همیشه دلچسب اش که همه ی ما را میخکوب به سکوت و گوش جان سپردن به نقلهای زمستانی و شبهای بی خوابی می کشاند.
مادر بزرگی که هزار و یک شب به گرد پای قصه های او نمی رسید و هزار رویا و خیال و فکر و روزگار ذهنی دلنشین در ما می آفرید.
چهارسال بیشتر نداشتم. ایوان خانه که درازایش برایم همیشه مثال زدنی بود، از حصیر و گلیم فرش شده بود و یک سر آن تلاری داشت و یک سر دیگرش پله ای می خورد به آشپزخانه و انباری و راهی نیز تا پشت خانه کشیده می شد. وسط ِ کنار ِ درونی ِ ایوان، فاصله ی بین دو اتاق پذیرایی، جای مادربزرگ بود که تشکچه ای داشت و متکایی و یک بقچه که همه چیز در آن یافت می شد بویژه خوردنیهای ما که فقط از دست مادر بزرگ خوشمزه و خواستنی می نمود.
هر روز مادر بزرگ بر روی همان تشکچه می نشست و به چشم انداز مقابلش که حیاط آب و جارو شده اش به باغی گسترده و سبز سینه می گشود، خیره می شد. کاسه ای آب کنارش با یک شانه ی چوبی که با آن گیسوان بلندش را شانه می کرد و به هنگام شانه کردن و نگاه هراز گاهی که در آینه که برابرش زانو زده و فقط چهره مادر بزرگ را می توانست در چارچوبش بنمایاند، محو تماشای باغ و حیاط خانه بود. شاید روزگار جوانی مرور می کرد و ما نمی دانستیم.
روزی نبود که مادربزرگ غرق تماشا و خیالهایش نشده باشد و ما نخوانده باشیم که:
-نانا نانا، انبارهِ جیر مورغانه نا، دس نزنی بیشمارده نا، آفتابه مرسی نانا، تو چره بترسیْ نانا(1) ....و او با لبخند مهربان هماره اش به بازیگوشی مان پاسخ ندهد.
حدفاصل مادربزرگ و حیاط ِ خانه، نرده چوبی کنار ایوان بود که روزهای بارانی وسیله بازی ما می شد و کتکهای گاه گاهی پدر که از دست ما بتنگ آمده بود از بس که ما می شکستیم و او درست می کرد. بالای ایوان هم نمای دلچسبی داشت. تیرکهای چوبی که از تنه درخت باغمان درست شده بود دراز دراز کشیده شده بود و در آنسوی تیرکها، نمای بام خانه بود با مُشته مُشته ساقه ی خشک شده ی برنج که فراوان خیره به آنها نگریسته و تجسم هزار شکل از جای جای آن ساخته بودم. مادر بزرگ نماد زندگی و گرمی خانه بود. ماتمی داشتیم وقتی مادر بزرگ جایی می رفت که یک یا چند روز طول می کشید.
روزهای زمستانی و خسته ازهیچ نکردن، که نه اجازه بازی در حیاط خانه بود و نه بیرون زدن با بچه های همسایه، اعجاز مادربزرگ بدادمان می رسید و سایه سار مهربانش که همه ما را دور خود جمع می کرد و داستانی از داستانهایی که خود می گفت برایمان در بقچه اش جمع کرده و از آنجا در می آورد و برایمان نقل می کند، انتخاب می کرد و با آب و تاب خاص خود شروع می کرد به گفتن:
روزی که دریا چون نازبالشی قایق ماهیگیر را بر خود گرفته بود و لالایی می خواند، ماهیگیر قلاب در آب افکنده و به آن چشم دوخته بود. منتظر بود که ماهی ای از راه برسد و طعمه ی قلاب، او را بفریباند و در دام بیاندازد. هوا گرم ، و آفتاب بی دریغ می تابید. ماهیگیر کلاه حصیری اش را جابجا می کرد و از قمقمه ی همراهش آب سردی که در آن بود سر می کشید. اما در ته دریا جاییکه هیچ آدمیزادی در آن گذرش نیست، شهری بسیار شکوهمند و زیبا بود که انسانهای آن نیم ماهی و نیم انسان بودند. در میان اینان دختری بازگوشی می کرد و از همه دل می برد به هیچ کس دل نمی باخت. هر وقت که دریا آشوبش نبود و رام و آرام خوش خوشانی می کرد، دختر دریایی به روی آب می آمد و زمین و آسمان را می کاوید. دنبال کسی می گشت که بتواند دل از او ببرد. در یکی از روزهای آفتابی و آرام، که دریا هم خوش بحالش بود، دختر دریایی، چشمش به قایق ماهیگیر افتاد که در فاصله ی تا چشم کار می کرد، قرار داشت. دختردریایی به چشم برهم نهادنی خود را به نزدیکی قایق ماهیگیر رساند. از کلاه ماهیگیر دلش گرفت. با خود گفت:
- چرا نمی گذارد که من او را ببینم
کمی این طرف و آن طرف رفت و باز دید که کلاه حصیری همه چهره ماهیگیر را در خودش گرفته و نه به کسی می دهد و نه کسی می تواند نگاه کند. به سرش زد که هر طور شده کلاه حصیری را که نمی گذاشت چهره ماهیگیر را ببیند، از سر راه بردارد.
به باد گفت:
- آهای....باد. کجایی؟
باد که در خلسه ی دریا حیران شده بود، جواب داد:
- من دارم خودم را پیدا می کنم.
دختر دریایی گفت:
- خودت را پیدا کنی!؟
باد گفت:
- آره که خودم را پیدا کنم . خودم ر ا بشناسم خودم را...
دختر دریایی چنان خنده ای کرد که دریا نزدیک بود خلسه اش تَرَک بردارد. پرسید:
- مگر گم شدی که می خواهی خودت را پیدا کنی؟
باد گفت:
- اینقدر اینجا و آنجا می روم و قرار نمی گیرم که از خودم دور شده ام . همه چیز و همه کس را می بینم و هرکس و هر چیز هم سر راهم قرار بگیرد از سر راهش می خواهم بردارم. امروز فکر کردم که بجای اینهمه همه کس و همه چیز را دیدن و دعوا کردن و طلبکار شدن از همه، کمی هم خودم را بشناسم به خودم برسم. هرچه هر چیز و هر کس را از نزدیک می بینم به همان نسبت هم از خودم دورم و خودم را نمی بینیم. حالا که نه ابری مانده و نه دریا هم سر خشم و شورش دارد، بهترین وقت است که خودم را پیدا کنم. خودم را ببینم.
دختر دریایی دید که باد به کله اش زده است و به دادش نمی رسد. نهنگی را که همیشه با او بازی می کرد، صدا زد.
- نهنگ کجایی؟
نهنگ به چشم برهم گذاشتنی کنار دختر دریایی آمد و پرسید:
- چی شده امروز همه چیز آرام و رام شده . دریا خواب شده. باد با آب شده. دختر دریایی بی تاب شده...
دختر دریایی با ناز همیشگی اش گفت:
- اگر تو هم جای من بودی بی تاب می شدی!
نهنگ گفت:
- حالا بگو چی شده شاید بیتاب نشدم.
دختر دریایی گفت:
- هیولایی روی آب در آن لکه ی سیاه که می بینی نشسته و هر چه می خواهم او را ببینم، کلاه حصیری نمی گذارد.
نهنگ خنده ای کرد و گفت
- این که کاری ندارد. الان هم لکه سیاه را به هم می ریزم و هم کلاه حصیری را پاره می کنم.....
تا دختردریایی بخواهد چیزی بگوید، نهنگ دم بزرگش را مانند یک تشت بزرگ که بخواهد بر سر کسی بکوبد، قایق را بر گرداند. کلاه حصیری از سر ماهیگیر افتاد. لی لی کنان از او دور شد. ماهیگیر قلاب را رها کرد، دست و پا زد تا غرق نشود.
دریا آینه شده بود. اسمان آبی رنگ خاکستری و دلگیر دریا را پاک کرده بود. دریا قشنگ و دلبرانه ناز می فروخت. ماهیگیر هر چه قدرت داشت شنا کرد و روی آب خودش را نگاه داشت اما لحظه ای رسید که قدرتی برایش نمانده بود. ماهیگیر از آن همه دست و پا زدن خسته شده بود. ناگهان از شنا کردن باز ایستاد و تن به هرچه باداباد داد.
درحالیکه نازبالش دریا از لالایی خواندن و نوازشش باز ایستاده بود، دهان باز کرد و ماهیگیر را در خود فرو برد. ماهیگیر چشمش را باز کرد. چشم بازکردن ماهیگیر همان وُ چشم در چشم دختردریایی گره خوردن همان. ماهیگیر یک دل نه صد دل عاشق دختر دریایی شده بود. آرزو کرد که کاش می توانست پیش از اینکه زنده بودن خود را به دریا دهد، یکبار دختردریایی را از آن خود کند.
دختر دریایی به ماهیگیر خیره شده بود. چشم بر هم نمی گذاشت. ماهیگیر همه آرزویش شده بود که دختر دریایی را در آغوش بگیرد. هر چه نفس داشت بکار برد. خود را به دختردریایی رساند. دختر دریایی و ماهیگیر دستها از هم گشوده همدیگر را در آغوش گرفتند.
همیشه قصه ی مادربزرگ به بخشی با حال و هوای آغوش و عشق و بوسه و عشقیدن می کشید، می دانستیم که خبری باید بشود و همین حس ما را وا میداشت که درلابلای نقل قصه ی مادر بزرگ، خداخدا کنیم که مادر بزرگ خوابش نگیرد و قصه به آخر برد. اما مادر بزرگ که خسته می شد از بیدار ماندن و ما نیز اعتراض مادر که باید ما بخوابیم، مادر بزرگ با حالتی که می رود سرجایش بخوابد، ادامه می داد:
ماهیگیر از خیال در آمد. نه از نهنگ خبری بود و نه دختر دریایی. خیال پردازی ماهیگیر باز غافلگیرش کرده بود و همه روزش را از دست داده بود. ماهیگیر با همان چند بچه ماهی(2) راه خانه گرفت.



تمام
.
1- آوازی کودکانه بود که در سالهای کودکی می خواندیم و معنی آن چنین است: مادر بزرگ مادر بزرگ، زیر انباری تخم مرغ هست، دست نزنی که شمرده شده است، آفتابه ی مسی مادر بزرگ ، تو چرا ترسیدی مادر بزرگ


2- بچه ماهی منظور همان " کولی " است که ما گیلکها می گوییم.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

دو شعر تازه، دوم دسامبر2008

1

سر بر هیچ آسمانی
نمی سایم
و پا
بر هیچ زمینی کوبیدن

داغ ِ اینهمه داغ!
جز خشم وُ
فریاد !؟

آه
گرفته چنان دل
نه آسمانی
نه زمینی
ابرپاره کشان روزگار
چونان صلیبی
بردوش نسل از پی نسل

بودنیست کنون
سر بر آتش هماره ساییدن
نه آسمانی
نه زمینی
همین گام
همین مشت
همین خشم

به هیچ آسمانی دل نباختن
و به هیچ زمینی
از برای کسی!


2

ستیز
آوای گم نجوایی بود نسل مرا
به گاهان بریدن ناف

هنوز
پای کوبانیم

کوچه های شهر
انتظار می کشند
لَه لَه
لِهانه
سخت

چه مانده است رفته ی ما!؟
میدان آمده می داند
حریف جویی ما!

بازگشت.به.سرسرا

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

چند پاره شعر


1
ربوده نگاه
کرانه ی محو
پیچ و تاب موج
هم آواست
سکوتفریادم

( می رباید نگاه
کرانه ی محو
موج
پوم تاک دل
می دهد
دلداری)


.....
2

دیوانه مست
دلشده ای
کز کرده
آه می شمرم
نه خاک می نوازد گام
نه هوا
هوای آشناییست

مشت می سایم
هر گام
هزار خیال

...

3

آویزه ی زمان
حیرانیست
پاندول واره انتظار

روز و شب
سال و ماهیست

راه دراز
بی غبار
سواری له له می زند


.....

4

باده و ترانه و خیال
آتش بیار دل بی قرار
آه
طوفانیست
بی هوار


...
5

بیهودگیست
این همه پای لج

چارپایه ای
نشان دلهره ی
بودن
نبودن

.....
6

گستره ی آبی
وسوسه ای بازیگوش
بال می کشد سمج

خیال می کاود سیاهی بی امان
روزگار غم انگیزیست
تردیدهای لج
...

7

کرانه ای بی انتها
وسوسه می جنباند
پوم تاک انتظار

باد و ابر آرام و رام
غنج می رود دل
طوفان یک دریا هوار

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

ایران ایران ماست

بر ما
صلیب فقر یکسان کشیده اند
هر فاجعه
که گذر کرد زخاک ما
باری
ترا
مرا
همه را داغ داغ کرد

گر بوده تاکنون
دیوارهای مات
بی رنگ و بی صدا
صد گوش گزمه هرز
ما را به هر زبان که بگویی
با خوان غارت شده ز نان
یکسان گوشیده اند
های
دستان ما
گرپینه ایست سخت
گر بام ما سیه چون شام درد غم
یکسان به دوش برده ایم
بار هزار زخم
خشم هزاره ها

ما درد را
با هر زبان که بگویی
همسان گریسته ایم
با یک صدا
آوای درد از کلبه های ما
با یک نوا
به کوچه ی همسایه رفته است

باشد اگر جدایی
بر
ماست

دستان مشتخشم
از هم گریز
بیراهه رفتن است

رنگین کمان ما
به بودن ما نقش می زند

یک پیکریم ما
پیوسته با همیم
معنای خاک ما
باری به هر زبان
ایران
ایران ماست
.
.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

یاداشت

داشتم در بایگانی کارهای نیمه تمامم می گشتم که به یک یاداشت برخوردم و با اسم " جهاندار " در بایگانی ام مانده بود. بازش کردم و دیدم که یکی از آن فریادهای من است. ناتمام مانده بود و ننوشتم اش تا این لحظه که دوباره بازش کرده ام و به همانصورت در اینجا می آورم:

" جهاندار "

علیزاده با " نی نوا " یش مرا در خلوتی که کرده ام یاری می دهد و سی سال جنایت و تاراج را با هر زیر و بم نوایش پی می گیرم.
بی آنکه در حال و هوای دلتنگی خاک و دیار و یاران باشم، به خاطره ای کشیده می شوم که تازه یکی از یاران در زنجیر بصورت مشروط ازاد شده بود. دبیری که از سر کلاس دستگیر شده بود و به اوین برده شده بود.
آزادی اش مشروط بود و معرفی هفتگی داشت، اینکه هر هفته می بایست به یکی از محلهای سربازان صاحب زمان می رفت و جنایتشان گواهی می داد. و در چنان بگیر و ببند دهه شصت، قرار دیداری ضروری آمد. شبی بود و هوای بارانی گیلان. ماشینی دست و پاشد و قرار هم برقرار. تا نیمه های شب از کوره ده های گیلان گذر می کردیم. راه باریکه هایی از میانه ی شالیزار و نیمه شب و آسمانی با ابرهای گریزان که هر ازگاهی بارانی آنچنان می باراند که هیچ جای خشکی باقی نمی گذاشت و در فاصله ای هم ابرهای سیاه دور می شدند و آسمان چهره می گشود به افشان بی دریغ ماه در نیمه شبی آنچنانی. گذرمان از راه باریکه ی شالیزار در کنار هم و سکوتی که هزار فریاد در خود داشت گوش جان به نوای علیزاده داده بودیم و نی نوا یش. و این خاطره چنان پیوندی با اوضاع و احوال آن سالهای ما و میهن به تاراج رفته و یاران پرکشیده و همه آنچه که بر ما رفت و می رود، خورده است که تا نفس باقیست، خواهد ماند با من.
با چنین گریزی و یادمانی، نامه ای را چندباره می خوانم. و همین نامه و رفتن به یاد و خاطره ها و دربدریهای سالهای شصت.
چهره ی پیرزنی همیشه با من است که هر بامداد در میان زباله های رهاشده در کنارپاگرد هر خانه ای، دنبال سبزی و نان و غذای دور انداخته ای می گشت و مرا پای تیر برق می دید که آشفته در انتظار سرویس ایستاده ام و نگاه تعجب اش که چرا هر بامداد در آنجا به انتظار می ایستم در حالیکه خانه ام آنجا نیست
سوار اوتوبوس سرویس کارم می شدم. شوخی همکاران، مزه رسیدن تا محل کارمان بود. هیچ کس نمی دانست که شبها را در فرودگاه سر می کنم و آدرس مسکونی ای که داده ام، محملی بیش نیست! و رفتن به سر کار و بیرون آوردن کفش و لباس در محل کار فرصتی است تا هوایی تازه کنم. تازه این شاهانه می نمود وقتی سر قراری می رفتم و وضع رفیقی که بر سر قرار می آمد، بدتر از من بود و نیز شوخی هایش که خورده بورژوایم و روشنفکری که تاب سختی های زحمتکشانه را ندارم!
علیزاده فریادش را در گوش جانم واخوان می کند و آنچه که بر مردم و سرزمینم می رود. نامه را باز می نگرم. نامه الوالفضل جهاندار است. نمی دانم که با جهاندار که آوازی از او در ابوعطا شنیده ام، خویشی دارد یا نه. پی می گیرم چندین باره فریادش را می خوانم:

>>> اما مطمئنم برای پدرم که سالیان سال کمرش از بار مشکلات زندگی خم شده ولی گردنش را برای کسی کج نکرده و دستشو جلوی هر کس و ناکسی دراز نکرده و زیر منت هیچ نامردی نرفته هر دقیقه براش صد سال گذشته .آخرین باری که به ملاقاتم آمد به روی خودم نیاوردم ، سعی کردم چیزی نبینم اما بیش از پیش گرد پیری رو روی چهره اش احساس کردم ، نتونستم تو چشمهاش نگاه کنم که نگاهش قلبم و آتیش میزد ، نگاه کردن به اشک چشمهاش برام از هر شکنجه ای سخت تر و غیرقابل تحمل تر بود . واقعاً عجب دردناکه گریه بی صدای یک مرد را شنیدن.>>>
با خود زمزمه می کنم:
گریه ی بی صدا
گریه ی
بی
صدا
براستی چند هزار گریه ی بی صدا، همین لحظه که می نویسم، در میهن بلا زده ام هوار می شود.
چندهزار بغض در گلو
چندهزار زندانی
چندهزار بی خانمان
چندهزار کارتن خواب
چند هزار بیکار
چندهزار گرسنه
چندهزار غارت شده، نظاره گر جنایتکاران فریبکاری اند که بنام خدا داغ همه تاریخ را دوباره بر پیکر ایران وایرانی حک کردند.
براستی، چه تفکر و باور و دین و ایمانی بود که نسلها چونان ماری در آستین پرواندند و امروز به نکبت و خاک سیاه نشستیم!؟

ناتمام



دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

لج

مرگ می شمارم
تا بخواهی
خیال می بافم
نسل از پی نسل

من
قاموس آزادی
به هزار سخن سروده ام
یک به یک
هوار هزاره های جهان پُرکُن

بالیده ام
به آنی که از آن ِ من و ما بود
در بی چرایی شرمآگین کنون

دار
فریاد مرا رقم زد
به حافظه باختگی
و مرز زیست ِ انسانی ِ من
به جابجایی چارپایه ای
دل باخته بود

چه ستودن دلخوشانه ای
که جنگل ِ انبوهی ایست همسرایان

آه
مشت
تهی تر از هر بیهودگی نشست
به بار
تاجی و عمامه ای به نوبت

هنوز
حقارت می کارم
نفس
نفس
له له زنان ِیک جرعه آزادی
و تو مرا
چه بی ثمر
با کاروان هزار تابوت
جار می زنی

گزمگان ِ دار
هار
زاغ مرا چوب می زنند
من با گریز خویش هنوز
لج می کوبم
هر گام
.

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

داستان: دعوا - گیل آوایی

 دوست دارم می دونی
که این کار دله
گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیونه ام کرده
بی آشیونه ام کرده
.
شریف دست تو جیبش نکرده، احمد مثل گربه ای که ترسونده باشنش، از جا می پره. بهرام چارپایه رو بلند می کنه. سد علی با وحشت شروع میکنه به داد زدن:
- یا زهرا یا حسین ...
شراره با چادر مادرش پا برهنه تا وسطای کوچه می دوه، با گریه داد میزنه:
- داداش...داش.... مامان غش کرده تو حیاط....
شاه غلوم به سر کوچه نرسیده هوار می زنه:
- بی انصافا یه آجان خبر کنید چرا هیشکی تکون نمی خوره...
علی گدا که نون نذری رو داره سق می زنه، پچ پچ کنون میگه:
- به ما چه! چی به ما می ماسه...
شاه غلوم چش غره میره. علی گدا دمشو جمع می کنه. کاس ممد طبق پر از آش افطاری رو میذاره رو پیشخون حاج قاسم. دستمالشو از خورجینش در میاره و همینطور که داره عرق صورتشو خشک میکنه از حاج قاسم می پرسه:
- چی شده حاج قاسم؟
حاج قاسم که تمام هوش و حواسش به یه زنبوره که با مگس کش کشیکشو می کشه کی رو خیک شیره میشینه ، بکوبه تو ملاجش، چشاشو از زنبور ور نمیداره، جواب میده:
- بی پدر آخرش می کشمت!
کاس ممد میگه:
- توچرا حاج قاسم! خوبیت نداره! چی شده!

حاج قاسم نفس تازه می کنه میگه:
- عاصیم کرده این بی پدر...
کاس ممد که انگار شاخ درآورده باشه میگه:
- اِه...آخه تو چرا حاجی! ترو سانا نا...
حاج قاسم با حالته کلافه ای میگه:
- یه ساعته زاغشو چوب میزنم! خلاصه می کشمش..
کاس ممد دیگه از تعجب خشکش میزنه. با پوزخند می گه:
- تو از اینجا می خوای بکشیش حاجی!؟
- آره! می کشمش. از همین جا می کشمش! حالا می بینی!
یهو شریف فُحشو میکشه به همه شون که دورش جمع شدند. همینطور که داره کفششو رو زمین می کشه و خرتو خرت صدا میده، عربده می کشه:
- ناموس ندارین اگه نیاین وسط....
- احمد چیزی نمونده که بشاشه تو تونبونش. بهرام چارپایه رو، رو دست بلند میکنه، داد می زنه:
- مرد نیستین اگه نیاین...
سدعلی یواشکی پشت بهرام قائم میشه. خودشو به موش مردگی می زنه.
شراره گوشه چادر رو با دندوناش محکم می گیره، دستاشو یه جور بلند می کنه که انگار میخواد خدا رو پایین بیاره، داد میزنه :
- داداش ترو خدا داداش...
شاه غلوم کُتشو در میاره، می پره وسطشون تا سواشون کنه. علی گدا دو لپی نون نذری رو تو دهن باد کرده اش فرو می ده. یه چیزای میگه که هیشکی نمی فهمه چی می گه یا به کی داره می گه.
کاس ممد می گه:
-حاجی قاطی کردی یا
حاج قاسم کفری میشه میگه:
- چی چی رو قاطی کردم!؟
کاس ممد یه جور که خیلی سرش میشه میگه:
- تو اینجا واستادی می گی می کشمش...
حاج قاسم نمیذاره حرفش تموم بشه، می پره وسط حرفش میگه:
- تو چی رو می گی!؟
کاس ممد حق به جانب می گه:
- خُب من چی می دونم تو کدومشونو می گی! اصلا تو چی کار داری با این...
حاج قاسم انگاری دو زاریش افتاده باشه می گه:
- کاس ممد! زیادی آش رو سرت گذاشتی انگار عقلت پریده..
کاس ممد دستمال گنده رو می تپونه تو خورجینش می گه:
- من!؟
یارالله که همیشه ی خدا جلو خیاطیش بساط پهن می کنه و لباسا رو کوک می گیره، اصلا به حرفای دوکونه حاج قاسم گوش نمیده. شش دانگ حواسش به اخبار بی بی سی یه. هر خبری که براش مهمه چشاشو درشت می کنه، به نخ و سوزن که نصفش این ور پارچه و نصف دیگه اش اون وره، تکون نمی خوره، زل میزنه .
بی بی سی خبر از کشف بزرگترین حوضه نفتی تو ایران رو میده. یارالله قند تو دلش آب میشه. علی گدا چشاش اشک افتاده از بس سق زده. لقمه نون نذری گلوشو می گیره. دسپاچه بلند میشه بره تو مسجد آب بخوره.
جلو در مسجد سهراب رو که با زیپ شلوارش ور داره میره، می بینه، تا بخواد از کنارش رد بشه، سهراب دس میکه تو جیبش یه پول سیاه میذاره کف دست علی گدا.
از چشای شریف خون می باره. چاقو رو تو هوا تاب میده. بهرام لباساش از بالا تا پایین جر می خوره. سد علی دل تو دلش نیست. شاغلوم افتاده وسطشون.
شراره یه چش به شاغلوم یه چش به شریف مثه بارون اشک میریزه می گه:
- ترو خدا سواشون کنین. داداش ترو خدا بس کن داداش...
حاج قاسم کفرش در میاد وقتی مگس کش تا نصفه تو خیک شیره فرو می ره اما زنبوره در میره. کاس ممد به طبق آش افطاریش نگاه می کنه با خودش میگه:
- امشب دیگه به هیشکی نسیه آش نمیدم.
بهو سر و صدا ها زیاد میشه. مردم میریزند بیرون. سر و کله آجانا پیدا میشه.
محله به هم می ریزه. اخبار بی بی سی تموم میشه. یارالله به ترانه ای که از بی بی سی داره پخش میشه، گوش میده:

دوست دارم می دونی
که این کار دله
گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیونه ام کرده
بی آشیونه ام کرده
ناز تو نازنینم ورد زبونم کرده
عشق تو نازنینم شبگرد کوچه هام کرد
تو میدونی فدات شم
قلبت باهام چی ها کرد
این بازی زمونه است
آخه منام جونم
همه میگن دیونه است
اینو خودم می دونم
همه میدونن که عاشقی کاره دله
گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیونه ام کرده
بی آشیونه ام کرده
نام تو نازنیم ورد زبونم کرده



ناتمام

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

آی مَردُم

با تو بوده ام
در هر گام
با هر فریادی که بر آوردی
با تو بودم
به هر بیراهه که رفتی و راه از چاه
گفتمت و سرودمت
رفتی به بیراهه و بودم با تو
به هر گام
و مشتت اگر که بود
حتی به نابگاهی
به نابجایی
و فریبی
که سیاهی لشکرش بودی و
شدی و
بودم و شدم با تو
و نالیدم بغض آلود
فقر هماره ات را با تو
به نداری درد آورت
و کشیدم بر گرده با تو
بلاهت خونبار تا کنونت و
گفتم و گفتم و گفتم
سرودم و نوشتم و بازتابش دادم
همواره
هزار باره
و تاوانم بود
از پی هر گفتن و نوشتن و سرودنم
بنگر هنوز
آواز من
از دار و درفش و شلاق
از اوین های خاک
تا خاورانهای همیشه داغ دار
تاوان من بود پا به پای تو
که به بالندگی و سرفرازیت
جان بر سر راهی نهادم
تاسبز باشی و
انسان بزی ای
و باز
تو
تو
تو حافظه باخته
به تکراری و تن دادن
به هر فلاکت و
بلاهت و
سواری دادنی
که پایانت نیست گردن نهادن هنوز
به هر سیاه دلی و
خرافه مستی و
تزویرگری
به هزار بار تن داده
اه
اگر همتت بود
اگر بخود باورت بود
آه
اگر این راه پر فریب و نیرنگ و هزار رنگ را
تو نیز
با من بودی
تو
با من بودی
به همان پایمردی
که من
بودم
با تو
.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

6......

پیچ و تاب دلگیریست
لجبازی خیال
آه می شمارد
راه بی انتهای انتظار

کرانه ی محویست بی گذر
هیچ نسیمی سر این سامانش نیست

آه سردیست همنوایی تردید
نجوای کدام وسوسه
ماندن به انتظار باز

آه
به چه ساده دلی
سنگواره سنگ شدن

مشت
خشم
دست بردست ساییدن وهم است
کز کرده کال فسردن

شبحواره راهیست
گذر بی رهوار
آه از پی آه
پیچ و تاب دلگریست
بی صدا

ناتمام
.

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۷

خامُشانه

خامشانه
فریاد چیدن
بی صدا
سکوت
یک دشت گستره
برای اندیشیدن
دریغانه ی دیروزهای ماجرا سُرخیدن

بازجستن است
واکاوی رفته ی تا همین دم

و چنین است هنوز
هر آفتابخیز
تا کرانه بی انتهای نقش فروییدن
می گرداند
پاندول واره ای
این پا آن پا کنان مرگلاخ اینهمه آوار
هنور
و خامشانه هزاره ها پوییدن

حیرتیست
حیرت
پریدن
هرچه بود
پر
پرید

بی پروایی کال
بی بار
هر بار تا کنون ِ همین دم
بی واکاوی ِ رد پایی ز راه رفته
نسلی به انتحار خویش
اینچنین خامشانه
فریاد چیدن
بی صدا
باریدن
سیلاب
سیلاب
خشکانه
گرییدن
.

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷

داستان هزار خیال ( بخش نخست )



شاید هزاربار هواپیمایی را در ذهن اش تجسم کرده بود که بمب اش را به اشتباه بر روی تنها پل تخم مرغی محله اش انداخته بود.
انگار که هوایپمایی مثل اجل معلق از گرد آسمان رسیده باشد و هیچ جایی گیرش نیامده باشد الا همان پل تخم مرغی در آن گوشه پرت ناکجا آبادی که تیر غیب سراغش را گرفته باشد.
پل تخم مرغی ای که هنوز یک پای آن مانند شبحی بر یک سوی رودخانه، دل آدمی را خالی می کرد. آجرهای صاف و مقاوم و سختش ردیف ردیف بر روی هم قرار داشتند که هر کدام به سه وجب دستش می رسید و از لابلای آنها درختچه های انجیر سر در آورده بودند.
تکه بزرگ دیگری از آن، بهترین جای نشستن اش شده بود تا هر روز بر روی آن بنشیند. سیگاری بگیراند. جاری آرام اب را بنگرد و انتظار افتادن ماهی در قلاب هزار گره ای اش. قلابی که یک سر آن فرو رفته در تن پر پیچ و تاب کرم خاکی بود تا ماهی بفریباند. سر دیگرش به نخ نایلونی پراز کلاف سر در گم بود که به انتهای لوله ای بسته شده بود. لوله ای که با هربار تکان خوردن چنان ناله ای از آن بلند می شد که با هر ناله اش آه از نهادش در می آمد که ای دل غافل نکند که بشکند!
و با همین لوله و کلاف سردر گم و قلاب، کارش نشستن بر تکه ی بجای مانده از پل خراب شده از بمب باران جنگ جهانی دوم بود و گرفتن ماهی ای که همیشه برخلاف تصورش به قلاب گرفتار می آمد. هربار هم زمزمه می کرد که اگر این ماهی بخت برنگشته باشد، حتما کور است!
شاید هزار بار پیش از آنکه قلاب اش بجنبد وچوب پنبه ی بسته شده به نخ نایلونی درازش که او را تا عمق رودخانه می برد و وا می داشتش تا از هر جای دور و بر تکه پل رها شده را بکاود، تکانی بخورد، خیال می بافت و ارزوی گرفتن ماهی سفیدی که همتا نداشته باشد اما از بد روزگار بدترین اش هم گیرش نمی آمد،
شاید هزار بار شده بود که از پس آن همه خیال بافی، کپوری گیرش می آمده که دستش نمی رفت قلاب از دهانش بکشد. ولی باز هم با هزار غر زدن و بی میلی و وا رفتن از آنهمه انتظار که باز کپوری گیرش آمده که حالش از دیدن آن مثل هر بار به هم می خورد، قلاب از دهان بدشانس ترین ماهیان آن رودخانه که گیر چنین ماهیگیر هزارخیالی گرفتار شده، می کشید.
شاید هزاربار باخود گفته بود که برپیشانی اش نوشته اند سرنوشتی را که هزار بار به تغییر آن برخواسته بود و هزار خیال بافته بود اما نشد انچه که همواره می خیالید! وباز هم باهزار تلقین و جستار موشکافانه که جاذبه هایی بیابد که مجابش کند این چنین نیز خوبیهایی دارد که بتوان با آن کنار آمد، گردن می گذاشت و می شد بخشی از ناگزیری هزار چیزی که به گریز می جستش اما به ناگزیر تحمیل می شد.
مثل همین همزاد. همین همزاد سالهایی که شاید هزار بار پیش از جفت شدن با او اینکه مثل یابویی سرکش به مادیانی گیر دهد،یا گاه به گاه حالی و هوایی و هوسی به رمانَدَش، بگونه ای که بی هوا سوارش شود و بزند همان جایی که دیگر از آن ذهنیت های آنچنانی نداشت و همان می شدکه هوس انگیزترین نماد همه حس شهوانی اش را فوران کند،
که این بار نیز با هزار جستار به هزار تلقین، با آن چنان کنار آمده بود که انگار باز با همان تکه پل باقی مانده از بمب باران جنگ جهانی دوم کنار آمده که میانه ی رودخانه ی محل خودنمایی می کرد و چونان تخت همیشه برقرار پادشاهی اش می نمود که بر آن می نشست و بر آب و رودخانه و گذر هر خش و خاشاک را نظاره می کرد و صد البته خیال هزارباره از بدام افتادن ماهی سفید بی مانندی که هیچگاه هم گیرش نیامده بود جز همان کپور بخت برگشته ای که درمیان بی میلی و غرزدنهای او جان می داد.
یک بار از هزار بار هم نشده بود که فحش و بد و بیراه نثار خلبان هواپیمای جنگ جهانی دومی نکرده باشد که آمیخته به خوش آمدنی نباشد از اینکه جایی مناسب نشستن اش را فراهم کرده است وباز یک از هزار بار هم نشده بود که پوزخندی نزند به بمباران کردن پلی که از این آفتاب تا آن آفتاب، ملخی هم از آن عبور نمی کرد.
شاید هزار بار به این نتیجه رسیده بود که پل را برای این ساخته بودند که خلبانی از بیدادسرایی بلند شود با بمبی همراه اش و بیاید آن گوشه از جهان که هیچ دخلی به خاک و آب و باد دیار او نداشت، بمباران کند و چنان جایگاهی برایش آماده کند که بیاید و بنشیند و هر روز با هزار خیال چند و چون هواپیما و پرواز و بمباران یک پلی که از این آفتاب تا آن آفتاب حتی ملخی هم از آن عبور نمی کند، حلاجی کند.
شاید هزار بار به نظم جهان و سیاست و این همه جنگ و جدال و بر سرهم پریدن و کشت و کشتار، نفرت و لعنت نثار کرده بود و شاید هزار بار به هربار پوزخندی که چه جایی گیرش آمده است.

عمامه به سر ریش و دهانت را هم - گیل آوایی



عمامه بسر ریش و دهانت "را هم"*
بر کاسه ئ آن لیل و نهارت "را هم"*
بر روح تو بر روح امامت را هم
هر حکم تو و حکم خدایت را هم
تازئ شده ائ بقامت هم وطنئ
ائ بئ وطن آن سبزه قبایت را هم
دادئ تو زایرانئ و ایران برباد
ائ شوم زمانه بر عبایت را هم
کفتار و شغال و مرده خوارید همه
از دم به همه شکل وشمایت را هم
تو مظهر هر خیانتئ در ایران
بر بیت تو عمامه عبایت را هم
جان آمده بر لب ز جنایت هایت
جانئ تویئ برجان وجهانت را هم
باندید همه چو مافیا بر سر خلق
بر جنتئ هاشمئ تبارت را هم
هر جمعه که مئ نهئ خلایق سرکار
بر تک تک آن جمعه امامت را هم
دادید به تاراج همه دار و ندار
بر قوم آخوند و خبرنگانت را هم
با نام خدا جنایتت مانده بجا
از فرق سرت تا نوکه پایت راهم
بر انکر و منکر و لباس شخصئ
بر جل و جلال و کبریایت را هم
بر مجلس و بر رهبر وبرکل سپاه
بر دولت چاه جمکرانت را هم
هر جمعه پس از زیارت اهل قبور
بر تربت آن سیزده امامت را هم
روییده چو انگلید با جهل و خراف
بر حوزه وُ آیت خدایت را هم
گر شعر مرا بخوانئ عمامه بسر
دانئ که همه ایل و تبارت را هم!

بجائ " را هم " کلمه ائ بانتخاب خود بگذارید!
.

نامه ای از نیکاراگوآ ( طنز )






نامه ای آمد زمردی ساندنیست
پرسشی بودش برایت خواندنیست
گفت: ایرانی چه کردی تا کنون؟
از زمانی کرده ای شاه را برون؟
پاسخش داد آن یکی از پشت بام
گشته است مللا خوران هفت پشتمان
جای شاه بنشسته یک روباه پیر
با عبا عمامه گشته مثل شیر
گارد شاهنشاهی هم گشته سپاه
از امام مهدی اش گشته ساواک
هر چه هست از دین و حرف انبیا
کرده اند هفتاد میلیون را سیاه
کاه کردیم کوه و کوه کردیم کاه
از میان چاله افتادیم  به چاه!
گر نباشد باورت اینجا بیا
لیک وقت آمدن لختی نیا
کشور ما روزگاردیگریست
هر که را بینی  بجای دیگریست
هیچ چیزی نیست بر جایش سوار
می شود رهبر در اینجا خر سوار
مسجد ما خالی از بهر نماز
جای دانشگاه شده هر جمعه باز
مثل یک گله زیارت می رویم
همچوخر برتارک سرمی زنیم
از برای هیچ گریانیم زار
کرده ایم برگرده یک خنگی سوار
مجلس ما پر ز ریش و پشم گشت
طول عمامه شد از تهران به رشت
تا بخواهی پر زوافور است رفیق
آیت الله ها همه مستند و  بیغ
همزمان بوده است ما را انقلاب
گند شد از بهر ما هم نان و آب
تو بگو آخر چه شد نیکارا گوآ
آخرش صاحب شدید مانا گوآ؟
پاسخی آمد زمرد ساندنیست
گفت ما را کاری با عمامه نیست
از کلیسا هم نداریم حاجتی
ساندنیستیم ما نه شیر پاکتی
روزگار ما نه آن سان است که بود
گرچه با اهل سیا هنگامه بود
از برای من بگو عمامه چیست؟
غسل در حمام یا گرمابه چیست؟
آیت الله ها چرا مستند و بیغ؟
از چه ریشت را نباید زد به تیغ؟
ریش و پشمت کار با دولت زچیست!؟
ربط ریش و پشم در این کارچیست؟
با سیاست اهل دین را کار نیست!
از سیاست اهل دین را بار نیست!
بهر دین کردید آیا انقلاب؟
چیست ربط دین تان با انقلاب!؟
نان تان کم بود یا که آب تان!؟
از چه ایران کرده اید مللا خوران!؟
گفت ایرانی که سر رفته کلاه!
کار ما گشته همش زاری و آه!
نان و ناموس و وطن را باختیم!
مفتخوران را آیت الله ساختیم!
داده ایم ایران و ایرانی بباد!
کوه ما از انقلابی موش زاد!
روزگار ما ز مللا گشته زار
باید هر عمامه داری زد به دار!
چشمهامان را گشودیم ساندنیست!
کشوره ما جای هیچ عمامه نیست!
انقلاب دیگری در راه ماست
جای مللا در زباله های ماست
پاسخش آمد به صد فریاد و آه
باز هم دادی شعار آب زیر کاه
آنچه ما دیدیم از خاک شما
رهبری دیگر بچابد از شما
مشکل ایران فقط عمامه نیست
شیخ و شاه و رهبرعلامه نیست
از شعار و حرف تو خالی بترس
بوی مرگ می اید از حرفت رفیق
باز هم خون ریزی با چاقو و تیغ
مرگ را باید بکلی وا نهاد
بهر آزادی میهن سر نهاد
گفتش ایرانی تو از من خر تری
مثل من داری شعارم می دهی
تو چه دانی آنچه بر ما رفته است
از میان ما که زندان خفته است
جای دانشگاه شده زندان ما
کشته اند پیر و جوان جان شما
باورت ناید بشو مهمان ما
تاببینی روزگار زار ما
نامه ای دیگر رسید از ساندنیست
گفت می دانم رییس جمهور کیست
دیدمش روزی که بود ماناگوآ
در خیابان بود او با اورتگا
هاله نوری نبود بالا سرش
مثل گاوی بود سردر آخورش
بگذریم از هاله نورت رفیق
گرچه او خنگی نماید بیغ بیغ
آید از ایران خبر اعدام ها
آیه ها، شلاق ها، دشنامها
گویی از تاریخ کم شد یک هزار
از خرافه پُر شده شهر و دیار
این چه کاری بود ایرانی ترا!؟
چاله را در آمده، رفتی به چاه!
جای تاج و تخت، عمامه چرا!؟
روزگار خویش را کردی سیاه!
خاک برسر می کنی بهر حسین
کرده ای پر کله ات را از پِهن!؟
این چه کاریست از خرد دوری کنی
چشم بینا بسته ای کوری کنی
گفت ایرانی نمک بر زخم ما
می نپاش خود واقفیم از کارها
روزگار ما ببین زآنسوی آب
کُر کُری خواند چنان نقل و نبات!
تا در اری سر تو هم از کار ما
کرده ایم این جاکشان را کله پا
دیر و زود دارد ندارد سوخت و سوز
این خبر را بشنوی تو زودِ زود!

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۷

بازی عشق

دامن کشان
ساقی می خواران
مست و گیسو افشان
از کنار یاران
می گریزد....

نه! امکان ندارد که بخواهم از تکرار این آهنگ خلاص شوم. از صبح زمزمه این آهنگ رهایم نمی کند. صورتم را هنوز خشک نکرده، خوش خوشانه زمزمه اش شروع شده است.
از پنجره که به بیرون نگاه می کنی انگار همه دلمردگی ها را در این هوا جمع کرده اند و من ِ بی حوصله از همه چیز، با این آسمان که چادر ابر بر خود کشیده، آوازم گرفته است.
امروز از آن روزهاست. از آن روزهایی که بقچه خیال بگشایی. بی آنکه چون و چرای اش را بدانی یا بخواهی. بی اراده و خواست، می نشینی به گشت و وا بینی ِ در لابلای هرانچه که تا کرده ای با خودت!
از آن هوای ابری، نه باد و نه آفتاب! است که دلت برای یک لحظه نور افشانی خورشید لک می زند. هوای دم کرده ی دلگیر که روشنای خاکستری روز جان می دهد برای فکر کردن! انگار که همه چیز آماده شده باشد تا همه دلتنگی هایت را مرور کنی.
وقتی هم که دلتنگی ها سراغت می آید، اولین حسی که در تو جان می گیرد مثل این است که هیزمی بر روی هم تلمبار کرده باشی. چوب کبریتی در دست با شعله لرزان که از هوای دهانت هم دورش می داری تا هیزم ها را بگیرانی، حس تنهایی، حس دوری، حس سفر کردن به هر آنجایی که هزار یاد و خاطره داری، پروازت می دهد.
هوا که اینطور پیله می کند تا لج ِ آدمی را در بیاورد، خیالبافی ها هم مثل گُر گرفتن هیزمها، شعله های آتش اش را می رقصاند. و تو می مانی و هزار خیالت.
درحالیکه پرکشیدن خیال، بی خیال اینکه چه می کنم و به چه باید بپردازم، شروع شده، شده ام آن شیدای در جمع و جای دیگر بودن! خیالبافی ام گرفته است. خیالبافی ای که حتی آسمان ریسمان بافتن هم می شود مشغله ساعتها نشستن که بر پوز این هوای بی همه چیز بزنی که چنین لج کرده و کز کرده، بر شانه هایت می نشیند.
گوشه ای، بی حوصله تر از هر وقت، با خود خلوت کرده ام. به آسمان خیره نگاه می کنم. توده ی ابری، رنگی ِ مات، خاکستری گاه تیره ی آسمان پوشیده را دنبال می کنم. طوری که حواسم به همه جا و هیچ جا ست. شاید دنبال چیزکی می گردم .
زنگ در مثل صدای رعد و برقی سکوت خانه را می درد. بخود می آیم. بلند می شوم. بطرف در می روم. در فاصله کوتاه چند ثانیه یا لحظه ای که راهروی میان من و در را طی می کنم، کنجکاوی ام گل می کند که حدس بزنم چه کسی ممکن است به سراغم آمده باشد. با کسی قرار ندارم. یعنی حوصله با کسی بودن یا پذیرایی از کسی را هم ندارم.
بی حوصلگی محضی که آدم از بودن با خودش هم حالش بهم می خورد.
در را باز می کنم. چهره ی خندان نوناک تمام حال و هوایی که در آن بوده ام، را تغییر می دهد. وجد و شور و حال خاصی در من پا می گیرد. بوسه ای و آغوشی که انگار فریاد تندرواری، زیبایی ِ بودن و زندگی را آوازم دهد، مرا در خود می گیرد.
هنوز ننشسته می گوید:
- چی شده که اینقدر غربت زده با یه من عسل هم نمیشه خوردت!
با لبخند خوش به حالانه ای از بودن اش، می گویم:
- تو هم چه وقت خوردنت گرفته! نمیشه من بخورمت! خیلی.....
در حالیکه صدای خنده اش، همه همسایه ها را به خودشان می آورد که خاکستری هوای کز کرده را دمی از یاد ببرند، می گوید:
- خوبه هر دوتامون ویر خوردنمون گرفته! پاشو! پاشو یه آبی به سر و روت بزن، قهوه ای چیزی دست و پا کن...
صحبتش تمام نشده است که می گویم:
- اه که لج ام در میاد با این پذیرایی های کلیشه ای ! فهوه ای و گپی و بعدش..
بصدای نازآلودی می گوید:
- بیخود لج ات نگیره! هر چیزی از یه جایی با یه چیزی شروع میشه
لحظه ای با حالت متفکرانه سکوت می کند. ناز دلنشینی در چهره اش است. نازی بازیگوشانه که بخواهی چون تکه مومی در دستانش، تن به هر چه بادا بادش دهی.
تا پیش از آمدنش، پرنده ی کز کرده ای بودم که در لانه خویش خیال می بافتم. با آمدن نوناک همه چیز عوض می شود. دیگر هوا هم دلگیری تا پیش از آمدن نوناک را ندارد. بی حوصلگی جایش را به شوق پر و بال گشودنی داده است که هوای پرواز وسوسه می کند.
غرق نگاهش هستم. لبخند شیرین اش مجال هیچ اندیشه ای نمی دهد مگر تن دادن به نسیم شورانگیز بودنش که شوق می آفریند. زیبا ست. دلنشین است. جانانه دل می برد.
سکوت خانه رنگ باخته است. خرامیدن او که به نازی دلپذیر هر گوشه ای را سرک می کشد، مرا بر سر ذوق می آورد.
کرختی شیرینی در تمام جانم می نشیند. می خواهم برای در آغوش گرفتنش خیز بر دارم که کیفش را باز می کند. چند شمع از میان کیف بیرون می آورد ومی گوید:
- می خوای کمی شاعرانه اش کنیم!؟
می گویم:
- تو شعری، زیبای من، تو شاعرانه ترینی.
لبخند ملیحی بر لبانش می نشیند و می گوید:
- باز که شعر گفتنت گل کرده
می گویم:
- اینطور که تو آدمو تسخیر می کنی دیگه مجال شعر گفتنی نمی مونه! میدونی چی یه؟
با کنجکاوی خاصی می پرسد:
- نه! بگو چی یه!
می گویم:
- گاهی آدم کلمه، واژه واسه گفتن حس اش کم می یاره یعنی نمی تونه همه ی اونی که می خواد بگه!
با نگاه شیرین بازیگوشانه ای می گوید:
- خوب عزیزم بخون برام!
می گویم:
- دقیقا گرفتی چی می خوام بگم! همون! موسیقی! هنر! زیبای من، هنر بداد آدم می رسه وقتی واژه ناتوانه از گفتن!
در حالیکه شمعها را در میان دستانش دارد، بحالت اینکه بخواهد خمیازه ای بکشد، بسوی من می گیرد و می گوید:
- بیا یه کاری کنیم!
می گویم:
- همه اش یه کار!؟
خنده ی بلندی می کند و می گوید:
- اوا....اینقدر سوال پیچم نکن! بلند شو اینطور نشین هی....
تا بخواهم چیزی بگویم، ادامه می دهد:
- بلند شو یه دوشی بگیر از این خمودگی در بیا
هنوز حرفی نزده ام که می گوید:
- تا وان رو پر کنی این شمع ها رو هم روشن کن. من هم این عودها رو روشن می کنم که بوی پیپ همیشه روشنت رو قابل تحمل کنه.
شمعها را بدستم نداده، رو به پنجره، به چشم انداز سبز ِ تن داده به هوای خاکستری، نگاه می کند. دستانم را بدور سینه اش حلقه می زنم. با شوقی حریصانه بغلش می کنم. عطر تنش یاغی ام می کند. سرکش و بی قرار از لبانش آنگونه که بخواهم همه ی او را ببلعم، بوسه ای می گیرم.
نوناک رام و آرام به همان حالتی که به بیرون خیره شده است، سر بر سینه ی من رها می کند. دستانم را بروی سینه خود در دستانش می گیرد. نوناک است و من و دنیایی که از آن ماست. نمی دانم چقدر در همان حالت می ایستیم. انگار که بخواهم به هر تار موی اش بوسه ای بیاویزم، سر در گیسوان اش فرو می برم. مست در پیچ و تاب آن غرق می شوم که به نرمی دلنشینی رو برمی گرداند و نجواکنان می گوید:
- شمعها رو روشن کن. برو وان رو پر کن....
دستپاچه با نفس نفس زدنهای هیجان انگیزی که بخواهم هر چه زودتر مقدمه چینی ها را پشت سر نهم و از این آوردن و آن بردن خلاص شوم، شمعها را از او می گیرم. قلبم به اختیار نیست. ضربان شتابان آن، سینه را چون طبل ور آمده ای، به پوم تاک می کوبد. با شوق بی مانندی به حمام می روم و شیر آب گرم را باز میکنم تا وان پر شود.
شمعها را هر کدام در گوشه ای از حمام می گذارم. .وسواس خاصی را دچار شده ام.وسواس از اینکه شمعها را در چه زاویه ای بگذارم که رقص نوازشگونه ی شعله اش، توازنی با حال و هوای این لحظه مان را داشته باشد.
هنوز شمعی را روشن نکرده ام که عطر عود از داخل سالن نشیمن فضای همه جا را پر می کند.
پیش از اینکه اولین شمع را که مقابل آینه گذاشته ام، روشن کنم، صدای نوناک مرا بخود آورد:

- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...

به این ترانه علاقه ی خاصی دارد. با خاطرات زیادی از ما پیوند خورده است. همیشه هم می گوید که اصل آن، ارمنی است اما آذری ها آن را از خود می دانند و می گویند که ریشه ی این ترانه آذریست. من هم که نه ارمنی هستم و نه آذری، به خنده خود را کشور سوئیس خوانده ام که بین دو کله شق گیر افتاده است. چقدر این تشبیه من تا کنون سبب خنده او شده است.
بارها شده که این ترانه را خوانده و از او خواسته ام که بزبان ارمنی نیز بخواند. باوجودی که اینهمه باهم هستیم اما هنوز زبانش را یاد نگرفته ام و وقتی می گویم:
- لا وِس!؟
با خنده می گوید:
- تو هم با این زبان یاد گرفتنت شاهکار کردی!
در چنان حال و هوایی هستم که نوناک مرا به سبزی و رستن و بهار شدن می کشاند. او عشق می آفریند و من از او سرشار می شوم. او زلال و بی پیرایه می شکفد و من به مهربانی بی دریغ اش چون شرابی از او می نوشم و مستانه پَر می کشم.
با لبخندی که بر لب دارم ادامه می دهم:

- در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می بریزد

و نوناک با صدای نرم و مخملین اش که هربار می شنوم گویی سوار بر ابرها پر می کشم، واخوان می کند:

- دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران....
از سالن ادامه داد:
- ساقی میخواران،
مست و گیسو افشان
از کنار یاران می گریزد....

هربار که نوناک زمزمه ای می کند. ترانه ای می خواند، حسی سرشار از مهر و زندگی ِ بی غش انسانی، تمامی مرا فرا می گیرد. او مهربانی بی مانندی در دل من می کارد. همیشه هم تازگی دارد . هر بار هم دوست ترش می دارم.
آخرین شمع را هم با صدای دلنشین یار می گیرانم. هر گوشه از حمام را بخوبی وارسی می کنم. رقص شعله های شمع، نور رقصانی را در جای جای حمام می پراکند. بخار از وان حمام بلند شده است. نوناک عودها را گیرانده وعطر آن، همه ی خانه را پر کرده است. بر لبان اش آهنگ ترانه ی خاطره انگیزمان ادامه دارد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
من مست ِ شادابی و سبزانه ی حضور او هستم. شوقی در من است که انگار همه ی زمان همان لحظه است و همه هست و نیست جهان نیز در همان لحظه با او و در او خلاصه شده است که هیچ چیز دیگری در آن لحظه ی مشخص گویی نیست نه اینکه بقول حافظ " یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم "! نه! اصلا حس کم و بیش خواستن چیزی ، حس کاسبکارانه ای است که هیچ وقت اهل اش نبوده ام تا زیادت طلبی اش را خواسته یا نخواسته باشم. هیچ نیازی به زیاده خواهی در ذهنم نیست. همه چیز در همان لحظه و در نوناک است.
در آغوش ِ هم، بگونه ای که رقص والس +ی را آغازیده ایم، با هم زمزمه می کنیم:

- دامن کشان
ساقی می خواران
مست و گیسو افشان
از کنار یاران
می گریزد
در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می
بریزد
دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران
ساقی میخواران… از کنار یاران…. مست و گیسو افشان…. می گریـــــــــــــــــــــــــــــــزد…

نرمای سینه اش آتشفانی به جانم می دواند. گر گرفته ام. دستان اش رابه دور گردن من حلقه می کند. زمزمه هامان با
بوسه
بوسه
بوسه
سرشار می شود.
با هر حرکت، یک گام بسوی نور و شمع و شور می رویم.
نوناک با چشمانی مست ِ خمار ، هر بوسه را به بوسه ای پاسخ می دهد. چهره اش گل انداخته است. افشان جنگلی اش را چنان گسترده است که با هر گام چون رقص دل انگیز برگ و نسیم بازیگوشانه از شانه ی او بر سینه ی من سرک می کشد و تار بلند گیسویش گاه دزدانه از میان بوسه هامان می گذرد.
چنانکه از هوای خفه ی چاردیواری، به سراسیمه گریزی، پنجره بگشایی و هوای تازه را به آغوش بی مثالی به تمامیت خود بکشانی، نوناک را در خود می گیرم یا شاید خود در او غرق می شوم. بگونه ای که از خوابی عمیق به تکانی زلزله وار بیدار شوم، به خود می آیم.
اسمان ابری، بی باد و باران و آفتاب ، تغییری نکرده است. چشم بر می گردانم. از دورهای خیال انگیز بر می گردم. به دور و بر خویش می نگرم. خانه در سکوت همیشگی اش لج کرده است. پنجره از گشوده شدن به هوای خاکستری سر باز می زند. صدای زاغ همسایه ام که از بالای درخت، زاغ ِ گذر بی رهگذر را چوب می زند. به گوش می رسد. کلاغی لی لی کنان بروی چمنهای آن سوی گذر طعمه ای می جوید. سر بر می گردانم.
نوناک نیامده است. شمعی روشن نشده است. عودی در خانه عطر نمی پراکند. پنجره ای باز نیست. دستی بر کوبه در خانه ام کوفته نشده است. زمزمه ی مرا همنوایی نیست. کسی سراغ مرا نگرفته است.
امروزم مثل همه روزهای دیگر است. هوا دلگیر، خاکستری، سیاه ! هیچ نسیم و بادی وزیدن نگرفته است. برگی بر شاخه ای نمی جنبد. شاخه بر تنه درخت نقاشی شده است. پرنده ای پر نمی زند. ابری سر باریدنش نیست. آسمان سر ِ آن ندارد که سر از این همه دلمردگی به در آرد.
من هستم با زمزمه ای دلنشین وهمصدایی خیال انگیز که خیال می گیراند وُ تا عمق جان من هوار می شود:

دامن کشان
ساقی می خواران
مست و گیشو افشان
از میان یاران
می گریزد…


ناتمام!

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۷

وقت است

سخت سرانه سبز
ساز می شود باز
از یک مشت
تا یک جنگل هوار
آرزوهای برباد رفته می کارند کوچه های لج
باز
پایکوبان یک طوفان
در راه

گزمه های چرکین
سرنوشت خویش استخاره می کنند
آیه ی نحسی
هر باره
هماره

خورشید با توهم هیچ خدایی
انکار نشد

داروغکان ندبه و نماز
مناره دار
دل لرزانند

کوچه های شهر
زمزمه انتقام می سرایند
های
وقت است
وقت

بازگشت.به.سرسرا

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷

نه دیگه


نه....
نه.....
نه ديگه
كس
به هوادارئ ما هم نمياد!
آره......
آره داش!
آخرِ ما رو ببين!
كه شديم غربتئ اينجا!
كارِ دنيا رو ببين!؟
توئ ايران كه نگو
واويلا!
آدم اونجا
تو خونه اش غربتيه!
تو ئ اين شهرِ غريب
يكئ اينجا
يكئ اونجا
هركئ هر جا
تو خودش
تنها غريب....
همه ماتِ هم ديگه!
نه....
نه....
نه ديگه
كس
به هوا دارئ ما هم نمياد!

ديگه
حرفا
همه تكرارئ شدن
ديگه
خنده ها
همه اش زوركيه!
همگئ
دروغكئ
حال مئ كنن!
ديگه مستئ
واسه
تنهايئ
خوبه!
ديگه مستيام به ما
خداييش حال نميده!
مئ دونئ!؟
ديگه اينجا هرچئ هس
همه
از خاطره هاس
آدم اينجا
هميشه
با گذشته هاش
حال مئ كنه!
ديگه هم پياله
حالئ
نمئ ده!
زوركئ
حرف مئ زنه
زوركئ
خنده به لبهاش مئ شينه!
نه.....
نه......
نه ديگه
كس
به هوادارئ ما هم نمياد!

آدم اينجا كه دلش
زتنهايئ
دق مئ كنه
وقتئ آسمون
با اون ابرِ سياش
مئ شينه رو شونه هات...
وقتئ كه دق مئ كنئ
تا يه نفر بگه سلام!
اگه هم يكئ بياد دور و برت
خنده دروغكئ روئ لبش
مئ مونئ
با تنهاييت
حال مئ كنئ!
تنهايئ!؟
تنهايئ
آخ
كه آدم دق مئ كنه!
ميرئ ايرون
تو خيالت
مئ شئ
همخونهء يارت
مئ شينئ تو تاكسئ فكستئ
توئ پيكان چهلوشيش
خطِ ويژه يافت آباد
ميرئ تو محله ها
توئ كوچه هائ تنگ
ميشئ هم بازئ بچه ها
تو خاك و سنگ
ميرئ كوه با بچه
ميرئ دربند
دركه
شيرپلا.....
دركه!
آخ دركه
داغ دلم تازه ميشه!
آره....
زندانو ميگم
دلم آتيش ميگره
ديگه اينجا چئ بگم!؟
نسل ما
اينجا غريب
اونجا غريب
انگارئ
غربتئ دنيا اومديم!
آره داش
نسل ما
نسل دگر ديسئ صد تا فاجعه اس
واسه هر فاجعه
قربونئ شديم!
آخرش....
آخرش
تنها
غريب
توئ
هرخاكئ كه بگئ!
نه.......نه......نه ديگه
كس به هوادارئ ما هم
نمياد!



نيمروز پنجشنبه 29آگوست2002

آری آری داد بزن - گیل آوایی


آری داد برن!

آری آری
داد بزن
داد!
سینه چاک کن
بیچاره جان
که نمی اندیشی
که نمی دانی
و نمی خواهی که بدانی
در سفره گشاد وطنت
نانکی از برای تو دریغ می دارند
و بر گرسنگانت
ترحمی
آری داد بزن
داد
مشتها را بخشم کور
گره کن
مرگبادا را
خشمگینانه تر
فریاد کن
که برخاکت
هماره مرگ مئ تازد
و تاراجت
آماج مرگ آفرینان است
فریاد کن
فریاد
داد بزن
از برای هر آنکه
قرنها
بر گرده ات سوار
با باری از خرافه و جهل
تا باشی از برای
چاپیدن
از برای
جنگ
مرگ
تا آنکه
بلاهت را بخون تو
پاس بدارد
و فردایت را
چونان تو سیاهی لشکر
فریاد کن
تا اندیشیدن
در خاک تو
سلاخی شود
و تو بمانی خشتک پاره ای
از آنٍ آنانی که به غارت
بدستانت بوسه می زنند!
فریاد کن
فریاد:
مرگ
بر
اندیشه
زنده
باد
حماقت!
و درد است
درد
که از درد بمیری و
حقت نگیری!
وینگونه
شب
بستایی
و آفتاب را
به انکار
بنشینی!
دریغا
که خون تو
قاتق مرگ افرینانت
و سفره ات
در عطش لقمه نانی
له له زند!
و تو
فریاد کن
بیچاره جان
داد بزن
داد
سینه چاک کن!
کاین چاه
بدستان تو
از برای تو
حفر می شود!


در پئ سینه درانی ها و عربده کشی های مسلمانان در فوریه 2006 بعنوان اعتراض به
کاریکاتورهای منتشر شده در دانمارک بتاریخ سپتامبر 2005 بود که شعر" آری آری داد برن " را سروده ام

جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۸۷

خیانت - داستان کوتاه - گیل آوایی

"این روزها
با هرکه دوست می شوم
احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم
که دیگر وقت خیانت است[1]"

-
 چی!؟ شعره!؟

- آره!
-
از کیه!؟- نصرت رحمانی
-
نه!
-
باور کن!
-
یعنی چی وقت خیانت است! چرت گفته!
-
چرا چرت گفته!
-
آخه کی می گه خیانت درسته! این نصرت رحمانی هم!
-
تا حالا نشده که یک نواختی و تکرار چنان دلتو بزنه که عاصی بشی! نشده یه تغییری، تحولی، دگرگونی ای بخوای! چیزی که از حالت تکرار و مرداب گونه بودن که عاصی شده ای، درت بیاره! اینکه هرچی باشه الا اون تکرار و یکنواختی ای که خسته ات کرده!؟
-
خوب آره ولی نه خیانت! نه به گند کشیده شدن
-
مگه گرفتار اومدن در یه چرخه تکرار گندیدن نیست!
-
نه
-
آها! پس مشکل همینجاست!
میدونی گاهی دلم لک می زنه واسه اون دلهره ها و هیجان و پر کشیدن احساس، اون حال و هوای دلبرانه و عاشق شدن، دوست داشتن، خواستن، اون عطش سیری ناپذیر دیدن و با هم بودن! ولع یه بوسه! وای واسه اون لحظه ی طلایی ای که هزار بار جون به جونت شده باشه و بهت دست بده که دستی به دست یار بدی، اون گرمی آتشفشانانه ی آغوش و بوسه ی بی مثال از لب یار! چقدر دلم لک زده واسه اش!
-
یه جوری حرف میزنی که آدم همینجا تونبونشو میاره پایین!
-
خوب بیار پایین اگه خوش بحالت میشه!
-
جان مادرت از خیر تونبون ما بگذر!
راستی خودمونیما! خیلی وقت بود که اینجور خندیدن ازت ندیده بودم!
-
آخه یهو چیزی گفتی که هیچ واکنشی جز خنده ی اینچنینی نمیشد.
-
حالا چرا گیر دادی به این شعر نصرت
-
خوب محشره!
-
همچین خبرام نیست! خیانت کجاش محشره!؟
-
آخه خیانت رو باید یه جور تعریف داشته باشیم که با منطق حسی و فکری شاعری که این شعر رو گفته همخوانی داشته باشه. اینجور که تو داری می گی خیانت همونی یه که تو فرهنگ ما و مردمانی مثل مردم ما معنی داره اما همین خیانت جای دیگری مثلا اروپا خیانت نیست.
-
خوب ما خیانت رو تو فرهنگ خودمون معنی می کنیم و از اش یه تعریفی داریم.
-
درسته! من که منکرش نیستم اما
-
اما چی
-
اما آدم که همیشه در یک سنت و فرهنگ و آداب و رسوم با همه جنبه های خوب و بدش نمی مونه! درک امروزمون از رابطه ها با درک دوره های پیش مثلا فئودالی و ماقبلش خیلی فرق کرده. نه!؟
-
خوب!؟
-
رابطه ها هم با اون محتوا و تعریف و مناسبات فرق کرده
-
خوب
-
خوب یعنی اینکه خیانت هم تعریفش فرق کرده دیگه!
-
خوب
-
چی می گی هی خوب! خوب!
-
منظورم اینه که با این حرف کجا می خوای بری!؟ یعنی زنده باد خیانت!
-
آره! چرا نه !؟
-
ای بابا! تو دیگه وضع ات خیلی خرابه! اینجاشو دیگه نخونده بودم!
-
صبر کن! یهو نپر به یه نتیجه که اصلا منظورم نیست! ما نباید زود قضاوت کنیم. چه ایرادی داره اگه در مورد حتی بدیهی ترین چیزی، یه لحظه فکر کنیم ممکنه درست نباشه! ممکنه یه جور دیگه اش هم باشه!؟
-
عزیز من! ساده ترین شکل اینه که من زن دارم و بخوام با زن دیگری هم باشم!
-
اینی که تو داری می گی! همون رابطه ی تعریف شده فئودالی یه! مثلا اگه بگم که زن تو همزمان که زن تویه با مرد دیگه ای هم باشه!
-
چی!؟
-
غیرتی نشو جان مادرت! داریم حرف می زنیم
-
مواظب حرف زدنت باش
-
آها! باشه! فرض کن، یکی! ها!؟ یه انسان دیگه زنش همزمان با شوهرش، مرد دیگه ای رو دوست داشته باشه و رابطه بگیره! ( انگاری عادت کردیم که " مرگ خوبه واسه همسایه!" تو " زیر سیبیلی رد کردن " همه مون استادیم!)
-
بابا ول کن جانه مادرت! اینا مسئله ی من نیست. داری چرت می گی
-
ا چی چی رو چرت می گم! تا حالا نشده با زن دیگه ای لاس بزنی!؟ تا حالا نشده زن دیگه ای ببینی و وسوسه نشی که ببوسیشو حسرت در آغوش گرفتنشو داشته باشی!؟ تا حالا نشده زن شوهر داری رو ببینی که مرد دیگه ای رو چنان وسوسه می کنه که..! چنان دلبری می کنه که .....
-
شاید مشکلی توشون باشه
-
حالا به هر دلیل! شده یا نه!؟
-
خوب آره!
-
اینجاشو چی می گی!؟ بازام میگی خیانت!؟
جواب بده خوب! این یکی از همون تکرار وحشتناکی یه که ادم احساس می کنه که دیگر وقت خیانت است...
-
این دیگه خیانت نیس
-
گفتم که
-
چی گفتی
-
هرچی که دلت میخواد اسمشو بذار. یه چیزی که عاصی می کنه آدمو. چیزی که آدمو تو یه چرخه تکرار خفه کننده ای چال می کنه. حالا تو هرچی میخوای اسمشو بذار یا دلیل بیار. تکرار، یک نواختی، تهی بودن، بی محتوایی، تهوع آور، خیلی چیزای دیگه! تا حالا شده به چهره زنت نگاه کنی و یه لحظه بیاد بیاری دوره ی پیش از ازدواجتو! دوره ی دلبری، دوره عاشق شدن، دوره ی خواستن، دوره ای که واسه یه لحظه با هم بودن، واسه یه درآغوش کشیدن هم جون بلب می شدی!؟
-
خوب
-
همین دوره رو مقایسه کن به رابطه ی یک نواخت، خالی، اجبار، حتی بی محتوا
-
ولی واسه من اینطور نیست
-
بهتر
-
ولی ممکنه که واسه خیلی ها اینطور باشه! نه!؟
-
آره خوب!
-
همین دیگه! باز هم براساس همون که مرغ همسایه غازه! تصور کنیم که اینطور هم ممکنه باشه
-
گوشه نزن
-
باور کن منظورم گوشه زدن به تو نیست! اشاره به فرهنگ گهی ای یه که داریم
-
آخه تو چی داری می گی!؟ تو که زن نداری!
-
ای بابا چه فرق می کنه! تو به چیزی که می گم فکر کن جواب بده
-
جواب چی بدم! اینقدر فکرای الکی می کنی که زده به کله ات!
-
اصلا هم اینطور نیست! تازه کاش زده بود به کله ام!
-
خوش به حالت بود! آره!؟
-
چه جور هم!
-
حالا چرا به فرهنگمون می گی فرهنگی گهی داریم
-
بیا حالا درستش کن!
-
خوب تو گفتی الان
-
ببین این چیزایی که هست حال آدمو به هم می زنه. رابطه ی آدما با فرهنگی که داریم. یه جور مثه کبک سر تو برف کردن و خود به ندیدن و نفهمیدن زدن! اینو می گم
-
همه جا هست. هرجا یه جوری با یه تعریفی
-
من با هرجا کاری ندارم.
-
مگه میشه!
-
چرا نه؟
-
تو انگار تو یه دنیای دیگه ای داری زندگی می کنی! یه دوره ی دیگه ای! باباجون تو این دوره و زمونه، همه به هم پیوسته ان. دنیا روز به روز کوچیکتر داره میشه. یه گوشه ی دنیا زنی سنگسار میشه، گوشه ی دیگه دنیا اعتراض و اعتصاب و هزار کار صورت می گیره.
-
اصلا ما در مورد چی داریم حرف می زنیم!؟
-
خیانت
-
پس این شعر و ورا چی یه می گیم
-
داریم حرف می زنیم
-
وقتت باد کرده!
-
خوب داریم حرف می زنیم
-
این که حرف نیس
-
پس چی یه
-
ای بابا
-
ای بابا نداره! داریم حرف می زنیم
-
ولی من نمی خواستم فقط حرف بزنم
-
پس چی می خواستی
-
صبر کن ببینم
-
یعنی چی
-
تو چی پرسیده بودی؟
-
پرسیدم چرا به فرهنگمون اینطوری نگاه می کنی
-
نه این منظورم نبود
-
پس چی
-
یه چیز دیگه پرسیده بودی
-
دوره فئودالی!؟
-
نه بابا تو هم!
-
پس چی
-
آها! خیانت
-
نه شعر نصرت رحمانی بود
-
همون
-
که چی
-
ول کن
-
چرا
-
دیگه از سرم پرید
-
چی
-
همون
-
همون چی یه
-
ای بابا ول کن
-
خوب بگو
-
دیگه از سرم پرید
-
چی پرید
-
حال و هوای شعری که می خوندم
-
این دیگه پریدن نداره
-
میشه گیر ندی
-
چی رو

.

ناتمام



[1] از زنده یاد نصرت رحمانی

.

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...