پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۷

نیمروز افتابی شالیزار، برگردان از گیلکی به فارسی



نیمروز شرجی در تابستان است. آب سرد و جاری رودخانه وسوسه ات می کند که عریان شوی وتن به آن بسپاری. بر پشته ای از علف های سبز شده که از لایروبی بهاری رودخانه برجای مانده است، ردیفی از لاک پشت ها آرمیده اند و خاموش در کنار هم آفتاب می گیرند.

قورباغه ها در کناره ی رودخانه، سر از آب بیرون آورده اند و هرازگاه با دست و پایی دراز و کشیده، به سویی شنا می کنند. پشت شاخه ای رها شده در آب زلال رودخانه، ماری کمین کرده، انتظار قورباغه ای را می کشد که به حریمش نزدیک شود، تا خیز بردارد و غافلگیرش کند.
سنجاقکی بازیگوش، دم خویش را بر شاخه ای برآمده از آب، می ساید وعبورعنکبوت یا مگسی را به کمین نشسته است.
شاه پرکی بال گشوده و بی قرار، از فراز گلی وحشی به سوی ساقه ی قد کشیده ی علفی هرز، پرواز می کند، می نشیند و دوباره بر می خیزد. زیبایی خیره کننده بالهایش از میان گلهای وحشی و علف های حاشیه رودخانه خیره کننده است.
بر بلندای درختی در باغ، کلاغی قارقارمی کند.
انبوهی از گنجشک ها بر شاخه های پر از خار درختی، پر هیاهو ولوله می کنند و ناگهان به پرواز در می آیند و پس از زدن چرخی در آسمان، دوباره به شاخه های درخت باز می گردند. صدای جیک جیک بی پایانشان همه شالیزار را فرا می گیرد.
باغ لم داده بر شانه ی شالیزار، سبزی متفاوتی را در چشم اندازی گسترده به تماشا می گذارد. گاوی که شاخش به دست راستش طناب پیچ شده است، با نگاه حسرت باری، شالی های قد کشیده را می نگرد. دور تر گوساله اش بی تاب و بی قرار، او را به سوی خویش می خواند.

مرد در سایه ی آلاچیقی، تن داده به آفتاب، به انتظار نشسته است و باریکه راه میان شالیزار را می پاید. هوای دم کرده و شرجی، کرختی سکر آوری را بر جانش نشانده است. می اندیشد:
" وای اگر که بیاید چه می کنم!؟"

به رقص آرام و دلنشین شالیزار در گذرامواج نسیم، چشم می دوزد.

"امانش نمی دهم! در آغوشش می گیرم. سر در گیسوان جنگلی اش فرو می برم. لبانش را چنان خواهم مکید که دادش در آید. پستانش را! پستانش را! وای مستانه، دیوانه وار خواهم لیسید! خواهم خورد. خواهم بوسید. درازش می کنم و مانند مار به او خواهم پیچید. طوری که انگار یکی شویم.غرق بوسه اش می کنم. لب بر لب و سینه بر سینه و شکم بر شکم! وای... باید کاری کنم که گرمی و نرمی و عطر تنش را با تمامی جانم بچشم. حس کنم. نه! اگر مثل دفعه پیش بخواهم شتابزده برخورد کنم همه چیز را خراب می کنم. بهتر است که همه چیز را با آرامش پیش ببرم. باید این بار هر بوسه اش را با بوسه ای پاسخ دهم. هر حرکتی از او را با حرکتی از خود کامل کنم. اگر بخواهم تند و تند ببوسمش و بغلش کنم و درازش کنم ...........نه، نمی شود! گاو که نیستم!؟ همه چیز به هم می ریزد! نه! بهتراست با آرامش برخورد کنم. هرچه طول بکشد، بیشتر لذت خواهیم برد.

صدای گاو تا دور دستها می رود. گوساله در پی آن ناله ای می کند. قورباغه ای انگارکه طعمه مار شده باشد، صدایی متفاوت تر از همیشه دارد.
لاک پشت ها تکان نخورده اند. قارقار کلاغ بلند می شود. گویی که جفت خویش را صدا می کند. مورچه ها صف کشیده اند. چند تایی از آنها ساقه ی علفی خشک را بسوی لانه شان می کشند. گروهی نیز تمشکی را می غلتانند. لانه ی مورچه ها از دل تکه گِلی خشک که گویی سالهاست آب به خود ندیده است، دهان گشوده و مورچه ها زنجیروار از پی هم در آمد و شدند.
سراسر باغ را ساقه های لوبیا پر کرده است. لابلای آنها ماری سیاه که بی شباهت به یک چوب دراز و صاف نیست، آرام آرام می خزد. لوبیا های رسیده، از ساقه و برگ آویزانند. همین روزها ست که باید چیده شوند.
بر پشته ای ازعلف های هرز، حصیری پهن شده است. مرد به روی آن نشسته و بی قرار، باریکه راه میان شالیزار را می نگرد.

تا چشم کار می کند، شالیزاراست و سبزی خیره کننده اش. نسیمی سبک می وزد و عطر دلربای گیاهان، شیفتگی دل انگیزی برجان و دل آدمی می نشاند. دورترک، باریکه راهی، زیر پرتو آفتاب داغ نیمروز، می درخشد. هیچ کس از آن نمی گذرد.
مرد بی تاب است. باریکه راه را از آغاز تا پایان، با نگاهش می پیماید، کسی پیدا نیست باریکه از خرامان یارش تهی ست.

مرد دستهایش را از هم گشوده، لحظه ای به روی پشته ی علفهای هرز، رو به آسمان دراز می کشد. دستی به سینه ستبرش می گذارد و چشم به آبی آسمان بی انتها می دوزد. سپس بلند می شود. بی تابی، تمام جانش را پر کرده است. با خود می گوید:
"وقتی از راه برسد، بسویش می روم. دستانش را درمیان دستان خویش می گیرم. او را با خود تا پشته ی همین علف ها می آورم. درازش می کنم. درآغوشش می گیرم و آرام آرام نوازش او می پردازم.
اما! اما! اما چطور می توانم وقتی چشمم به چشمان مست او می افتد آرامشم را خفظ کنم!؟ مگر می توانم تاب بیاورم!؟ نه! ازهمانجا بغلش می کنم و می آورمش بروی همین پشته علف های هرز و درازش می کنم. لختش می کنم. از موی سر تا نک پایش را می بوسم. لبانش را با اشتهایی که دلم بی تاب آن لحظه است، می مکم. پستانش را در دستان خود! نه در دهان خود می گیرم. می خورم. اصلا" بادا باد! هرچه که می شود بشود! هرچه دلم خواست و هرطور دلم خواست، می کنم. می خورمش. می مکمش. در بغل می فشارمش. رویش………."

سکوت می کند. باریکه راه را می نگرد. دلش بی امان می تپد. تمنای دیداریار تمامی جانش را فرا گرفته است. بی تاب بلند می شود. می نشیند. درازمی کشد. به گاوی که شاخش را به دست راستش بسته اند، و آن سوی تر لمیده است می نگرد. دم گاو می جنبد تا زنبور و مگس های مزاحم را دور کند. گنجشکی که بروی ران برجسته ی گاو نشسته بود، پر می کشد.
مرد دستها را از هم گشوده، خمیازه ای می کشد. گلویش خشکی آزار دهنده ای دارد. آب دهانش را فرو می برد. باریکه راه را می نگرد. انتظار از پایش در آورده است. به فکر فرو می رود. در حالی که حصیر گسترده بر پشته علف های هرز را مرتب می کند و بالش کوچکش را جابجا می کند، با خود می گوید:
"لامصب بیا دیگه! وای اگر که بیایی ! همینجا درازت می کنم! همینجا………….."

بی قراری از پایش در آورده است. تمام جانش گر گرفته است. ناگاه چشمش برقی می زند. به گستره سبز شالیزار خیره می شود. باریکه راه زیباتراز همیشه می نماید. شالیزاردر هیاهوی گنجشکها و نسیم نیمروز داغ تابستان، تاب می خورد.

زن خرامان و رقصان، میان باریکه راه نمایان می شود. نسیم، انبوه گیسوان جنگلی اش را می نوازد. از میان ساقه های برنج که تا شانه هایش قد کشیده اند، می گذرد. نزدیک و نزدیک تر می شود. چین های دامنش هم پای رقص موزون شالیزار، پیچ و تاب می خورند. با دلبری لبخندی به مرد پیشکش می کند.
لاک پشت های صف کشیده بر کناره ی رودخانه، به داخل آب می روند. مار جستی می زند و قورباغه ای را در دهان می گیرد و تلاش می کند آن را ببلعد. گنجشک ها پر می کشند و چرخی در گستره سبز شالیزار می زنند.

کلاغی قار قاری می کند و پر می کشد. گاو "مایی" می کند که بی شباهت به نعره نیست و شاخ بسته شده به دست راستش را رها می کند و طناب می درد.

گوساله پای می کوبد و جست و خیز بر می دارد. چنبره ی مارسیاه در پای ساقه های لوبیا، شتابان می خزد و دور می شود. گنجشکی پرمی کشد و سنجاقک روی ساقه برنج را در چشم به هم زدنی می گیرد.

وارفته و مست و کرخت، بر پشته ی علف ها آرمیده اند.

پایان

چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

بروی بالکن خانه ام در هلند یا مخفیگاهی در تهران!‏


روی بالکن نشسته ام. آفتاب نیم روز گرمی دلچسبی به تنم می دواند. نسیم ملایمی می وزد. هوای دریا بخوبی به مشام می رسد. به درختان باغ خیره شده ام. بی آنکه بخواهم به هوای نیمروز گیلان سفر می کنم. خیال در غربت براستی که اعجاز می کند. نسل من با خاطرات قوی که دارد کمتر می تواند از آن رهایی یابد. نمیدانم تا کنون دیده اید یا پیش آمده که زن و مردی ببینید بویژه از تهیدستانی که با هزار درد بی درمان زندگی خویش دست و پنجه نرم می کنند، فارغ از مسایل و مشکلات روزمره و درگیریهای مختلف، به دلداگی بنشینند!
بطور قطع هر کسی به نوعی چنین خاطره ای باید داشته باشد اما نمی دانم از پی این همه سال که گذشت، عشوه های زن صاحب خانه ام یادم نمی رود که بدور از درگیریها و فقر و ناداری و مشکلات کمر شکن، وقتی به نگاهی دل از شوهرش می ربود و کرشمه های دلبرانه اش، مرد را چون مومی در دستانش می گرفت و مرد از جدال روزانه و کار کمرشکن بسان فرمانروایی که به هیبت بی مانندی سوی معشوق بنگرد، ناز زن خویش می کشید و وعده های نجوا گونه ای که دل از زن می ربود.
یک لحظه دلبری، یک لحظه عشق، یک لحظه شور احساس و همرهی با خواست غیر ارادی دل که عشوه می زاید و کرشمه به اندام می نشاند و چنان می انگیزاند که نه زخم روزگار ببینی و نه درد کمر شکنی که دمار از آدمی در می آورد. یک لحظه که احساس زیبای انسانی رخ می نماید و گویی بزور می خواندت که لختی نیز وقت من است. با من باش!
یادم هست هر شب کارم نشستن کنار پنجره و آمدن مرد از سرکارش بود. او کارگر کفاشی بود یا شاید نمی دانم استاد کفاشی که در بازار کفش می دوخت. بامداد برمی خاست و با موتور یاماها که در ترک آن خورجینی نیز داشت، به سر کار می رفت. شب از ده نگذشته سر و صدای خاصی خانه را درخود می گرفت. بچه ها انتظار می کشیدند.
با هم تفاوت سنی چندانی نداشتند. یا شاید من اینطور فکر می کردم. همه شان کوچک و لاغر مردنی بودند. چنان جیغ و داد و فریادی راه می انداختند که سرتاسر کوچه می شد صدایشان را شنید. بزرگترینشان که بچه نخست و هشتمین شان ریز ترین و لاغرترین انها بود که همه از آن حساب می بردند و عزیز دردانه خانه بود!
صدای ناگهانی شان از نٌه و نیم به بعد شروع می شد. هریک برای رفتن و دیدن پدر می خواست جلوتر باشد. گاه شبها را با هم تقسیم می کردند. هریک بنوبه، شبی جلوتر از بقیه می رفت اما همان بچه ته تقاری، نوبتها را به هم می زد! آنچه که هشدار آمدن مرد بود صدای پر جوش و خروششان بود و هجوم همه آنها به داخل حیاط نیم وجبی خانه.
حیاط خانه شاید از ده متر مربع تجاوز نمی کرد که بخشی از آن را حمام و توالت گرفته بود و بخشی نیز محل ظرف شستن و حوضچه ای که برای همه کار بود از دست و صورت شستن تا لباس و ظرف و میوه و غیره.
چند ماهی بود که در این خانه پناه گرفته بودم. تا پیش از این خانه چندین خانه را در مدت کوتاهی عوض کرده بودم. هر خانه را با لو رفتن آدرس و اطلاعات مربوطه، باید ترک می کردم. آخرینش همراه بود با یک گونی از خاکستر کتابها و نوشته ها و همه آنچه که دارایی ام را تشکیل می دادند!
این خانه نیز به کمک دوست و آشنا آن هم به هزار دربدری گیرم آمده بود. اتاق کوچکی در طبقه دوم خانه ی قوطی کبریتی داشتم. خانه قوطی کبریتی از این نظر که در آن محل همه خانه ها چنان کوچک و تو در تو ساخته شده بودند که انگار قوطی های کبریت را کنار هم چیده باشند!خانه ای که بودم، یکی از بهترینهای محل بود! اتاقم پنجره کوچکی داشت که مرا به همه جا وصل می کرد ازآسمان صاف به ماه و ستارگان درخشانی که شبهای تهران راهمواره خاطره انگیز و بیادماندنی می کرد تا گوش به زنگ بودن از آنچه در بیرون می گذرد و اینکه ماشینهای عملیات ویژه سرنرسند و اگر رسیدند چه کنم و از طرحهای از پیش آماده شده ی فرار، استفاده کنم.
با صدای موتور یاماها! صداها و داد و فریاد بچه ها به اوج می رسید. درٍ خانه با هجوم بچه ها باز می شد. همراه مرد که دستی به موتور داشت و دستی به نوازش تک تک بچه ها، وارد خانه می شد. بسختی می توانست موتور را در گوشه ای از حیاط پارک کند. موتورش را پارک کرده و نکرده خورجین خالی می شد. هر شبی هم خرید خانه را انجام می داد و نیز میوه و خوردنی برای بچه ها.
بچه ها هم، چنان شبیخونی به خورجین پدر می زدند که تا چشم به هم می زدی تمام خرد و ریز خورجین کنار حوضچه ولو می شد! مرد نیز بدور از خستگی کار روزانه که از تمامیت او می بارید بدنبال بچه ها راه می افتاد و کنار حوضچه می نشست. شروع می کرد به آب کشیدن و شستن میوه ها که این خود داستانی داشت. چون هنوز میوه ای شسته یا نشسته دستی از بچه ها آن را می قاپید و با خنده شیطنت باری از دست دیگر بچه ها فرار می کرد و مرد هم با لبخند و گاه اعتراض شوخ آلودی که اصلا به اعتراض شبیه نبود به کار شستن ادامه می داد.زن نیز که شاهد این ماجراها بود گاه دادی می زد و از بچه ها می خواست که امان دهند اما مرد با صدای خاصی می گفت:- چه کار داری!؟ اینها خستگیمو می گیرند! بذار راحت باشند!خوردن میوه و داد و فریاد و خنده و بازیگوشی بچه تمامی نداشت. یکی از کول مرد بالا می رفت، آن یکی دست در موهایش می کرد. یکی سر به بازوی مرد می چسباند، آن یکی کمک می کرد تا پلاستکی که میوه ها در آن بودند خالی کند، دیگری با پلاستیک خالی بازی می کردو گاه یکی را با دهان آنچنان باد می کرد و می ترکاند که از صدای آن مرد و زن مثل فنر می جهیدند و با خنده بسوی بچه نگاه تندی می کردند که بجای ترساندن او بی پرواترش می کرد! انگار که خود آنها نیز بخشی از بازی بچه هاشده اند!
کم کم سر و صداها می خوابید. بچه ها به اتاق بر می گشتند. مرد به جمع و جور کردن چیزهایی می پرداخت که از شبیخون بچه سالم مانده بود. زن کنار شوهرش چمباتمه می زد و ضمن کمک، گزارش روزانه می داد که چه شد و چه نشد. از تک تک بچه ها می گفت. گاه حرف از شیطنت بود و گاه دعوا! گاه صحبت از تنبلی بچه ای و گاه زرنگی و درس خواندن بچه ای دیگر. کار جمع و جور کردن آنچه که مرد از خورجینش در آورده بود، با شور و حال زن و مرد شروع می شد که دنیایی داشت.
زن بدور از همه مسایل و کمبودها و درگیریها و مشکلاتی که عاصی اش کرده بود، دلبری اش می گرفت و ناز کردنش! آن حس نهفته و فراموش شده ی در فقر و ناداری هر روزه اش! نگاه مرد چنان بود که هیبت فرمانروایی می نمود به معشوقش و تن صدای مرد، نوازش گم شده زن بود در گیر و دار سر و کله زدن با بچه ها و زندگی روزمره که مرد نبود. و این لحظه ای بود که نه از فقر خبری بود و یا حرفی از آن و نه گله ای از مشکلات کمر شکن زندگی و هزار درد بی درمان روزگار! لحظه ی دلدادگی بود و عشوه و ناز و شنیدن وعده های همیشگی مرد که تنها شیرینی گفتنش به دل زن می نشست. و باز هم تکرار آن یا شاید تکرار دلنشینی آن وعده ها! شاید لذتی که از شنیدنش می برد، وا می داشتش تا باز هم بشنود اگر چه تکرار بود و هیچ وقت هم رنگ واقعیت بخود نمی گرفت!
و مرد نجوا کنان می گفت. زن لبخندی می زد. عشوه ای می آمد. جابجا می شد. نگاه مرد به زن دنیایی داشت. نگاهی به مهر و غرور و هیبتی که گریزش بود از تمامی آنچه در روز می دید و یا بر او می گذشت و شنیدن حرفهای بسیارانی که باید انجامشان می داد بی آنکه قادر به نه گفتن باشد یا نپذیرفتن آن!لحظه کنون، لحظه فرمانروایی اش بود در قلمرو چهاردیواریش!
زن با عشوه دلنشینی شسته و ناشسته آنچه که از خورجین مرد باقی مانده بود بر می داشت. مرد به سر و صورت آبی می زند و دست و پایی می شست. بلند می شد. هر دو از جلوی دید من محو می شدند. نجوایشان به گوش می رسید.
نسیمی می وزد. گرمای آفتابکرختی دلچسبی به تمامی جانم می نشاند. صدای تلفن مرا بخود می آورد.هوای آفتابی هلند و رقص شاخ و برگ درختان باغ هوای نیمروزی گیلان را تداعی می کند.
بخود می آیم با لذتی از آنچه بیادم آمده است و نیز بی تابی و دلتنگی همیشه در گم شدگی این سالها!

گیل آوایی
6جون 2007هلند

چی شد

چئ شد!؟

- چئ شده؟
- هیچئ!
- مئ گم چئ شده؟
- هیچئ !
- مگه میشه!؟ اینطور که کز کردئ خوب یه چیزئ شده دیگه!
- دس وردار! میگم هیچئ نیس!
آرام به او نزدیک شد. دستئ به سرش کشید و کنارش نشست. لحظه ائ به سکوت گذشت. همچنانکه نوازشش مئ داد به دورها خیره شد.
خورشید از لابلائ ابرهائ گاه گاهئ سرکئ مئ کشید. تابش هر باره اش گرمئ لذت بخشئ مئ داد اما لحظه به لحظه ابر سیاهئ مئ آمد و چادرئ بر آن مئ کشید.
در دل به همه چیز و همه کس ناسزا مئ گفت و با خود حرف مئ زد:
- دیگه نا ندارم از بس این اداره اون اداره رفتم. زبون حالیشون نیست. انگار از قبرستون سر درآوردند.
کنار مرد نشست . همچنانکه خود را به سینه او مئ فشرد، به آرامئ ادامه داد:
- انگارئ همه شون جاکشن! تا چششون به یه زن میافته یه جورئ نیگا مئ کنن که آدم مئ خواد آب بشه بره زمین! اصلا به مشکل آدم کارئ ندارن. تا میائ بجنبئ مئ گن:
- خواهر حجابتو درست کن!
- یکئ نیس بگه که:
- آخه مردیکه پوفیوسٍ بئ همه چیز! تو چشت به کار خودت باشه! ایکپیرئ! آخه شیپیشو! تو به حجاب من چئ کار دارئ!؟
کمئ سکوت کرد و ادامه داد:
- زناشونام بدتر! تو این گرما بو گند میدن با صدمن لباسئ که پوشیدند! عین کلاغ سیاه قار قار مئ کنن!
مرد عصایش را به گوشه ائ پرت کرد. دست لرزان زن را در دستانش گرفت و گفت:
- من که بهت مئ گم اینقدر به اینا حساس نباش! گوش نمئ کنئ! اینا اگه آدم شدنئ بودن تو این چهارده قرن مئ شدن! ماها احمقیم که به این جونورا تاوان مئ دیم! تا سگمون نره نده! شغال مرغمونو نمئ بره!
- تو هم که تا یه چیزئ میشه بند مئ کنئ به هزار و چهارصد سال! من دارم خفه میشم تو با این حرفات کلافه ترم مئ کنئ!
یاد حرف دوستش افتاده بود که مئ گفت :
بعضئ ها نمئ دونم چرا بجائ شنیدن و هم دردئ، شروع مئ کنن به قضاوت کردن و نشان دادن علت و معلول چیزئ که دلت پره! اصلا فکر نمئ کنن که آدم دلش پره و فقط برائ درددل کردن و گفتن و خالئ شدن حرف مئ زنه و دنبال چون چرایش نیست! فقط مئ خواد حرف بزنه و کسئ مئ خواست که بهانه ائ برائ گفتن باشه.
در همین فکر بود که مرد گفت:
- خوب عزیزم درد با مسکن که درمون نمیشه! میشه!؟ ریشه درد رو باید درمان کرد. خانه از پائ بست ویران است!
- بس کن ترو خدا! بذار آروم باشم. اینقدر فلسفه نباف! از بس اینو شنیدم که حالم از شنیدنش بهم مئ خوره.
مرد دوباره سکوت کرد . به آهستگئ روسرئ از سر زن برداشت و به کنارئ گذاشت. با انگشتانش موهائ زن را با نوازش دلپذیرئ روئ شانه اش افشان کرد. همچنانکه چیزئ زمزمه مئ کرد، گونه هائ زن را بوسید و با آهئ از حسرت، که همیشه گرفتارش بود، به آسمان خیره شد.
با وجودئ که هنوز به شب چند ساعتئ مانده بود ولئ هوا تاریک شده بود که گویئ آسمان روئ شانه ها ئ او سنگینئ مئ کند.
هیچ حرکتئ از آنها دیده نمئ شد. هریک به گونه ائ غرق افکار خود بودند. زن در حالیکه به نقشهائ فرش ماشینئ کهنهء اتاق خیره شده بود، چیزکئ زیر لب زمزمه مئ کرد.
گنجشک کوچکئ بر شاخه درخت خانه همسایه نشست. کمئ دم جنباند و پر کشید. مرد ناخودآگاه با نگاهش دنبال گنجشک را گرفت و آهئ کشید!
- لعنتئ ها امانمونو بریدن! خسته شدم! تا کئ آخه!؟
زن خواست ادامه دهد که مرد با کمئ جابجا شدن زن را طورئ کشید که بئ اختیار سر او روئ پایش قرار گرفت. زن به آرامئ دراز کشید.
چشم مرد به جوراب نخ نمائ زن افتاد. یادش آمد که آخرین چیزئ بود که توانسته بود برایش بگیرد. از آن پس برائ خریدن نان شیشان هم با مشکل روبرو بود. زن با شکیبایئ اش لب به شکوه نمئ گشود. درون مرد آتشئ برپا بود.
صدائ دوره گردئ از کوچه بلند شد:
- لباس کهنه، سماور کهنه...........مئ خریم
مرد پوزخندئ زد و با خود گفت:
- دیگه چیزئ نمونده بفروشیم! تازه و کهنه اش پیشکش!
ساعتئ گذشت. زن اگر چه چشمانش را روئ هم گذاشته بود اما فکرش به هزار راه مئ رفت و به هیچ جا هم نمئ رسید. بئ آنکه سخنئ بگوید، سراپا فریاد بود.
مرد بئ قرارتر از همیشه دستئ در موهائ زن داشت و با دستئ دیگر تمامئ خشمش را مئ فشرد و گر مئ گرفت.
بوئ خاک باران خورده فضائ حیاط خانه را پرکرده بود. باران بئ امان مئ بارید. شاخه هائ خیس درخت خانهء همسایه به اینسوئ دیوار خم شده بود. برگهائ آن با هر قطره باران جنبشئ داشت و گویئ مئ رقصیدند. پرنده ائ پر نمئ کشید. شب سیاهئ اش را به همه جا مئ پراکند. صدائ نعره وارئ از بلند گوئ مسجد بگوش رسید:
- الله اکبر الله.................. اکبر...........
زن که دندانهایش را به هم مئ سایید چیزئ به تنفر زیر لب زمزمه کرد. مرد گویئ با خود حرف مئ زند، گفت:
- کئ میشه این صداها خفه بشن ما یه نفس راحت بکشیم!؟
بربام خانه مطرب باران آهنگ همیشگئ اش را مئ نواخت. از لوله شیروانئ آب جارئ شده و چون باریکه ائ از طول حیاط خانه مئ گذشت. مرد که از کرختئ آزار دهنده ائ رنج مئ برد، به آرامئ خود را جابجا کرد و گفت:
- شب داره میشه، باید کارئ کرد.
زن پرسید:
- چیزئ گفتئ؟
جواب داد:
- نه
گفت:
- چرا چیزئ گفتئ!
گفت:
- هیچئ! ولش کن. بحال خودت باش.
گفت:
- خوب بگو چئ گفتئ!
گفت:
- بابا هیچئ! همینطورئ یه چیرئ بزبون آوردم!
گفت:
- خوب دوباره بگو ببینم چئ مئ گئ!
گفت:
- تو هم که واسه هیچئ پیله مئ کنئ ها!
پرسید:
- خوب چئ میشه یه باره دیگه بگئ!؟
جواب داد:
- گفتم که شب داره میشه باید کارئ کرد.
گفت:
- شب داره میشه!؟ مگه شب و روزمون هم فرق مئ کنه!؟
با پوزخنئ جواب داد:
- کارمونو ببین آخه! شب و روزمون هم دیگه فرق نمئ کنه!
گفت:
- خوب دیگه.....اینجا زندگئ یعنئ این! کار برائ خره! اقتصاد برائ خره! نان برائ خره! آب برائ خره! زندگئ برائ خره! وزارت برا خره! وکالت برا خره! ریاست برا خره! اصلا خر تو خره!
با لحن دردآلودئ گفت:
با همه این خرتوخر بودن، این ماییم که داریم چاپیده میشیم تو این زندگئ سگئ!
هر دو آهئ کشیدند. چند لحظه به سکوت گذشت. هوا تاریک شده بود.
مرد که دنبال عصایش مئ گشت، گفت:
- بلند شو....بلند شو که تا هیزما خیس نشده، آتشئ بگیرانیم!


تمام

جولائ 2001
هلند

قرار

قرار

- عادت می کنی! مثل خیلی چیزای دیگه! نگاه کن مردم رو! چه زود عادت کردند! همینا رو اگه بگن که از فردا یک چوب اونجاتون میکنن تا بتونین بیاین بیرون! فرداش می بینی صف کشیدن!
تو خودم بودم. سر بلند کردم. مردم در گذر بودند. هرکسی به سمتی می رفت. همه طوری بنظر می رسیدند که دیرشان شده باشد. با شتاب می رفتند. گاهی جر و بحثهایی هم از چند نفر می شنیدی و یا چرب زبانی کسی که همه هنرش را بکار گرفته بود تا آن یکی را متقاعد کند به چیزی که مورد داد و ستدشان بود.
به آرامی گفتم:
- چی میگی عادت می کنی!؟ اگه همه اینطور عادت می کردن که اینهمه زندانا پر نمی شد. اینهمه کشته دادنها برای چی یه!؟ اینا کیان!؟ اینا یعنی عادت نکردن! یعنی گردن نذاشتن!
پوز خندی زد. چند قدم رفتیم. ریشوی چرکینی به پشت سر ما رسید. به ارامی اشاره عوض کردن حرف ها را زد که به گیلکی بود:
- آقوز دار
این کلمه ای بود که بین بیشتر بچه های شمال متداول بود. مفهومی که از آن جا افتاده این است که نگفتن چیزی یا نکردن کاری. چیزی شبیه اینکه کسی نخواهد از آن سر در بیاورد. خیلی از دوستان غیر گیلک ما نیز یاد گرفته بودند. منصور هم یکی از همین دوستانم بود که با خنده بی مانندش همیشه این کلمه را تکرار می کرد و می خندید.
فوری صحبتی را شروع کرد که اصلا نفهمیدم چطور به ذهنش رسید. لحظه ای وا ماندم از لحن کلام و سوژه ای که شروع کرده بود.
ریشوی چرکین که گندش تمامی کابوس زندان را تداعی می کرد از کنارمان رد شد. سپس ادامه داد:
- عادت می کنی منظورم این نیست که به این حروم زاده ها عادت می کنی و هرچی شد گردن میذاری! منظورم تحمل این بلاهاییه که داره مثه زلزله رو سرمون آوار میشه! هر چی بیشتر میشه، ما هم آب دیده تر میشیم! یه روز ببین ما هم کی پر بکشیم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- منظورم اینه که ماتم گرفتن مشکلی رو حل نمی کنه.
منصور رفته بود. منصور پر کشیده بود. هنوز یک هفته از اعدام هادی نگذشته بود که خبر منصور به من رسید. خبرش را غلام آورده بود. چهارسال اوین بود. پیام هشت ماده ای خمینی را باور کرده بود. به محض رفتن به آموزش عالی برای تایید مدرک تحصیلی اش، او را گرفتند و یک راست بردند اوین. وقتی که آزاد شده بود با من تماس گرفت و خبرش را به من داد.
منصور را داخل بند که بسختی می شد به کسی اعتماد کرد دیده بود. لهجه گیلکی غلام منصور را بسویش کشانده بود. منصور اسمم را با کمی از نشانیهای عادی من به او گفت و پرسید:
- می شناسیش
غلام که پیش از منصور در آن بند بود پس از سبک سنگین کردنهای معمول آنجا جواب می دهد که می شناسد مرا و این شناسایی سبب نزدیکی این دو شده بود. دو رفیق در بند با اسمی که آواره حسرت مرگ یکباره و زندگی یک باره می کشید. حسرت گریز از همه دربدری و خسته از فرار و تعقیب و گریز و محملها و اسمها و قرارهای حتی سلامتی که هنوز هستم! و اینکه سایه مرگ همیشه دنبال آدم باشد و آدمی بخواهد در هر نوبت همه چیز را با خود مرور کند که چه می داند چه نمی داند کیست .خسته از آن همه خطرها و فرارها و اسمهای مستعار و ...........
پرسید:
- به چی داری فکر می کنی؟
جواب دادم:
- چیزی نمونده بود برما!؟ وصیتم رو هم کرده بودم. مهرداد اشکش در اومده بود وقتی دید که میخوام در برم! یعنی نمی خواستم دستشون بیافتم. می خواستم فرار کنم. مخفی شدن دوباره و همه چیز از نو! اونهم چه نویی!

سکوت کرد. با هم فاصله ای را بی آنکه حرفی بزنیم طی کردیم. ادامه دادم:
- راستش از بازجویی بتنگ آمده ام. نمی خواستم دوباره همه چیز تکرار بشه. آدم وقتی یهو کشته بشه راحته! چقدر آدم با هر ضربه کابل، با هر فحش و مشت و لقد! اونم از کسی که واقعا گاهی آدم وا میمونه که به چه قیمتی اینا اینطور دست به هرکار پستی می زنن! میتونه به این فکر کنه که چی گفته! چی نگفته! هی بخواد تجزیه تحلیل کنه! کسی لوش داده، چی میدونن چی نمیدونن! لامصبا اول بار که گرفته بودن منو، یه گونی انداخته بودن سرم! اصلا نمیدونستم مشت از کجا میاد لقد از کجا! آخرش یکی با یه کلاشینکوف زد تو سرم از هوش رفتم! وقتی به هوش اومدم ولم کردن! اون وقتها اینطوری نبودن!
خنده ای کرد. طوری که بخواهد به حرفهای من ادامه دهد گفت:
- هنوز کارکشته نشده بودن! الان خیلی حرفه ای شدن تو آدم کشی!
سکوت کردم. چند قدمی رفتیم. خیابان شلوغ بود. پیاده رو از جمعیت موج می زد. دست فروشها، گلویشان را انگار که بخواهند پاره کنند، داد می زدند تا مشتری بیشتر را به بساطشان بکشانند.
مخفی شدن در تهران راحت تر بود. دریایی بود که میشد مثل قطره توش گم شد. اگرچه تهران هم مثل خود این جانیان که حرفه ای شده بودند، زیاد امن نبود. باید خیلی حواسمان را جمع می کردیم. مخصوصا کسانی که شناسایی شده بودند یا کسانی که احساس می کردند تحت تعقیبند یا در اعتصابی در گیر شده بودند و احتمال دستگیریشان زیاد بود! سخت ترین قرارها با کسانی بود که دستگیر شده و ازد شده بودند و یا از زندان آمده بودند. برخورد با اینها بسیار باید حساب شده می بود. گاه میشد که از دو سوی خیابان فقط با دیدن هم و علایمی مثل خوشحال نشان دادن یا نگاه کردن مستقیم یا چیزی مشخص در دست داشتن و حتی با خاموش و روشن کردن چراغ در ساعت مشخصی، سلامتی می دادیم که هستیم!
تعقیبها هم پیچیده شده بود. پیشترها یکبار کسی که تعقیبم می کرد آنقدر دنبال خود کشاندمش که از پا درآمد. جاهایی هم می رفتم که هیچوقت نمی رفتم ولی باز بزرگترین دلشوره ام دیدن یکی از بچه ها بود. مثل برج زهر مار راه می رفتم. یکی از تورها را که پیچیده هم بود کشف کردم. یارو چنان جا خورده بود که از رنگ پریدنش و جا خوردنش، لذت خاصی به من دست داده بود. این تور را پس از یک اعتصاب گذاشته بودند که انتظارش را داشتم. شورای مخفی ما هم لوء رفته بود. تا زمانی که تور بود، چنان حواسم به همه چیز بود که واقعا تجب می کردم. وقتی به یکی از رفیقانم خبر دادم که مریض هستم و واگیر دار هم هست و احتمال زیاد دارد که بستر شوم. وا مانده بود. به شوخی گفت که :
- تو بدنت قویه! پدر ویروس ها رو در میاره! نگران نباش! خوب شدی خبرم کن!
اما این روزها تقیب ها هم حرفه ای تر شده! مخصوصا تعقیب از روبرو خیلی سخته که کشف کنی.
با سوال رفیقم بخود آمدم.
پرسید:
- بهتره صحبتامونو جمع بندی کنیم. زیاد نمونیم بهتره.
یاد شعر : من درمیان جمع و دلم جای دیگر است افتادم. میان آن همه مردم که مانند مورچه در پیاده رو می رفتند، ما درگیر مسایل خود بودیم و کاری که مرگ و زندگی ما را رقم می زد.
صحبتهامان که تمام شد و قرارهامان را گذاشتیم، از هم خداحافظی کردیم. چند متری دورتر ایستگاه اتوبوس بود و قرار نبود از هم بدانیم که کجا می رویم. او بطرف ایستگاه راه افتاد که آن سوی خیابان بود و من به خیابان فرعی مقابل ایستگاه پیچیدم تا از هم دور شویم.
هنوز چند متری از خیابان فرعی را طی نکرده بودم که صداهای غیرعادی از پشت سر شنیدم. برگشتم. گروهی از مردم جمع شده بودند. نمی دانم چرا احساس دلهره کمرشکنی به من دست داد. برگشتم بطرف خیابانی که از رفیقم جدا شده بودم. میان مردم را که دیدم وا ماندم. خشکم زد.
پاترول گشت سپاه با یک پیکان آبی روشن و یک جیپ شهباز که بروی درب جلوشان کلمه " عملیات ویژه " بخوبی دیده می شد ایستاده بودند.
رفیقم مانند کبوتری میان لاشخوران صاحب زمانی پر پر می زد.
اشک امانم نمی داد. زانوانم می لرزید.
شاید اگر چند لحظه بیشتر با هم می بودیم. او تنها نمی بود. با هم پر می کشیدیم! بی تردید!

تمام

سوگفریاد اوین - گیل آوایی



اوین
چه بود
در آن روزهای خون
تو
بگو
بگو
که قلب من
از سوگوارگی
تنگ است
چه آمده است
بر سر یارانِ پای در زنجیر
زسقف بام تو
آویز چند نفر
ای وای!ب
گو
شنکجه گران
آیه از خدا خواندند
بگو
که درتلاوت قرآن
چه ناله ها گم شد
که ضربه
ضربه ی شلاق
آیه
نازل کرد
و هر کلام خدا
با شکنجه جاری شد
بگو
بگو
تو برایم
چه دیده ای
چه شنیدی
چه سان
خدا و خرافه
به عشق تازیدند
بگو
چه خاطره داری
سرودخوانان را
برای من
که در اندوه این همه بیداد
به خون نشسته
سخن
با تو خلوتی دارم
" مرا ببوس" را
تو در آن دخمه های تنهایی
بگاه رفتن یاری به سینه ی دیوار
هنوز زمزمه ای هست
یا
که فریاد است
بگو
برای من غمزده
که بی تابم
سرود زیر شکنجه
الهه نازی
و آن که جنگلی از ستاره می کارد
و آن یکی
که به عشق بوده است سوگندی
بگو
بگو
ز بخون خفتگان
زیارانم
چه بود
در دل آن دخمه های تاریکت
میانه ی همه جا
مرگ
هر کجا
اعدام
اتاقهای تو
بر تخت
آیه بود و شلاقی
بگو
که تاب ندارم
به خاوران سوگند

بگو
بگو
اوین
از سرو ایستاده
که رفت
بخوان
سرود بهاران خجسته را با من!
بخوان
بیاد رفیقان خفته در خاکم
زخشم
سینه درانم
به خاوران سوگند
اگر چه دربدر
اما
از این همه بیداد
بیاد یار بخون خفته
داد می خواهم!

یک گفتگو

یک گفتگو...
- واسه چئ اینقدر پیشش کرنش مئ کنئ!؟- خٌب که چئ؟- یعنئ اینکه به چیزئ که خودت مئ گئ عمل کن!- یعنئ کله اش رو بکنم!؟- نه! کله کندن پیشکشت! مئ بخشئ ها، چاپلوسئ نکن!- ادب که چاپلوسئ نیس!- آره! اما چاپلوسئ هم ادب نیس!- خودت مئ دونئ چئ میخوائ بگئ!؟- آره که مئ دونم چئ مئ خوام بگم. خیلئ خوب هم مئ دونم چئ مئ خوام بگم! ولئ تو خودتو به کوچه ئ علئ چپ زدئ!- تو انگار زده به کله ات!- نه! اشتباه مئ کنئ. تو بیرون گود واستادئ مئ گئ لنگش کن! خوب مرد حسابئ اگه قراره آدم یه چیزئ که مئ گه خودش هم عمل نکنه! فاتحه همه خونده اس که! آدم باس یه حد و مزرئ هم بشناسه! اینطور که نمئ شه چوخ بختیار* بود!- مگه من چئ گفتم!؟- تو نگفته بودئ که این بابا سفارتئ یه!؟- نه! من کئ گفتم!؟ من گفتم که طرف با سفارت ارتباط داره. اونا رو مئ شناسه. اونایئ که دستشون تو کاره.- خوب دیگه بدتر!- که چئ؟- یعنئ اینکه این گٌه ببین چئ یه که واسه یه گٌهء دیگه کار مئ کنه!- نه بابا! توهم یه چیز کوچیکو چئ بزرگ مئ کنئ!- بزرگ مئ کنئ چئ یه!؟ کسئ که بخواد اینجا هم به این حروم زاده ها باج بده بدتر از همه شونه!- چئ دارئ مئ گئ!؟ آدم که نمئ تونه دورٍ خودش حصار بکشه!؟ اینطور هام نیس! بیخود شلوغش نکن! اینو که دیدئ مشناسمش! این بابا واسه من همه چیزو مئ گه! آخه مئ دونئ! مئ دونئ چئ یه....- نه نمئ دونم چئ یه! تو بگو!- این بابا ایران میره مئ یاد! بعدش هم اینجا وقتئ سفارت مراسم پراسمئ داره اینو هم خبر مئ کنن! این بابا هم مئ گه که نمئ خواد با اینا در بیافته یه وقت واسه اش مشکلئ پیش بیاد. مئ دونئ!؟- باور کن دارم آتیش مئ گیرم! آخه مرتیکه اینجا هم باید به این حروم زاده ها باج بدیم!؟ از طرفئ اگه قرار بود این کارها رو بکنیم پس اینجا چئ مئ کنیم!؟ یعنئ هم از توبره هم از آخر!؟ یعنئ هرکئ هرگٌهئ مئ خواد بخوره بخوره کسئ هم ککش نگزه!؟ تازه اینجور کرنش هم باید کرد!؟- خوب دیگه....- خوب دیگه چئ یه!؟ خاک تو سرت اگه قرار بود اینجورئ باشئ خوب اونجا مئ کردئ! اینجا چرا!؟ برو چرت نگو! اصلا طرف من نیا! با من تماس نگیر! تنهایئ بمیرم بهتره که اینجور ارتباطا داشته باشم!- خوب دیگه تو هم! اینجا هرکسئ یه جور گلیمشو از آب مئ کشه بالا! تو هم اینقدر سخت نگیر! آدم تنهایئ خفه مئ شه! چئ دارئ مئ گئ! هرچئ باشه هم وطنه ماس بابا!- هم وطن کئ یه!؟ وطن چئ یه! اگه اینجور هم وطن مئ خواستم، اگه اینجور وطن مئ خواستم! چئ مرگم بود که اینطورئ آواره بشم!؟ مئ خوام صد سالٍ سیاه نباشه اون وطن با این هم وطن! مسخره کردئ خودتو......- دیگه دارئ تند میرئ ها! هرچئ نمئ خوام چیزئ بگم....- چیزئ ندارئ بگئ! مرتیکه همینطور تو جمع همه مئ یائ! مئ گئ! میشنوفئ! خوب چه راهئ بهتر از این!؟ از همه و همه چیز سر در مئ یارئ و دیگه بدتر از این هم هس!؟اونجا زخم ما بودین! اینجا هم ولٍ کن ما نیستین! برو هر جهنم دره ائ که مئ خوائ برو با هر خوار......مئ خوائ تماس داشته باش ولئ سراغٍ من نیا!- برو تو هم! گندشو در آوردئ! آدم قحط نیس بابا تو هم! هرچئ احترام میذارم هیچئ نمئ گم خیال مئ کنئ علئ آبادام شهره!- اتفاقا میونٍ شما آدم قحطیه! وگرنه اینجور دولا راست نمئ شئ بدبخت! اون هم واسه این پفیوسا! اینا رو باید تو سرشون زد! اینا رو باید رسوا شون کرد تا اینجا پشت آدما گارد نگیرن! بیچاره آخه به چه قیمتئ اینجور مئ مالئ احمق!؟ چئ گیرت مئ یاد!؟ من اینهمه به سگم مئ رسم اینجورئ تحویلم نمئ گیره! اینقدر که آدم خودشو حقیر نمئ کنه!- برو تو هم صدات از جائ گرم در میاد!اینقدر خودتو ایزوله بکن که از اون جات هم در بیاد! هرچئ احترامشو نیگه مئ دارم حالیش نیس! همینطور داره....- آقا برو! جان مادرت بکش از ما! من چه مئ دونستم تو تا این حد.......واقعا" که اون پاسپورت چوسکئ برازندهء شماهاست!
تمام

چند رباعی


وطن زخمیست یــــــــاران وقت تنگ است
ترا می خواند ایـــــــــران وقت جنگ است
بپــــــــــــــــــــا خیزیم و میهن را کنیم شاد
که خصم دون جوابش مشت و سنگ است....

اوین فریاد یاران دادخواهیست
برایت هم وطن ازاد خواهیست
دریغ ایران شود ویران خدا را
بپا خیزیم ایران داد خواهیست
...
ای وای که بـــــاز داغ تابستان است
از خون هزار خــاوران بستان است
برخیز و بیا که داد خواهیم یـــــــاران
ایران همه جا خون سیاووشان است
.....دردا زوطن به خـــــون دل می خوانیم
با داغ و درفش و سوز دل می خوانیم
تا بوده وطن وطن پرستان را یــــــــاد
غمنامه ی یــــــــار زیر گِل می خوانیم
.....
دیریست ترا به خــاوران می خوانم
ایران منی ترا به جـــان می خوانم
در راه تو پرپر ز ســـــــــیاووشانم
عشقم تو زتو کران کران می خوانم
.....
با هر نفسی نــــــــام ترا می خوانم
با حال و هوای سبزه ها می خوانم
در جان منی تو با منی همچو بـهار
آواز بهارم چو تــــــــــرا می خوانم

حکومت اسلامی، امریکا، جنگ یا سازش! موقعیت ما ایرانیان در هرحالت

حکومت اسلامی، امریکا، جنگ یا سازش!موقعیت ما ایرانیان در هر حالت!گیل آوایی
از زمان شکل گیری بحران هسته ای حکومت اسلامی و نیز همزمانی حرکت ماشین نظامی امریکا در راستای تغییر ساختار سیاسی خاورمیانه و بقولی ایجاد خاورمیانه بزرگ، شرایط همواره نشیب و فرازهای گسترده و در عین حال پیچیده ای داشته است. حکومت اسلامی پس از آشکار شدن طرحهای مخفی هسته ای همواره تلاش کرده است به هر نحوی زمان لازم برای رسیدن به موقعیت غیرقابل برگشت، بدست آرد و در نهایت به تولید سلاح هسته ای دست یابد و در همین جهت توانست زمان زیادی را در برخورد با اروپا و سازمان انرژی هسته ای، ایجاد نماید. حکومت اسلامی در تمامی برخوردها، انعطاف را به لحظه ی آخر هر مرحله، موکول کرده است و تاکنون با همین تاکتیک پیش رفته است. اگر برخی از کشورها، تردیدی در صلح آمیز بودن برنامه ی هسته ای و تامین انرژی از سوی حکومت اسلامی ، داشته اند، اکنون شرایط بگونه ایست که هیچ کشور یا سیاستمداری در جهان نیست که نظامی بودن طرحهای هسته ای حکومت اسلامی را باور نداشته باشد. برخوردها و اطلاعات بدست آمده توسط غرب و حتی از درون مذاکرات و نیز مقامات مختلف حکومت اسلامی، شکی برجای نگذاشته است که این حاکمیت بدنبال سلاح هسته ایست! اما چرا سلاح هسته ای آن هم به هر قیمت؟ واقعیت این است که حکومت اسلامی بدرستی دریافته است که در عصر حاضر و نظام کنونی جهان و نیز دگرگونیهای مورد نظر امریکا در خاورمیانه، نه تنها ضرورت وجودی خویش را از دست داده است بلکه عامل بازدارنده و حتی مخربی در این دگرگونیهاست. حکومت اسلامی بقای خویش را به هرقیمت می جوید و امریکا نیز دگرگونی مورد نظرش را به هرقیمت! و این دو محور اصلی چالش در محدوده منافع ما ایرانیان بسیار مهم است که باید به آن بپردازیم و از هر نظر ارزیابی اش کنیم. اگر بپذیریم که امریکا تغییرات مورد نظرش را به هرقیمت می خواهد و حکومت اسلامی نیز ماندگاری و بقایش را! در این صورت همواره یک انتخاب برای حکومت اسلامی خواهد ماند که در مقابل کنار آمدن با خواست های امریکا بقایش را تضمین کند. و ظاهر این مسئله نیز طبیعی بنظر می رسد که به نوعی حکومت اسلامی در بده بستانی متقابل با غرب ( امریکا) توافقی را تن دهد و جام زهری دوباره بنوشد و با هر اهرم در اختیارش ( چه در محدوده ملی و چه بین المللی ) گردش 180 درجه ای اش را توجیه نماید. شکستن کاسه و کوزه سر مهره های به میدان فرستاده شده از نوع رییس جمهور جمکرانی اش تا لاریجانی و وزیر خارجه مترسکش، کاری نیست که دور از انتظار باشد و با جابجایی همین مهره ها و فرستادن مهره های دیگری از نوع خاتمی ها، موضوع چگونگی تغییر مواضع و کنارآمدن اش را جا بیاندازد! حکومت اسلامی تجربه نوشیدن جام زهر را دارد و با توجه به ماهیتش براحتی نان را به نرخ روز می خورد و بقول ما ایرانیان باد به پرچم است و توجیه دینی و خدایی اش را هم خودش به هم ربط می دهد! اولین نشانه های چنین گردشی را در نشستن پشت میز مذاکره با امریکا ( شیطان بزرگ بگفته ی رهبر جنایتکارش خمینی!) از حکومت اسلامی دیده ایم و پس از این نیز اگر لازم آید خواهیم دید. ( حاکمان اسلامی بخاطر بقایشان آنجای شیطان را نیز خواهند بوسید چه رسد به مذاکره!) ( اگر چه مذاکره با حکومت اسلامی در عراق، محک زدن موضع آن از سوی امریکا و استفاده تبلیغاتی از آن بوده است و نتیجه هر چه که بوده باشد به زیان حکومت اسلامی خواهد بود و شد! اولین زیان اینکه حکومت اسلامی برخلاف آنچه که به باورمندان متعصب و اسلامی اش می گفت و شعار میداد عمل نمود و آب سردی بر آتش تند ضد شیطان بزرگ بودنشان ریخت و دیگر اینکه علیرغم شعارها و گفته ها و تحلیلهای علنی همه آنها بویژه رهبر حکومت اسلامی ( که مذاکره کنندگان با امریکا را بی غیرت نامیده بود!) و نیز بلوفهای از رهبر تا رییس جمهور و امامان حمعه اش گرفته حتی بدون آزادی دستگیرشدگان حکومت اسلامی توسط امریکا به پای مذاکره رفتند و هیچ بدست نیاوردند.) در چنین وضعیتی اگر که حاصل اید، حکومت اسلامی گردشی کاملا مخالف با جهت هویتی اش و نیز ماهیتی اش خواهد داشت که باید به درخواستهای امریکا تماما گردن نهد. اگر که چنین شود و با هر خوشبینی و خود فریبی حتی! بپذیریم که خواستهای امریکا از سوی حکومت اسلامی پذیرفته شود و بقای حکومت اسلامی نیز از سوی امریکا بدور از تحریمها و تهدیدها و خطرهای سیاست امریکا باشد! حکومت اسلامی قادر نخواهد بود از پس دگرگونی مورد نظر امریکا در خاورمیانه و اصولا تغییر ماهیت خود بر آید چرا که در چنین حالتی حکومت اسلامی، همه چیز خواهد بود الا حکومت اسلامی! گفته اند که دانش آموزی توسط اموزگارش تنبیه می شده است تا بگوید الف! و کتک خوردنهای مکرر آموزگار را تحمل می کرد و الف نمی گفت! تا آنکه آموزگار خسته و متعجب از کار دانش آموز می پرسد چه مرگت است که الف را نمی گویی!؟ دانش آموز پاسخ می دهد که اگر من الف را بگویم تا " ی " اش باید بگویم! حال حکومت اسلامی در چنین وضعیتی است! و بخوبی دریافته است که موضوع هسته ای ظاهر قضیه است و در پشت آن سیاستی نهفته است که جز دگرگونی صد در صدی راه دیگری ندارد و دگرگونی صد در صدی نیز یعنی حاکمیتی غیر آنی که هست! تمامی آنچه که گفته شد در رابطه با مسئله حکومت اسلامی و امریکاست اما فشار اصلی که حکومت اسلامی با شعارها و برخوردها و انگیزشهای فریبکارانه با آن مقابله کرده است، مردم ایران است. نگاهی گذرا به روند اعتراضات و خواستگاههای مدنی و درگیری های مردم با حاکمیت اسلامی است و علیرغم همه سرکوبهای لجام گسیخته تا مرز هرچه که حکومت اسلامی توانسته است، بر سر مردم آوار کرده است اما نتوانسته از پس بحرانهای روز افزون داخلی برآید. به عبارت دیگر حکومت اسلامی با کنار آمدن ( با فرض محال!) با غرب ( امریکا) نخواهد توانست به شیوه کنونی، ایرانی سراپا بحرانی و بی ثبات و نا امن را حاکمیت کند و بصورتی درگیر و ناپایدار از نظر داخلی، با روند مورد نظر امریکا در خاورمیان بویژه منطقه خلیج فارس، همسویی نماید. به همان صورتی که مصر و مراکش و لیبی و کویت وعربستان سعودی و.............. صد در صد در اختیار آمریکا اقدام به رفرم سیاسی و فرهنگی می کنند تا بنوعی با سیاست خاورمیانه ی بزرگ امریکا همسویی نمایند، حکومت اسلامی نیز در چنین ساختاری همگامی کند و در کمترین حد انتظار حتی، همگام شود. ولی حکومت اسلامی تحت هیچ شرایطی از توان و امکان و ماهیت چنین همگامی را ندارد. اما واقعیتی که از نشانه های تاکنونی بر می آید، حکومت اسلامی همه تخم مرغ هایش را در یک سبد چیده است و آن مسلح شدن به سلاح هسته ای است ودر مقابل عمل انجام شده قراردادن و قبولاندن غرب به بقا و حاکمیتش! برای چنین وضعیتی حکومت اسلامی بر دو عامل مهم حساب کرده است یعنی بزبانی دیگر لحظه نهایی برای حکومت اسلامی آن است که حتی اگر مورد تهاجم نظامی از سوی امریکا قرار گیرد بگونه ای دوام آورد و مقاومت کند که افکار عمومی غرب علیه جنگ به یاری اش آید و در چنان شرایطی به توافقی با غرب دست یابد( نمونه مشخص این سیاست جنگ اول خلیج فارس و نیز جنگ اسراییل با حزب الله لبنان است که در هر دو دوام آوردن تا رسیدن به یک توافق است که خسارت و بهایی که پرداخته شد برای حزب الله و صدام به حساب نیامد!) و حکومت اسلامی نیز با توجه به این تجربه ها، برای بدترین سناریو خود را آماده کرده است. اما سوال این است که آیا در چنین وضعیتی حتی، حکومت اسلامی قادر خواهد بود دوام آورد و بر سر قدرت بماند!؟ پاسخ قاطعانه " نه " بزرگیست که گسیختگی شیرازه های حکومت اسلامی با اولین شعله جنگ یا حمله نظامی خواهد داد. چرا که نه نیروهای نظامی و نه غیر نظامی ایران آمادگی یا انگیزه جنگیدن برای حکومت اسلامی را دارند ونه مردم با همه آنچه که از حکومت اسلامی برآنها گذشته تحمل را خواهند کرد و تاوانی را خواهند داد که در جنگ هشت ساله برآنان رفت! از سویی دیگر، بحرانهای داخلی بصورت سیلابی راه خواهد افتاد و حکومت اسلامی را بزیر خواهد کشید. بنابراین آنچه که از همه سناریوهای یاد شده بر می آید این است که حکومت اسلامی راهی جز فروپاشی و سقوط ندارد. تنها چگونگی سقوط است که برای هر طرف در گیر مهم است. پیشتر به این نکته اشاره کرده ام که امریکا در صورت حمله به ایران و استقرار نیروهای نظامی اش در میهن ما، به هیچ وجه با حکومتی دمکراتیک و ملی کنار نخواهد آمد و همین نکته خطر بسیار وحشتناک و سرنوشت سازیست که باید در نظر داشت. چرا که حاکمیت ملی و دمکراتیک براساس منافع ملی ایران عمل خواهد کرد نه در چهارچوب تامین منافع امریکا. درحالیکه امریکا برای برقراری حکومتی دست به کار نظامی خواهد زد که بتواند منافع درازمدت و سیاست استراتژیک منطقه ای و جهانی اش را تامین نماید و با چنین خواست و هدفی، حکومت مورد نظر خویش را می طلبد و چنین نیز خواهد کرد. در اینجاست که نقش مردم و نیروهای سیاسی مترقی و ملی بسیار برجسته و تعیین کننده است. بزبانی دیگر باید برعیله حکومت اسلامی و برعلیه جنگ به میدان آمد. ملت ما نه جنگ می خواهد و نه حکومت اسلامی. برای پیشگیری از جنگ و عواقب ناشی از آن باید که خود سرنوشت خویش را بدست گیریم و رژیم ضد ملی و ضد انسانی حکومت اسلامی را بزیر کشیم و این میسر نخواهد شد مگر همه ی ما با هرچه که در توان داریم در اتحادی بزرگ و فراگیر به میدان آییم. برای نیروهای ملی و مترقی و در یک کلام مردم ما، وجود حاکمیت اسلامی و یا حاکمیت دست نشانده امریکایی هر دو سرنوشت خونباری را رقم خواهد زد. سالهای حکومت اسلامی با فقر و جهل و خرافه و خون و مرگ و اعدام گذشت و می گذرد و برای رهایی از این حاکمیت جهل و جنایت، پیش از آنکه همه چیز و همه کس برباد رویم، به میدان آییم و نگذاریم دیگران برایمان تصمیم بگیرند و بر ما حکم برانند. حکومت اسلامی ضد ایرانی و ضد ملی و ایران برباد ده است و حاکمیت امریکایی اگر که جایگزین حکومت اسلامی شود نیز چنین خواهد بود. برای رهایی از تیره بختی و سیه روزی باید به میدان آییم. هیچ راه دیگری نیست. باید به میدان آمد و تاوانش را نیز داد. زمان بحث و اما و اگر و شاید نیست! برای دفاع از شرافت انسانی و ملی خویش باید به میدان آییم. دست یکدیگر را به یاری و دوستی بفشاریم.
با مهر
گیل آوایی
۱۰ جون ۲۰۰۷ هلند

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...