چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۲

فریاد - گیل آوایی



از آتش گذشتیم چونان
که هیچ ابراهیمی چنین
به صداقت خویش
ساده
بی دریغ
دل نداده بود!

ما داغ کشیدیم شانه به شانه!،
با زیباترین فرزندان این خاک!

مصلوب،
بسانِ مسیح دروغینی
که وهم خویش را
حقیقت ملموس جار کرده بود!
آه
میدان میدان آتش برافروختیم
با هیمۀ جان خویش
کز کشته پشته راه گشودیم
تا قاتلان
آیه آیه به طناب و چارپایه تفسیر کنند!
که این خاک غنیمت قرآنشان بود
وارثان مرگ
وارثان تباهی
وارثان لابه های شوم.... بردگی..... بندگی!،
از یک تا بینهایتِ انتظار!

که این قاتلان بتازند بر بود و نبود ما!
اینک
ماییم شرافت خود به حراجِ جانیان!

اینک
ماییم گُرده به تیغ آیتِ الله!
با یک سرزمین، کرامت باخته!

پندارهای عبث می بافیم
از گرده سواران سبز وُ بنفش
در گورها به زنده بودنِ خویش
زندگی چال کرده ایم!

خاک وُ آب وُ آتش وُ باد آلودیم!
آلوده ایم ما،
به ریاکاری 1400 سال آبرو باختگی!

ما
آری ما
هیمۀ این جانیانیم،
این میراثداران زنده به گوری!
سالهای شوم
سالهای سیاه
سالهای خون
سالهای مرگ
سالهای نفرت
سالهای دار وُ داغ وُ سلولهای انفرادی
به تلاوتِ سوره سوره  آبات انسانسوز!
آه
که با صداقتِ سادۀ بی دریغِ خویش
به انتحار شومی نشستیم
تکرار از پی تکراری!

وای
که این مانداب جز خشکاندن نشاید!
نشاید
نشاید
آی
کمینه امیدی حتی به گریستنِ خویش
شاید
اشکها
سیلابی!
بشورد این همه نابجایی، این همه ناروایی، این همه حرمت باختگی!

میدان هراسیدن،
انتظار گله واری ست به سلاخ میدان دادن!
روزمرگی چه حاصل!؟
یک به یک
پاندول وارۀ طناب و چارپایه!؟

شرافتی
کرامتی
حرمتی
اگر باید!
آی
اکنون است
مرگ یک بار
شیون هم!

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۲

وقتی با چیزی کنار می آیم، بخشی از آن می شوم! - گیل آوایی

(چیزی می خواستم به طنز بنویسم ولی خودم هم نمی دانم قلم چطور به این که می خوانید کشیده شد! من کشیده نشدم! قلم کشیده شد!
گیل آوایی)


وقتی با چیزی کنار می آیم، بخشی از آن می شوم! به خفقان عادت کنم، بخشی از خفقانم. به سرکوب عادت کنم، بخشی از سرکوبم. به دزدی عادت کنم، بخشی از دزدی هستم!
حالا بگذریم از اینکه در جای گرم وُ نرم، پشت کامپیوترم نشسته و به  تمام دنیا وصل شده ام، نه دردِ بی خانمانِ خیابانخواب در این سرمای استخوان سوز زمستانی دارم، نه گرسنگی آن تهیدستی که نان از میان زباله ها می خورد، کشورم هم دیگر مثل زخمِ کهنه ای بر پیکرم شده که انگار عادت کرده ام به مشتی دزدِ قاتلی که کشورم را غارت می کنند و می کشند و میلیارد میلیارد دزدی که هیچ! روضه خوانها و مرثیه خوانهاشان را هفت تیر به دست به خیابان می فرستند که تازه برای روضه خواندنشان نه فقط پنجاه میلیون طلب می کنند بلکه پذیراییهای ویژه هم می خواهند، خوب اینها همه چنان شده است که آدم در یک دیوانه خانۀ ویرانی بوده باشد و کم کم به فضای این چنینیِ دیوانه خانه عادت کرده باشد! هزار هم آه و ناله بکنم چه دردی دوا می شود تا وقتی که خودم آستین بالا نزنم به سهم خودم یقۀ این بی همه چیزها را نگیرم که به جان من و ما افتادند.
می دانی یک شبه عادت نکردم که! سی و چهار سال طول کشید. اول روزنامه ای را بستند. خوب روزنامه من نبود که! تازه با فکر من هم همخوانی نداشت! زبان از ما بهتران بود. خلاصه آ ن را بستند، هیچ هم نگفتم. یکی یکی دادگاه های یک دقیقه ای برپا کردند حتی گاهی بدون دادگاه، و کشتند باز هیچ نگفتم نظاره گر شدم و منتظر ماندم تا از تب و تاب بگذرد. همینطور از روزنامه و مقام و منصب رژیم شاهنشاهی  رسیدند به مردم کشی و بجان کردستانم افتادند کمی دست و پایم را گم کردم مگر می شود همینطور ساکت نشست  هنوز قتل عامهای کردستان کم بود تازه جنگ هم به آن اضافه کردند. خلاصه یا موشک و بمباران می کشت یا همین قاتلانِ الله! من هم این وسط قاچاقی نفس می کشیدم به کشتار عادت کردم! به جنگ عادت کردم! به تیغ کشیدنهاشان بر خود و مردم من، عادت کردم! به زندان عادت کردم! میان همین عادت کردنها قتل عام زندانیان سیاسی پیش آمد کشتند بی رحمانه کشتند به این طرف آن طرف دیوانه وار دویدم سرکوبم کردند اما خاورانها را رفتم و اشک ریختم قتلهای زنجیره ای پیش کشیدند بجان نویسنده هامان افتادند، شد روزگار، روزگار مرگ و کشتن و قتل و زندان و خفقان تازه همینش کم بود از بخور بخورهای مستضعفانی رسیدند به بار طلای کامیونها که بنام آهن پاره لاپوشانی کردند عادت کردم! دادی و بیدادی هم تاثیر نداشت خوب این  عادت کردنها فقط برای من نبود، خودِ حکومت هم عادت کرد! عادت کرد به دزدی! عادت کرد به جنایت! عادت کرد به دروغ! عادت کرد به کلاهبرداری! عادت کرد به حماقت! عادت کرد به تحقیر! اصلا طوری عادت کرد که اگر یکی حرف حساب سرش می شد یا سرش به تنش می ارزید، یا یک بلایی سرش می آوردند یا چراغی می شد میان کورها! به آن هم عادت کردم!، همانطور که طلا آهن پاره شد عادت کردم! همانطور که سه هزار میلیارد دزدی شد عادت کردم! همانطور که خدا میلیارد بالا کشید عادت کردم! اصلا به اینکه ایرانی در وطن خودش شهروند اجاره ای باشد عادت کردم! در وطن من صاحب خانه مستاجر است! بیگانه خودی و خودی بیخودی! این طور شد که به اینجا رسیدم! حالا هم کش نمی شود داد!   میلیارد میلیارد دزدی که چیزی نیست! هر چه هست همین است که به این جا رسیدم به اینجا رسیدم که به همه چیز غیر از آن چه که انسانی ست عادت کردم! اصلا می دانی وقتی آن همه آرام آرام سرت خراب شود، عادت می کنی!.  می شوی یک بخش از جنایت! می شوی یک بخش از غارت!  می شوی یک بخش از خفقان! اصلا می دانی می شوی خودِ غارت! می شوی خودِ دروغ! می شوی خودِ سرکوب! می شوی خودِ تحقیر!  می شوی خودِ سانسور! می شوی خودِ خفقان! یعنی اگر خودت را سانسور نکنی، اگر ریاکاری نکنی، اگر چند شخصیته نباشی، اصلا یک چیزی ات می شود! یک چیزی ات کم است! می رسی به اینجا که هیچ راهی برایت نمی گذارند یا به همین جاکش ها دخیل ببندی یا بیایی در یک جای این جهان گم بشوی و پشت کامپیوترت بنشینی و به همه جهان وصل شوی اگر دلت گرفت شرابی بریزی و تاری گوش کنی و حافظ بخوانی!
می بینی! آدمی چطور....................................
بگذریم! خسته ام. از تو هم خسته ام!
همین!

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۲

نوشتاری منتشرشده در سال 2009 که بازخوانی اش شاید پُر بیجا نباشد: دولت آبادی جان، شما چرا!؟ گیل آوایی

دولت آبادی جان، شما چرا!؟ گیل آوایی
  با هزار درد، درود بر تو
اما چگونه بگویم!؟
اینکه سروش، آخوند بی عمامه ی خرافه مست، در پیوند دین و دمکراسی، فلسفه می بافد و سفسطه بار می کند، موضوع این نوشتار نیست، چرا که بیزاری من از باور و تفکر قهقرایی و بلاهتی که توسط او در واژه های قشنگ بسته بندی می شود، عریانتر از آن است که به آن بپردازم.
اگر چه پرونده این خدای آلودگان حقیر که راه بر حاکمیت آدمکشان اسلامی هموار کرده وُ می کنند، و جنایت وُ جهل و سیه روزی یک ملت را تئوریزه کرده و جنایتباری دین سیاسی را لاپوشانی می کنند، روزی در وقت و جای بایسته اش باز می شود.
اما تو دولت آبادی جان! بگو چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم!؟
پیشترهای همین معرکه گیریهای حکومت آدمکشان اسلامی، عکسی از تو در روزنامه های ایران، دل بسیارانی از جمله من، را بدرد آورد وقتی در کنار سردار غارت و ماست مالی، رفسنجانی و همین مشتاق تدارکاتچی شدن، کروبی، انتشار یافت که وا ماندم از چرایی حضورت در آن جمع جانیان!
آن گذشت و باز مانند بسیاری از گاف دادنهای جامعه بویژه ادبی ما، بنوعی با آن کنار آمدم و پذیرفتم که حتما شرایط ناگزیر و ناخواسته ای بوده که این عکس فرصت طلبانه گرفته شده و منتشر شده است. آن گذشت و آمد زمان دیگری که خبر سخنرانی ات در مسجدی جار زده شد که برای باز هم مشتاق تدارکاتچی شدن کسی که از افتضاح فرهنگی و سرکوب دانشگاهها گرفته تا جنگ و کشتار جانهای شیفته دیارمان را در دوره وزارت و خوش رقصی های او برای امام خون آشامش شاهد بوده ایم.
اما دولت آبادی جان چرا!؟
هیچ پاسخی به این " چرا" که هزار باره به هر ثانیه در مغزم هوار می شود، ندارم!
فکر می کنم. یعنی بر این باورم که هیچ مقامی در سیاست و کیاست این جهان و صد البته در حاکمیت خون و جنایت، زیبنده تو نیست دولت آبادی جان! و به هزار یقین می دانم که نه دنبالش هستی و نه نیازت به آن است اما چرا با حضورت به این جانیان اعتبار می دهی!؟
مشکل است باور کنم که ندانی حضورت وسیله ایست برای اعتبار گرفتن این خدای آلودگان خرافه مست! که سه دهه جنایت بر یک ملت را به ناروا، روا داشته اند.
مشکل است باور کنم که ندانی هر آنچه که بگویی و هر آنچه که بخواهی از تریبون این آدمکشان هوار کنی، در شرایط کنونی این جانیان محلی از اعراب ندارد! بلکه حضور تو برای مشروعیت و ارزش و اعتبار دادن به این جنایتکاران اصل ماجراست! و این فرصت را می دهی و می شوی وسیله ای که این قاتلان نیاز دارند!
چرا!؟
دولت آبادی جان، می دانم که می دانی، تو به خودت تعلق نداری! از همان وقتی که کلیدر به جامعه ادب و فرهنگ ایران عرضه کردی، فاتحه برای خود بودنت را خواندی! و شدی آن ماندگاری تاریخی ای که میرایی در مقابلش رنگ می بازد و شدی یکی از نمادهای وجدان بیدار جامعه ای که شوربختانه سرنوشتش را برای کولی دادن به شاه و شیخ رقم زده اند!
کاش می گفتی یا بگویی چطور با این درد کنار آیم که سعیدی سیرجانی ها، علایی ها، مختاری ها، پوینده ها، و هزاران جان شیفتۀ پرپر شده در دل خاورانهای دیارمان مرز خونینیست میان همه آنانی، از جمله خود ِ تو، با آدمکشان اسلامی که فریبکارانه می کوشند با معرکه گیریهای انتخاباتی و به میدان فرستاده شدن عنترهایی از نوع احمدی نژاد، کروبی، موسوی، رضایی توسط نالوطیان مافیای الله بر سرزمین ما یعنی همان گردن کلفت کرده های به غارت و جهل و جنایت( رهبر وُ خبره و مرجع و آیت ِ الله!!) تا مشروعیتی بدست آرند که ندارند! و تو دولت آبادی جان وسیله تطهیر و اعتبار چنین ماجرایی می شوی!
چرا!؟
تو که برای گفتن و نوشتن و رساندن حرفت به گوش مردممان و جهانِ باورمند به کرامت و حُرمت انسان، مشکلی نداری! تا نیاز به تریبون و یا فرصتی برای اعتراض وهشدار دادن! باشدت!
چه ضرورتی، چه دلیلی ترا به جمع این آدمکشان و عاملان سیه روزی سی سال حکومت جهل و جنایت می کشاند!؟
دولت آبادی جان،
تا کی و تا کجا باید کوه ما ایرانی ها موش بزاید!؟

با مهر و احترام صمیمانه

گیل آوایی
هلند
21 مه 2009

شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۲

دردا وُ حسرتا که چنین روزگار ماست - گیل آوایی

دردا وُ حسرتا که چنین روزگار ماست
اللهِ وحشتی که به شهر وُ دیار ماست

بردار شد کرامتِ انسان!، دریغ و درد!
قرآن نفیرِ نفرت وُ نکبت شعار ماست

بر گورِ خویش فغان می کنیم ز درد
کاین حاصلی زباورِ اسلامِ زارِ ماست

آنکو اسیر گشت رها تر زماست، آی!
ما مرده وَش چه خموشی به بار ماست!؟

عزّت کجاست! شرف کو!؟ چه راستی!؟
زآن دینِ ننگ که برّان دمار ماست!

هر مرده خو زغارت ایران شده است هار
بیداد خون کند،  الله سوار ماست!

نفرت بر آن رسولِ ریا، آیه های مرگ
کز او بخون نشسته وطن سوگوارِ ماست

برخیز هم وطن شرافت ایران زماست ما
بستیز با ستم که چنین افتخار ماست

ناتمام

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...