یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷

اینجا ایران است

اینجا
فرهاد کُشان است
خاک سیاووشان است
خاوران است
ایران است
ایران خاوران
خاوران ایران
زندان آزاد
آزاد زندان
اینجا
فریادها همسان است
اشکها هم
اینجا
خنده ها
شکل خنده اند
غمآوره

پوزخندی نیست
پوزیدگانند

چاپلوسی
کرنش بی مزد
یکسانیست همگان از پی هیچ

اینجا
صلیب کشانند
ناقوسها
مناره
مناره
تزویر می شمارند
چند قرنی فاصله از هم
که زمین گرد نیست
اعتراف اگر که باشد
همه چیز حل شده
چارپایه از برای بهشت و جهنم
زیر پا
این آن پا می شود

اینجا
پلیدی ستودنیست
کوچ بزرگیست برآمده از گور
آیه ها
در هیچ قبرستانی نمی وزد
گورها
رها شدگانند
ماندگان
شنکنجه به آیه و الله قسمت می شوند

اینجا
خدا
به مسخ وارگی
دار می شود
آویز
خشمآگینه مشتی که بر نتابد

اینجا
جنگلیست
بی درخت
که خرافه سبز می کند ز سترونی

آه
گردباد تلمبار شده ایست
تا انتظار سر رسد

اینجا مرگ ستایانند
و نزدیکتر است به خدای قهار
آنکه شلاق و دار بنامش
قرآن
قرآن
می کارد

اینجا
ایران است
فریبکده ای
که آیت الله
به الله
گور می کارد
کور می زاید
خرافه سبز می کند
از برای همه چیز
یک چیز دارد
عالم است ربانی
بی چرا زندگانی
که مفتخواره
جنایت و جانی
سور می دهند
و. خدای الرحمان و رحیم
رحمت اش بی کران است
جمکران است
هاله نور
تا جنایت و جهل
نانکده ی جانیان باشد
و حیرت
حیرت
حیرت
که تا خدا نخواهد
آب
از
آب
تکان نمی خورد
اینجا
ایران
است...
.

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۷

اندوه

در اندوه خودکشی دخترکی یازده ساله
که مرگ را به زندگی غم انگیزش ترجیح داد

آه اگر کور و کری بودم
بی خیال
که بود و نبود لقمه ای
آب از سر گذشته می نمود
دردی نبود این سان

و کاش بودم
آنگونه که می خواهند جانیان
باشم بی چرا زنده ای
که نعره به مشت
به گاهان سیاهی لشکری

و باشم
خرواره بار بر دوش
هوچی گرانه گله ای
هر سوی که بخواهند به نواله ای

کاش
بودم سینه درانی به بلاهت محض
که می شد
می شد
می شد
لختی رهایی ام بود
بی خیال
از غم داغ هر روز و لحظه این روزگار
چه روزگار غم انگیزیست
غم انگیز
آه
اگر می شد
رها می شدم
از آه
داغ
که تا عمق جانم
داغ می دواند
دخترکی
گلپرکی
نازدلکی
پر
پر
پرانه
پرکشید
.

..........4

ماه
یک آسمان آغوش گسترده بود

انتظار
تاب نیاورد

بخود آمدن
پایان راه بود
این همه خیال

وا رفتنی بود ناگهان

هم آغوشی ِ شب و سکوت و ماه

آه چیدم آه
باز
دل
به دلداگی ِ دریا بود
ساحل صبور را
.

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۷

..........2

فریادها
سیلاب کشانند بر دوش
از گذر اینهمه فاجعه

بیهودگیست
پندارها
که گلوله
دهان بسته است

دارها
هوار هیچ خشمی انکار نتوانسته تا کنون

دیوارها
از بلندی حاشا
فروریختند

رسوایی
پرده ای نشناخت از پی حادثه
آبروباختگان ِ دریده روی
حقارت می ستایند
در خلوت شرماگین

کابوسیست عریانی نهفته نمادی
از پرده فریب
کاین دام با خدایشان
برنهادند
خلق را

فریادها رساتر
گلوله
رنگ باخته است
از پی هشدار
هشدار
وقت است
وقت
مرگ یکبار
و شیون هم
.

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

...............

چون گردبادی گریزان خیال
ایستا درختی
شبحواره
مست
منگ

گذری
گریزی
هنوز
راهیاب بی راه
خموش فریادانه ای
راه نارفته شمردن

گامهای به شتاب
در گذر فصلهای از پی هم
بی بهار
که بهارانه خیال ببافی
در سترون بی فصلی
هر گام

وینگونه
بال کشان خیال است
هنوز
ایستا درختی
شبحواره
مست
منگ

بازگشت.به.سرسرا

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

ما بئ پولان دربدر اینجا فتاده ایم‎ ‎

ما بئ پولان دربدر اینجا فتاده ایم
همراز فقر وهم نفس نانه پاره ایم
ما را کوپن بوعده خرمن نموده اند
ما آن حواله ایم که با شاخ مانده ایم
جا بهر ما به کارتن خالئ بزیر پل
بنگر چگونه بئ درو پیکرفتاده ایم
این برف آب گردد وسرما رود ولئ
ائ کاش بودهمچو فلسطین حواله ائ
رهبرکه بمب هسته ائ اش روبراشود
ائ وائ ما که بمب آخوندئ فتاده ایم
آخوند دلش خوش است که دارد عمارتئ
بیچاره ما که روز قیامت حواله ایم
ائ بیخبر که وعده خرمن گرفته ائ
بنگرچوما که بئ سروسامان فتاده ایم
یارب که خیر سرت شیخ و شاه ماست
بگذرزما که مانده به یک شام ساده ایم

استفتاء هسته ای

استفتاء در مورد انرژی هسته ای

پیشگاه منارک حضرت آیت الله جیب عبا گشادتربادا

نظر به عبادات و اطاعات بی چرا زندگان و قبول دعاها در محضر باریتعالی، استدعا داریم حضرت ایت الله نظرشان را در مورد انرژی هسته ای اعلام نمایند تا مومنان در اطاعات و فرایض دینی اشکالات هسته ای و شرعیه نداشته باشند؟


فتوای حضرت آیت الله جیب عبا گشادتر بادا:

بسم الله الاخی خنگه نا ومفتخوره نا و چاقه نا و گردن کلفته نا

چنانچه از استخارات و تحقیقات حوضوی و مطالعات علمیه و فتاوی و اظهارات ائمه ی اطهار بر می آید، همه احادیث و روایات و اطاعات باید باد به پرچمانه تعبیر و تفسیر گردد لذا انرژی هسته ای اشکالی از نظر شرعیه ندارد همانطور که پیامبر اکرم نیزاستفاده از انرژی هسته ای را به اصحابش سفارش اکید نموده است و خود هم هسته ها را در صحرای منا می کاشته اند.

امروزه هم با توجه به پیشرفت علوم و اشراف علما به همه جوانب علمیه، خداوند باریتعالی بندگان مومن و شاکر و عابد را مبتکر و آگاه ساخته تا بجای بی بهره گذاشتن هسته ی میوه ها، انها را بر خلاف گذشته که با چوب و سنگ له می کردند یا دور می ریخته اند، در دستگاههای دوک ریسندگی چنان می گردانند که بجای نخ ریسیدن، انرژی حاصل می آید. جل جلاله ربی!
در اخبار و جراید بلاد آمده است که در خانه دختری هم به چنین انرژی هسته ای دست یافته که رییس جمهورمحترم هاله ی نور جمکرانی خبرش را داده است الحمدلله!
بنابراین انرژی هسته ای را یکی از عبادات حق باریتعالی محسوب و حق مسلم بندگانش ملحوظ داشته ایم و از نظر شرعیه هیچ اشکالی بر آن وارد نیست.

و من الله توفیق بالخنگ الله جیب عبا گشادتربادا ابنه تحمیق بالمفت خورگردانا


تمساح ابن کوسه الله ابن دست غیب خامستانی ( نامش کثافاتو)
محترمه المکرمه الحرام شیرینا

بازگشت.به.سرسرا

راه حل

راه حل علمای اعلام و فقهای بلاد اسلامی:

در پی دعوت دولت جمکرانی و صاحب زمانی از علما اعلام و فقیهان عالیقدر بلاد اسلام و حوضه های علمیه برای حل مشکلات روز افرون ناشی از ضد انقلاب، راه حل زیر به دولت و برادران و خواهران قوای چند گانه از سوی علمای اعلام حوضه های علمیه ارائه شده است:

از آنجاییکه نه ارتش بیست میلیونی و نه نیروهای سپاه و بسیج و لباس شخصی و سربازان صاحب زمان نتوانستند مشکلات ضد انقلاب در مملکت بقیت الله العظم را حل کنند و این مشکلات هر روز فزونی می گیرد، شورای امامان جمعه و مجلس خبرگان رهبری و شورای عالی امنیت ملی و مجلس حزب الله راهی ندارند الا به هفتاد میلیون ایرانی حقوق و مزایا و مسکن و کار و آزادی و درمان خودی ها را بدهند تا انشاء الله بتوانند با ضد انقلاب داخلی مبارزه کنند.
پیش از اینکه کیان اسلام بیشتر به خطر افتد، از برادران و خواهران مسلمان و مومن و حزب الله می خواهیم به راه حل پیشنهاد شده عمل نمایند.الموت بالفرارکم جمیعا

ان کس که ربود از همه کس نان و نوایی

ان کس که ربود از همه کس نان و نوایی
یا از سر تزویر بتن می کند عمامه عبایی
آن کس که همه عمر بجز مفت نخورده است
مالید بسر شیره تحمیق به هر بنده خدایی
آن کس که سفیه است و فقیه نام گرفته است
یا ناله کند سینه زند تا بکند نشو نمایی
آن کس که ندارد به جهانی اثر از شرم
یا برده زدهر سبقت بی شرم و حیایی
آن کس که نداند و نداند که نداند
وا مانده آن جهل مرکب چوخروخنگ خدایی
آن کس که چنین است مراورا همه خنگی
آن کیست بجز صاحب عمامه، عبا، رنگ و ریایی
ملا بودش نام و آخوندی لقبش هم
در حوضه علمیه شود آیت هر خنگ خدایی
احمق بگشا چشم که این رنگ ملون
از تو برسد در همه ی عمر به هرنان و نوایی

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۷

عصبانی


- چرا اینقدر عصبی هستی؟
- چرا نباشم؟
- خب خیلی چیزا هست که میتونه دلیل خوبی باشه که اینقدر عصبی نباشی
- مثلا
- باید خودت ببینی که چطور میتونی عصبی نباشی
- من دیدم که عصبی هستم
- چی دیدی؟
- همه چی! هر چی که بخوای
- مثلا
- ای بابا تو چرا حالیت نیست
- چرا حالیم نیست
- تیست دیگه
- آخه چرا
- تو که بیشتر عصبیم می کنی
- ولی نمی خوام عصبیت کن
- پس چرا اینطور هی گیر دادی به عصبی شدنم
- گیر ندادم
- اگه این گیر دادن نیست پس چی یه
- اینه که دلم می خواد یه ذره ترو آروم راحت ریلاکس ببینم
- چی چی رو ریلاکس راحت
- خب آره! چرا نه!؟
- دلت خوشه ها
- نه جدی، چرا اینقدر عصبی هستی؟
- به هزار دلیل
- یکیشوبگو
- همه چی هر چی که بخواهی
- آخه چی
- هر چی که بگی. نمیدونم چرا هر چی که میخوام نمیشه ولی هر چی که نمیخوام میشه! یه چیزی نشده که دلم میخواد برام پیش بیاد یا حتی پیش بیارم یعنی اینطور نیست که حلوا بیا برو تو دهنم باشه! واقعا هر کاری می کنم ولی حسرت به دلم مونده که یه بار چیزی که میخوام بشه
- خیلی ها اینطوریند
- پس خیلی ها باید عصبی باشند
- اینطور نیست
-از این فلسفه بافی ها بیشتر کفرم در میاد. ادای روان کاوارو در نیار جونه مادرت که از دو تیپ همیشه فاصله داشتم
- کی یا
- یکی هنرپیشه یکی روانکاو
- چرا
- اخه روانکاو رو هیچوقت نمیدونی که داره ترو مطالعه می کنه و هر کنش یا واکنش ترو تو فورمولای خودش تجزیه و تحلیل می کنه یا نه مثه یه آدم رو راست و درست و حسابی با صداقت و صمیمیت واقعی با تو برخورد می کنه
- هنرپیشه چی
- ا...هنرپیشه رو هم هیچوقت نمیدونی که داره نقش بازی می کنه یا واقعا خودشه
- تو دیگه وضعت خیلی خرابه
- تا خرابی چی باشه
- مثلا همینی که همه اش عصبی هستی
- یکی مثه سیب زمینی بی رگه. انگار نه انگار! یکی هم نسبت به این همه که میگذره واکنش نشون میده
- تو اصلا تو این روز و روزگار نیستی! ببینم تو کله ات چی یه! چی میگذره!؟
- من تو کله ام هرچی بگذره اینو می دونم یا سعی می کنم بدونم که خیلی چیزا هست میشه به اونا فکر کرد، اهمیت داد، خوش بود، یا حد اقل بارِ اینهمه فشار خورد کننده رو کم کرد. فقط نمیشه زشتی ها، ناروایی ها، سختی ها و فریبکاریها رو دید. زیبایی ای هم هست، سادگی و صفایی هم هست، مهربونی ای هم هست، طبیعتی هم هست که ...
- باز که زدی به سهراب سپهری! آب را گل نکنید! شاید این اب روان....
- قشنگ نیست!؟ اینهمه سادگی رو چطور نمی بینی!؟
- خوب همین جور ساده دیدنه که قطار سیاست رو می بینه که چه خالی می رفت
- تو که خودتو نمیتونی جمع و جور کنی! نمی تونی تنگ خودتو با خودت خورد کنی! چی دم از سیاست می زنی آخه!؟ الکی ادای چیزی رو درنیار که بود و نبودت توش اصلا معنی نداره! ما انگار رفته تو فرهنگه مون که سیاسی بودنمون مردنه! روشنفکرشدن مون جلق فکری زدنه! وطن پرستی من نژادپرستی یه! مبارزه مون قهرمان شدن یا قهرمان پروروندن و کشتنه! بابا چیزای دیگه هم هست! راه های دیگه هم هست! همه ی این چیزا واسه اینه که زندگی بکنی! اینه که...
- خودت میدونی چی داری می گی!؟ هر چی و هر کی یه معنی ای داره. هر آدمه زنده ای تو جامعه یه جوری با سیاست مستقیم یا غیر مستقیم درگیره! یه جوری..
- یه جوری چی! یعنی اینکه..
- عصبی نشو! آروم باش بذار...
- آخه چرت می گی!
- خوب باشه! اینو می تونی آروم بگی! عصبانی شدن نداره
- کفر آدمو در میاری
- ای بابا عجب آدم عصبی هستی! جان مادرت از خر شیطون بیا پایین! عصبی نشو! آروم باش! خیلی چیزای دیگه هم هست که.....


تمام
بازگشت.به سرسرا

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

جوخوفته داد - داستان گلیکی با برگردان فارسی - گیل آوایی

جوخوفته داد - داستان گلیکی با برگردان فارسی
گیل آوایی
آ داستان پیشکشه ماران و پئرانه تهیدسته
می خاکه کی ایتا دونیا عاطفه یو مهره مرا
زندگی یا معنا ببخشده ولی غارت بوبوستده یو
بی پناه بمانستد. بوجور نیشینانه فریبکار و
بی وطن سیاه روزگاره آشانا رقم بزه دارده.
ببه او روز کی آمی خاکه مئن همه چی ایتا
اندازه قسمت ببه. تنگدستی یو بی پناهی
پاک چینا ببه.

1
خیلی زماته کی نه خوزیمینه سر بیجار بکاشته داره یو نه خو خانه مئن خوپایا درازا کود! یاده او روزان کی دکفه، مرداکه پاک تورابه! اونه دیل شواله کشه تومامه اونه جانا گورشا کونه!
وختی ایشکوره برنجا دینه کی زنای تی یانه مئن اورشین کونه خو چومانا فوچینه چوبی صوندوقا یاد آره کی دومسیا برنج مورواریده مانستن چوما قاقا کودی یو کیشکانه ره فوکودئ! بازین کولشکنا کی خو کیشکانا خو دور جیما کوده بو ناز دایی زناکه صدا تومامه جایا دوارستی کی داد زه یی:
- تی تی ت ت.........................................ی
مرداکه دیل نخواستی ده خو چوما واکونه ایشکوره پلایا فاندیره کی زنای گیجه مرغانه مانستن بوشقابانا فاندره کی یانی:
- چوتو قسمت بوکونه کی هامه تانا فارسه!؟
زاکانه دادو فریاد مرداکه گوشا کرا کوده:
- آخه پئر چقد واسی خالی پلایا بوخوریم گب نزنیم!؟ تا هسا چی بوکودی کی ایدفا شکم سیرایی آمره ناجه یه!؟
مار بگب ایه:
- بوخورید خودایا شوکور بوکونید کی هانام یافیمی شیمی ویرجا بنیم ویشتایی نیمیرید! شومان عاقبت بخیر بیبید! آمی جان بوگذشته داره!
مردای ایتا پیچه کونامجان کونه تاب ناوره ویریزه زناکا گه:
- من شون درم میدانه سر
زنای ده عادت بوکوده بو کی بیشتاوه مردای شون دره میدانه سر! حوکمن واگردسه نه هرچی بوپوخسه خیارو بادمجانو پامودورا دسمال دوه ده آوره بخانه!
راستی راستی یام زناکه ره توفیر نوکودی کی مردای چی آوره !
وختی زنای او روزانه یاد دکفه اونه دیل زالاش آوره! او روزانی کی شویی باغه می یان توربو ککجو پامودور چه یی فته فراوان!
دیل خوشانی مرا یاد آوره آیوانه جور باغا فاندرستی کی همه چی اونه مئن دوبو! نارنج داره شاخه جلاسته بو جه نارنجان. آغوز داره سر آغوز واجه بو بی حیساب!پرچینه پوشت گوماره من والشو کامپوره قیامت کودی!
آربا خوجو خاشه به یو سه وخته آنجیل هر ایتا ایتا آپاره قد تا تی دیل بخاستی بی!
صوبان مردای عادت داشتی شورم بزه جانه مرا آنجیل دارا واچکستی بی ایتا زیبیل آنجیل بیچه بی! صوبانه اونه عادت بو کی ایتا بوشفاب آنیجل بمانستی بی سفره سر. سیا آنجیلو سه وخته انجیل چی چی نیو کلاچو کشکرته ره چرچر بو!
زناکه دیلا آتش گیره وختی خیالا شه یاد آوره!
پیله دختر کی همیشک مورغه لانا پاستی مورغانه آکه مورغه کونه جا کفه کی اون اوسانه بشه مورغانه دشکن چاکونه!
پیله پسرام تابستانان اونه کار بو آغوز داره لچه سر بینیشتی بی همساده خانا چوم بودوختی بی. بیچاره زنای وا خو چیلیکا دورسینه بی داده مرا:
- آخه جانه مرگ نوبو نخایی جه داره سر بایی بیجیر!؟
کوچی پسر هو رزه سر نیشتی هلاچین خوردی کی زنای هرسال جه اونه غوره واستی هافتایی هافتایی آب غوره بیگیفته بی یا دوشاب چاکودیبی زمستانه ره!
کوچی پسره دوماغ وینیزک همشک جلاسته بو. زناکا خیلی اذیت کودی. زنای یا واستی اونه دس آسنیه دوماغ وینیزکا پاکا کودیبی یا اونه دیره تومانا بوشوستی بی! بیچاره زنای خوره گفتی:
- آخه نانم چره آ زای تومان دیرین بیرون بامو!؟ کونه خوشکی بیگیری تو زای!
مردای تاب ناوره. را دکفه شه بیرون. تنگه کوچا تومانا نوکوده صابخانه فاره سه. مردای ایتا خوس کونه بلکی صابخانه کی اونه پسره سلاماله، اونا بیدینه. ولی اون گابه مانستن خو رو واگردانه داره شون دره. ناچارن واورسه:
- مشته غولام زود تاتیلا گودی!
مشته غولام ایجور جیواب ده کی مرداکا خفتا گیره جه اون. خوره خوره گه:
حقا کی چارپاداری!؟ هلا دوب دوبه تویه کوسمشنگ!
مردای هرتا قدم اوسانه ایچی گه! پاک تورابو داره! خوره خوره گب زنه:
- آخه نانم چره می کار آتو توشکه بوخورده داره! آن همه جان کنش! آنهمه بودو بودو!؟ آخه ایتا چاردیفاری مره نمانسته کی آ سره پیری آخانه اوخانه سیپیلو سرگردان نبم!
خو سرا راستا کونه دینه تومامه مردوم قاقیدی! بی شات تو خوریدی!
ایتا خوره فوش دیهه! ایتا دیفاره کش نیشته سبج کوشتان دره! اویتا شیب زٍن دره! ایتا دس به یخه بوبو داره! ایتایام زناکه مرا چانه زن دره! های کرا گه:
- آخه زن! من چی بوکونم!؟ می نان خیاله بشاخه آهو دوسته نا!
مردای خو دیله من گه:
- دانم! دانم چی گی! من ترا فامم!
چن سالی نوگذره کی زاکان هرتان شه ده خودشانه خانه. زناکام ده مرداکه دس زل-له بامو پسی ایتا روز آیتا زاکه ویرجا ایسه ایتا روز اویتا زاکه ویرجا!
مرداکام ده کوسخولا بوبو. همه کسا واکفتی. خورا نتانستی بداره. از وختی کی ناخوشا بوبو ده راه دوار خو تومانه مئن دیمیشتی.
اونه پسرانام جه خوشانه زناکانه دس و اونه دخترانام جه خوشانه مرداکانه دس، نیارستیدی پیره مرداکا خوشانه خانه مئن بدارید.
مردای بوبوسته بو هاچین شالیکی! نه احترامی نه پرستاری یی! نه جایی نه مکانی!؟ آخر پسی پیله پسر دیلا بزه دریا پئرا ببرده خو ویرجا اونه ترو خوشکا کونه.
مردای روز بروز بدترا به. بیرون شویی ده واگردستنه رایا نتانستی بیافه. خو شهره مٍن کی پیرابوبو آویرا بوستی!
ایتا ستاره مانستن خیاله کی بکفته بیجیر گیل گوده بوبو! پاختا بو! خاکا بو! هو مردای کی چوقاله گیلا شوخم زه یی چاکودی لاب موروبا! بازین پیشکاول بزه پسی، زناکان تته رج ایساییدی یو بیجاره مئن اواز خانان نشا گودیدی! مرداکه موشتا گاب نوخوردی! ایتا داهان داشتی هیزارتا خنده!
ایروز مردای ساکیت ایتا اوتاقه گوشه درازا بو. او روز هامه تا روزانه مرا فرق کودی. مردای خیال کونی سوبوکا بو داره. بوبوسته بو لاب ایتا پر! فقط خاستی خو زناکا بیدینه. آرامه خو پسرا گه:
- پسر...پسر... خودا ترا بداره مرا ببر تی ماره ویرجا. می دیل نانم چره آتو واهیلا بو داره! می دیم پرا پاک شه بزه داره!
پسر کی از خودا خاستی پئره دس ایتا پیچه جیویزه. سه شوماره مرا پئره بره خو خاخوره خانه کی اونه مار اویا ایسابو.
خاخوره خانه پرچینه کون کولوشکن اورشین کودان دوبو. اونه کیشکایانه جیک جیک تا او طرفه محله شویی. خاخورام چاچه دیمه تشتا بنابو رخت بوشوره.
مارام آیوانه سر خو کودری چادرا واشاده بو ایتا عالمه نخو سوزنو پینیک پاره مرا بودوج وادوج کودان دوبو.
هامه نفری مرداکا فاندرستی دئ. هیشکی نخاستی اونه بداره. مار خودش دختره مهمان بو!
خولاصه مرداکا درازا کونید ایوانه سر.
دختر شورو بوکونه صارا می یان خو سرا چاچه دیمه خرتو خشاک شوستنه مرا گرما کونه. مار مرداکا فاندره زناکا خوشکا زنه! خوره خوره گه:
- مرداکه چوم چره آتو برق زنه!؟ پاک او جیوانی روزانه مانستن مرا نیگا کونه!؟
مرداکا کی جوتیکی واکفته داره خو دسا درازا کونه زناکا ایشاره مرا گه:
- بی یه. بی یه موترم....بی یه می ویرجا...بی یه ....می دیل نانی ایتا دونیا تره تنگا بو داره!
زنای خیاله کی جادو بوبو داره. قاقا بوسته را دکفه شه مرداکه ویرجا دس درازا کونه مرداکه دسا گیره.
مرداکه چوم مثاله ایتا زالاش باورده کی آشپلو پلایا فوتورکه! ایتا پیله نزه یی! هاتو زناکا فاندرستی! خیال کونی زناکه مرا بوشو داره او دور دوران.
او روزانی خوش خوشانی! جیوانی روزان کی مردای او قورقوشوم بازونه مرا کله ورزا گردنا چمانه یی! او روزانی کی هامه چی ناهابو فته فراوان!
دونفری چی کارانی کی نوکوده بید!؟ خیال کونی هاسایه کی بیجار مرزه سر قلنار بوخورده زناکا فوتورک بزه داره! زناکه خنده صدا تومامه بیجارانا دوارسته! زنائ خنده مرا گه:
- ایمسال وا جوکول ایپچه ویشتر اوچینیم تا آمی همسادانا فارسه. خودا آگه بخایه چن قوطی برنجا وا بوفروشیم بیشیم گردش ایپچه آمی دیل واوه! دمردیم ایا!
مردای خیاله کی سالانه ساله نوخوفته داره. هاتو لسا بو درازا کشه داره کی زناکا حسودی به! مرداکا فاندره دینه سوبوک سوبوک واخابا شو داره اما خو چوما وازا کوده بوجورا فاندیرستاندره. پاک خیاله کی مخمله ابرانه سر سوارا بو داره شون دره!
زناکا یاد آیه تازه عروس بو خو مرداکه مرا بازو ببازو شون دوبو اولی شبا با هم بیبید. آخه تا او وخت بیشتاوسته بو کی چی شبی ایسه! زناکا یاد آیه کی جه او شبه پسی چقد مرداکه مرا لاب ایتا بوبو بو!
زنای گه:
- یاده ترا حوسین آمی پیله پسر بدونیا باموبو خاستی ایتا اوتاق ده کونه خانا بچسبسه چاکونی! ایوار بیده ییم کونه دیفار فوروز آمون دره بجایی کی فرار بوکونیم دونفرئ دیفارا چاردسی سکت بزه ییم تا فون گرده! بازین تو خنده مرا بوگفتی کی:
- عجب بی فکری ایسم من!؟ آگه دیفار فوگوردسه بی آمی سر!؟ چی خاستیم بوکونیم!؟ خودایا شوکور فون گردسه! خودا نخاستی!
زنای خنده مرا ایدامه ده گه:
- او اوتاق آخر پسی تی جا بوبو بو! هر وخت کی قار گودی شویی هو اوتاقه مئن! اون قد آواز خواندی کی می داد بیرون آمویی! تا اینکی سرآخر آموییم تی ویرجا تی مرا آشتی کودیم!
حوسین حوسین...کاشکی او دیفار فوگوردسه بی آمی سر تا آنهمه سختی نکشه بیم! تو ایجور دربدر من ایجور! تومامه عومرا جان بکن بازین ایتا چارک زمین نداری کی تی سر اویا فوروز باوری!
زنای هاتو مرداکا قاقا بو بو کی :
- مار...........مار...........چره می پئرا اوتو فان دری!؟
دختره صدا بو کی زناکا واخبردارا کوده کویه ایسا! واگرده خو دخترا نیگا کونه دینه چاچه دیمه نیشته. خو دور و برا فاندره اونه یاد آیه کی چی بوبو داره!
ایتا دس مرداکه دس ایتا دس اونه مویانه مئن.
مرداکه چوم پیله نزه یی ده!

 تمام


برگردان فارسئ " جوخوفته داد "

نهفته داد

پیشکش به همه مادران و پدران تهیدست دیارم که با دنیایی از عاطفه و مهر زندگی را معنا بخشیدند و غارت شده و بی پناه ماندند.و بالا نشینان فریبکار و بی وطن، روزگارسیاه اینان را رقم زدند. باشد که در سرزمین بلازده مان همه چیز به تساوی تقسیم شودو تنگدستی و بی پناهی ریشه کن گردد. ( گ.آ)

سالهای سال است که نه در شالیزارش کشت و کاری داشته و نه در چهاردیواری از آنِ خود سر فرود آورده است. یاد آن روزها که می افتد، دیوانه می شود. آتش درونش زبانه می کشد، تمام جانش را در فرا می گیرد.
وقتی می بیند همسرش پلوی پخته شده از خورده ریزهای برنج را در دیگ هم می زند، چشمهایش را بر هم می نهد وصندوق چوبی ای را بخاطر می آورد که برنج دٌم سیاه مانند مروارید درآن چشمها را خیره می کرد.
زنش، مرغ را که جوجه هایش دور او جمع شده بودند، ناز می داد و با چهل تاس[1] برای مرغ و جوجه ها از همان صندوقی دانه می ریخت که پس از محصول لبالب برنج پر می شد و مصرف یک سالشان تا سال بعد بود. صدایش تمام محله را پر می کرد که به صدای آهنگینی می گفت:
-         تی تی تی تی ت.....................ی
پیرمرد نمی خواست چشمهایش را باز کند و شٌلهء خرده برنج را ببیند که زنش گیج مانده بود چگونه در بشقابها قسمت کند تا به همه برسد!
صدای اعتراض بچه ها در گوش پیرمرد می پیچد که می گویند:
-     آخه پدر! چقدر باید برنج بی خورشت بخوریم و حرف نزنیم!؟ تا حالا چه کار می کردی که یک بار شکم سیر هم برای ما حسرتی شده است!
مادر به اعتراض پاسخ می دهد:
-         بخورید و خدا را شکر کنید که این را هم می یابیم و از شماها پذیرایی می کنیم! شماها عاقبت بخیر بشوید! از ما گذشته است.
پیرمرد کمی جابجا می شود، تاب نمی آورد. درحالیکه بلند می شو به زنش می گوید:
-         من می روم تا سرِ میدان، برمی گردم.
برای زنش عادت شده بود که بشنود شوهرش سر میدان می رود. حتما" هنگام برگشتن هرچه خیار و بادمجان و گوجه ی پوسیده را در دستمال می پیچد و به خانه می آورد.
براستی هم برایش فرقی نداشت که پیرمرد چه چیزی با خود می آورد! همینکه سفره خالی پهن نکندو چیزی درست کند که در بشقابِ بچه ها بگذارد! هنر کرده است! روزگاریست که همه بنوعی گرفتارند و پرخاشگر، هرکس در پی آن است که خر خویش از پل بگذراند!
وقتی زن بیاد آن روزها می افتد، دلش غش می رود! همان روزهایی که به باغ خانه شان می رفت و ترب، شاهی، بادمجان و گوجه فراوان می چید!
یاد روزهای خوش آن سالها می افتد که در باغ خانه شان، همه نوع میوه ای یافت می شد. بگونه ای که با دست، آنها را می شد از شاخه ها چید. هر میوه ای که می خواستی! نارنجها شاخه های درخت را به زمین کج کرده بودند. گردو به وفور روی درخت دیده می شد که با یک ضربه چوب باندازه یک زنبیل بزرگ گردو می ریخت. گلابی جنگلی، بۀ ترش، بیشه ی کنارِ پرچین که سرشار از میوه های خودرو
  و تمشک بود .
صبحها شوهرش عادت داشت که ناشتا یک بشقاب انجیر تازه بر سفره صبحانه باشد! درختان انجیر مملو از انجیر های سه وقته، درشتِ زود رس، انجیر سیاه و......... بود که به کلاغها و زاغها و گنجشک ها خوش می گذشت!
هر وقت که بیچاره زن برای بچه هایش تعریف می کرد، دهانشان آب می افتاد. دلِ زن آتش می گرفت!
پسر بزرگ او هر تابستان کارش شده بود بر بالای درختی بنشیند و خانه همسایه را دید بزند! مادرش باید گلویش را پاره می کرد از بس که صدایش کند:
-          آخه جوانمرگ نشی! از اون درخت نمیخوای بیای پایین!؟

پسر کوچکش بر سر همان رَزی می نشست که زن هر ساله از آن انگور فراوان می چید و شیره انگور درست می کرد! از دست پسرک، جانِ زن بلبش رسیده بود.
از دماغ پسر همیشه آب دماغ آویزان بود و او را می آزرد. زن یا می بایست آب دماغش را پاک می کرد و یا آستینهای آب دماغی اش را می شست.
بیچاره زن باخود مئ گفت:
-          آخه نمی دونم چرا این بچه ام تٌنبونشو خراب می کنه! الهی که کون خشکی(یبوست!) بگیری بچه!

پیرمرد تحمل ماندن در خانه را نداشت و بیرون می رود. از کوچۀ تنگ هنوز نگذشته بود که صاحبخانه اش از راه می رسد. پیرمرد صرفه ای می کند تا شاید توجه صاحبخانه را که هم سن و سال بچه هایش بود، متوجه خود کند و سلامی بگوید! اما می بیند که او مانند گاو سرخود را پایین انداخته و می رود. ناگزیر می پرسد:
- مشتی غلام! زود تعطیل کردی!؟
مشهدی غلام طوری جواب می دهد که پیرمرد گٌر می گیرد. با خود می گوید:
-         حقا که چاروادارئ! حالا دور، دورٍ توست کوس مشنگ!

پیرمرد هر قدمی که برمی دارد، با خود چیزی زمزمه می کند:
-     آخه نمی دونم چرا کارم اینقدر گره می خوره! با این همه جون کندن! آخه یه چاردیواری هم برام نمونده که سر پیری آلاخون والاخونِ این خونه و اون خونه نشم!

سرش را که بلند می کند، در می یابد که همه گیج و منگند! همه ول معطلند!
یکی بخودش فحش می دهد! یکی کناردیواری به کشتن شپش هایش مشغول است. آن دیگری سوت می زند! یکی دعوا می کند! و آن یکی به زنش می گوید:
-         آخه زن! من چه کار کنم!؟ نانمان انگار به شاخ آهو بسته شده!

و پیرمرد با خود نجوا کنان می گوید:
- می دونم برادر! من می دونم توچی میگی! من می فهمم که تو چه می کشی!


2
چند سالی می گذرد. بچه ها بزرگ می شوند و زندگی مستقل خود را شروع می کنند. زن هم که ازدست پیرمرد بتنگ آمده بود، روزی خانه این و روزی خانه آن یکی روزگار می گذراند.
پیرمرد هم تعادل فکری نداشت. بداخلاقی می کرد. به همه چیز گیر می داد. کنترل ادرار نداشت. از روزی که بیمار شده بود، راه و بیراه در تٌنبانش می شاشید.
پسرانش هم از دست همسرانشان قادر نبودند که پیرمرد را نزد خود نگه دارند و دخترانش هم از دست شوهرانشان نمی توانستند.
پیرمرد مانند کهنه پارچه دست پاک کنی ای دست این و آن شده بود! نه احترامی! نه پرستاری ای! نه جایی! نه مکانی!
سرانجام پسر بزرگش دل به دریا زد. او را نزد خود برد و تر و خشکش کرد.
پیرمرد روز به روز بدتر می شد. از خانه که بیرون می رفت، راه برگشت را نمی دانست. در شهر خود که در آن بزرگ شده بود، گم می شد.
پیرمرد مانند ستاره ای بود که بزمین افتاد و محو شد. مانند تکه سنگی که در آب عمیقی انداخته باشندش. همان مردی که گل رُسِ شالیزار را چنان شخم می زد و آماده نشاء می کرد که گویی توانمندی اش، غرور شالیزار بود. زنان صف می کشیدند، آواز خوانان نشاء می کردند! و او یک دهان داشت و هیزار خنده!
هم او که به گاهان درو، شبها بر آلاچیق می ایستاد و برنجهای درو شده شالیزار را نگهبانی می داد. هم او که دست خالی خوکها را فراری می داد. مشتش را گاو تاب نمی آورد!
روزی پیرمرد گوشه اتاق دراز کشیده بود. آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. پیرمرد گویی بسان پری سبک شده بودو فقط دلش می خواست که زنش را ببیند.
به آرامی رو به پسرش مئ کند و بناله می گوید:
-         پسر....پسر....پسرم! خدا نگهدارت باشد. مرا ببر پیش مادرت. نمی دانم چرا دلم بیتاب اوست. تمام تنم خیس عرق شده است.

پسر که گویی از خدا می خواست از دست پیرمرد خلاص شود، با سه شماره او را به خانه خواهر خویش که مادرش آنجا بود، می برد.
در خانۀ خواهرش، کنار پرچین، مرغ و جوجه هاش مشغول بهم زدن خاکها بودند. صدای جیک جیک جوجه ها در تمام کوچه پیچیده بود. پشت دیوار، بچه ها به بازی پر سر و صدایی مشغول بودند. خروس بر کُنده درختی نشسته بود و بالها از هم گشوده، قوقولی قوقو می کرد. خواهرش طشت پر از رخت را گذاشته بود که بشورد.
مادرش بروی ایوان خانه چادر خود را پهن کرده بود. دور و برش پر بود از نخ و سوزن و وصله و پینه، داشت لباسها را وصله می کرد.
همه به پیرمرد خیره شدند. کسی نمی خواست از او نگهداری کند. مادر، خود مهمان دخترش بود.
پیرمرد را روی ایوان خانه دراز کردند. در کنار حوضچه، دختر، خود را با شستن لباسها و ظرفها مشغول کرده بود.
مادر، پیرمرد را می نگرد. تعجب می کند. با خود می گوید:
- چشمهاش چه برقی می زند! انگاری که مثل جوانیها نیگاهم می کند!

پیرمرد که گویی به لکنت دچار شده است، دستش را دراز می کند و به اشاره می گوید:
-         بیا....بیا...بیا محترم بیا..... بیا پیش من که نمی دانی دلم باندازه یک دنیا برایت تنگ شده است!

زن که گویی جادو شده باشد، بهت زده به او خیره می شود. راه می افتد. پیش او می رود. دست دراز می کند و دست پیرمرد را می گیرد.
نگاه پیرمرد مانند سالها گرسنه ای ، پلک نمی زد بلکه محو تماشای زنش بود. گویی که با او به سالهای دور جوانی سفر کرده است. روزهایی که با تن ورزیده و بازوان ستبرش گردن گاو نر را به خاک می مالاند. هیچ چیز جلودارش نبود. همان روزهایی که با غرور بر شالیزار گام می نهاد. روزهایی که همه چیز به فراوانی داشتند.
انگار که همین حالاست بر مرز شالیزار نشسته و ناشتا می خورد. زنش را در آغوش گرفته و صدای خنده زن همه شالیزار را پر کرده است.
زن با خنده می گوید:
-     امسال باید برنج نوبرانه را بیشتر درو کنیم تا به همه همسایه ها برسد. اگر خدا بخواهد چند گونی  برنج را هم می فروشیم و به گردش مئ رویم تا دلمان باز شود.

پیرمرد گویی که سالهاست نخوابیده است. شٌل شده و طوری دراز دراز افتاده که زن حسودی اش می شود.
به پیرمرد نگاه می کند، می بیند که سبک سبک بخواب رفته اما چشمان بازش به سقف دوخته شده است. گویی که بر مخمل ابرها نشسته و می رود!
زن بخاطر می آورد که شب عروسی شان با مرد بازو ببازو به حجله رفته بود. تا آن وقت نمی دانست که چه شبی است ولی بخوبی بیاد می آورد که پس از آن شب چقدر با شوهرش یکی شده بود.
زن می گوید:
-     یادته حسین! تازه پسر بزرگمون بدنیا آمده بود، می خواستی اتاقی چسبیده به خانه قدیمی مان اضافه کنی و ناگهان دیدیم که دیوار کهنه در حال فرو ریختن است و بجای فرار، دو دستمان را اهرم دیوار کردیم که فرو نریزد!؟

بعد تو گفتی :
-         عجب بی فکری هستم من!؟ اگر دیوار بسرمان فرو می ریخت!؟ چه می خواستیم بکنیم!؟ خدا را شکر فرو نریخت!

زن با خنده ادامه داد:
-     آن اتاق آخرش هم قسمت تو شده بود! هر وقت که قهر می کردی، می رفتی در آن اتاق آنقدر سوت می زدی و می خواندی که دادم در می آمد! آخرش می آمدم پیش تو و آشتی می کردیم!
حسین...حسین! کاش آن دیوار فرو می ریخت تا این همه سختی نمی کشیدیم! تو به نوعی و من هم به نوعی!
زن همینطور به پیرمرد خیره شده بود، تا اینکه:
-         مادر...مادر....چرا آنطور به پدرم خیره شده ای!؟

صدای دختر بود که زن را بخود آورد کجاست!
به دخترش نگاه می کند، می بیند که کنار حوضچه نشسته است. دور و برش را می نگرد، یادش می آید که چه شده است!
دستی در دست شوهرش و دستی در مو هاش!
چشمهای پیرمرد پلک نمی زد!


تمام

گیل آوای
جوما شب 7 ژانویه 2000



[1] چهل تاس ظرفئ است فلزئ از برنز که بر آن نام چهل پیشوائ مذهبئ( شیعه) نوشته شده است .





[1] چهل تاس ظرفئ است فلزئ از برنز که بر آن نام چهل پیشوائ مذهبئ( شیعه) نوشته شده است .

لبخند و دار

خوابش گرفته بود. دیر وقت بود. مثل هر شب روبروی تلویزیون دراز کشید تا خوابش بگیرد. بلند می شود. بطرف اتاق خواب می رود. چشمهایش را نیمه باز نگه می دارد تا خواب از او نگریزد. لباسش را در می آورد. بروی تخت دراز می کشد. لحاف را با حالتی که دارد به خواب عمیق فرو می رود، برویش می کشد. چشمانش را می بندد.
لحظه ای نمی گذرد که دستها را از زیر لحاف بیرون می آورد تا خنکای شب گرمای رختخواب را دلپذیر تر کند و بخوابد. کمی می گذرد. از پهلوی راست به پهلوی چپ می غلتد. هنوز حالت بستن چشمهایش را حفظ کرده است. خواب عمیق باید بسراغش بیاید. برای خوابیدن آنچنانی مقابل تلویزیون چرت زده بود.
گفته بودند که اگر هر شب مقابل تلویزیون بنشیند و چرت بزند، سبک و عمیق بخواب خواهد رفت. او هم بدنبال چنین راهنمایی ای ساعتی مقابل تلویزیون چرت زده بود تا خواب عمیق را پس از سالها تجربه کند.
هنوز لحظه ای نگذشته بود که به پهلوی چپ غلتیده بود اما لحاف را تا سینه پس زد. خنکای شب را دوست داشت. یعنی راحت تر بود. بزور بخودش تلقین می کرد که به خواب عمیق می رود. سعی کرده بود تمام بدنش را رها کند و با حس تلقین مانندی کرختی خواب را در خود بدواند. به زانوانش متمرکز می شد که وقتی تنش کرخت می شود، حالت کرختی زانو را بیش از هر جای دیگر حس می کرد، دستهای مچاله شده اش را باز می کند. پاهایش را که بطرف شکم خم کرده بود، دراز می کند. از حالت به پهلو خوابیدن به حالت طاق باز دراز می کشد. دستها را روی سینه قرار می دهد انگار که مرده ای را در تابوت گذاشته باشند. کمی در همان حالت می ماند.
چشمهایش را باز می کند. به سقف اتاق خیره می شود. سعی می کند از فکر کردن دور بماند. نمی خواهد به فکر کردن پیش از چرت زدن باز گردد. فکر آن عذابش می داد. به سقف خیره می شود. به رنگی سفید که کمی خاک گرفته می نمود، متمرکز می شود. بی آنکه بخواهد به چگونه تمیز کردن یا سفیدتر شدن سقف می اندیشد. ناگهان حباب چراغ خواب به چشمش می آید. از خاک گرفتگی سقف سفید می گذرد. حباب چرکین چراغ خواب بیشتر به سفید شدن و تمیزی نیاز داشت. فکر می کند که آخر هفته به جانش بیافتد.
پاهایش را که گٌر گرفته بود، از لحاف بیرون می اندازد. لحاف را طوری بروی خود مرتب می کند که سینه و شکم و رانش را بپوشاند. خنکی دلچسبی بر جانش می نشیند. از حالت طاقباز به پهلوی راست می غلتد. چشمهایش را بر هم می نهد. به خودش نهیب می زند که بخوابد. به خواب عمیقی که برایش یک ساعت مقابل تلویزیون چرت زده است.
بی آنکه بخواهد چشمهایش را بگشاید، سعی می کند به خواب فکر کند. اینکه در خواب عمیق آدمی چقدر سبک و بدور از حال و هوای بیداریست. اما هرچه تلاش می کند، سنگینی زمان چرت زدن از چشمانش می گریزد. خبری از خواب عمیق که نیست هیچ! بلکه حالت چرت زدنش نیز از او دور شده است. به خودش تلقین می کند حتما به خواب عمیق می رود. بی آنکه بخواهد به ضربان قلبش متمرکز می شود. تپش ارام قلبش را در سینه احساس می کند. منظم و محسوس می تپد. یک لحظه به ساعت کنار تختخوابش خیره می شود. ثانیه شمار آن بسرعت و بی انتظار چند و چون خواب و بیداریش، به همان سرعت یک نواخت خود، حرکت می کند.
لحظه ای بفکر فرو می رود. ناخودآگاه به آسمان پرستاره بیرون چشم می دوزد. ماه دیده نمی شد اما نورافشان شبانه اش، آسمان پرستاره نیمه شب را رنگ و زیبایی خاصی می داد. یاد دریا افتاد و شبان مهتابی که انعکاس نورش در گستره شبانه دریا به فاصله ی موجهای ارامی که به ساحل نزدیک می شوند و کف سفید آمیخته به نور ماه برق خیره کننده ای داشت و به آغوش ساحل می خرامید. چه ارامشی که نمی داد.
شب قبل هم اسمان بی دریغ شده بود و همه آزین و زیور و پیرایگی اش را با خود داشت. کنار دریا رفته بود. دریایی که یار همیشگی تنهایی اوست. رابطه ی سحرانگیزی با دریا دارد. همه حالتهای دریا را با حال و هوای روحی و فکری خود تلفیق کرده است. دریا در هر حالتی که باشد مانند ترانه، تصنیف، شعر و آهنگی با خاطره و حال و هوایی از او و زندگی اش پیوند خورده است. راز دار مگوی سالهای دربدریش است. و گاه که خوش خوشانش می شد، دستهایش را از هم می گشود و گویی همه دریا را به آغوش خویش می خواند.
در همان حالتی که به آسمان خیره شده بود، پوزخندی زد و بخود گفت:
- تو هم با این چرت زدنت و خواب عمیق رفتنت!؟ گندت بزند شانس! نه خواب سراغم امده و نه از این فکر رها شدم!
داشت به لبخندی فکر می کرد که چگونه به نکبت و زندگی گله وار مردمی که به تماشایش ایستاده بودند، لبخند می زد.
هزار فکر به سرش می زد. به هزار شکل تفسیرش می کرد و باز هم اغناء نمی شد. باز کم داشت. احساس می کرد که پشت خنده های او هنوز راز نهفته بسیاری است که برایش حل نشده است یا شاید حل شده اما مرموز و ناگفته مانده است. مثل غزلی از مولانا، مثل چهارپاره های خیام، مثل نوای سحرآمیز نی و آوای پر رمز و رازش، هر چه اندیشه کنی باز حس می کنی که چیزی، نکته ای، حسی جا مانده است.
به ناگاه لحاف را بکناری کشید. از رختخواب بیرون آمد. بسوی سالن که پنجره اش که او را به طبیعت شبانه و درخت و باد و نوازش نسیم شبانگاهی دریا می برد، رفت.
لحظه ای خیره به بیرون ایستاد و اندیشه کرد. به نهیبی با خود گفت:
- چطور میشود که بدانی چندلحظه دیگر مثل پاندولی آویزان میشوی و نه از نفس کشیدنت خبریست و نه نشانی و چیزکی هرچند ناچیز از همه انهایی که زندگی ترا معنا داده اند، با تو خواهد بود. تمام شده ای! با این وضع باز بخواهی بخندی! لبخندی که شور بختی و نکبت آنانی را بنمایانی که به تماشایت ایستاده اند یا که شادیت را از رهایی از این همه ناروایی و تبعیض و درد و زخم کاری فریاد کنی که خلاص شده ای یا می شوی! یا شاید لبخند به کاری که کرده ای و گردن نگذاشته ای به آنچه که آنان بر گرده تو نهاده اند. لبخند به اینکه جنایتکاری را به سزایش رسانده ای یا اینکه حداقل ، حق یکی از عمله های پلیدی را کف دستش گذاشته ای یا اینکه...
به هیچ جا نمی رسید. همینطور می توانست دلایل و پیش فرضهایی را ردیف کند و به هیچ جا هم نرسد. چنان محو تماشای تصویری بود که در مقابلش ایستاده بود. تصویری که هیچ تغییری در آن پدیدار نمی شد. لبخندی بود و حلقه ی طنابی بدور گردنش با دستانی بسته که گویی پرنده ای را اسیر کرده و بال و پرش را چنان پیچانده باشند و بسته باشند که نتواند تکانی بخورد. تنها نگاه و لبخند ش به هزار زبان و ایما و اشاره بخواهد درونش را باز گوید و همه تشبثات و بند وبست ها و طناب و دار و مرگ را به سخره بگیرد.
به سخره گرفتنی که جلادان به تماشا ایستاده را که به عذاب و دردکشیدنش له له می زدند را به داغ و دردی کشنده تر وا داری به لبخندی، شهامتی و رهایی از همه آن خرافه و جهل و فریبی که آنها پاسش می دارند و به انتقام حلقه طناب بر گردن او انداخته اند و یا اینکه......
بخود می گفت براستی چگونه انسانی می تواند به چنان درجه ای از رهایی و عدم تعلق و شهامت برسد که از عزیزترین نماد هستی اش نیز گذشته باشد. به چیزی که آن همه یا دنیای مقابلش از برای آن دست به هر تلاش و جدال و حتی دروغ و فریب و جنایت و پستی می زند.
لحظه ای می ایستد. بی هیچ حرکتی. حیرت زده به همه جای بیرون که در هیچ جای آن نیست. بی آنکه بخواهد، بی قرار است. التهاب نا آشنایی را دچار شده است. تپش قلبش مانند کسی که با شتابی بی مانند بر کوبه دری بکوبد، سینه اش را به زیر ضربه هایش گرفته است. دستانش را بالای سرش برده و پشت سرش به هم گره می زند. به دورهای بیرون پنجره خیره می شود. با خود می اندیشد که زندگی انسان تا چه حد باید آدمی را به ستوه آورد که نبودش را به بودش ترجیح دهد و از جانش بگذرد. زندگی باید در خاکی چقدر مسخ شده باشد که آدمی خود به مصلوب شدنش برخیزد.
ناگاه پرسشی مثل کوه بر روح و روانش آوار می شود اینکه عرصه بر آدمی چقدر باید تنگ شود که مرگ را شادمانه استقبال کنی. چه بر سر خاک بلازده اش آمده است که هنوز هم زندگی در آن مرگ تفسیر می شود!
خواب از یادش می رود. بروی کاناپه لم می دهد. شب دیگری به سراغش آمده است که فقط دریا هم نوای اوست در التهاب این همه درد.
باید دل به دریا زد.
پایان
گیل آوایی
26 سپتامبر 2007


چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

خواب دیدم - گیل آوایی


گویی که شوق همه دنیا را در من جمع کرده اند. چنان بی تاب و بی قرار منتظر فرود هواپیما هستم که شلوغی های دور و برم را حس نمی کنم.
از پلکان هواپیما با سرعت پایین می روم. خاک وطن را به شوقی بی مثال می بوسم. حمید مرا بلند می کتد و با لبخند آمیخته به اشکی است که مرا دلداری می دهد.
نمی دانم چطور از ترمینال اتوبوسها سر در اوردم. حمید می خواهد شب را در تهران بماند که دادم در می آید:
-         اٍه نه!؟ تهران چی یه!؟ خانه خراس! هر جور بوبو، اتوبوس....... می نی بوس.....پیاده! وا بیشیم ولایت!

ماسینی گیرمان می اید. راه می افتیم. همه چیز و همه جا را گویی چهارچشمی به تماشا نشسته ایم. هیچ جیز تغییر نکرده است. بزرگراه کرج به همان شکل باقی مانده است. و ساختمانهای اکباتان؛ تمام و نیمه تمام ، نمایشگاه هوایی کتار بزرگراه و در سمت دیگر آن، شهر بازی، بعد هم نمای ورزشگاه ازادی و خلاصه کرجٍ همیشه در تکاپو و ماشینهای کرایه، مغازه های کنار بزرگراه هیچ تغییری نکرده اند.
حمید می گوید:
-         دینی هیچی عوضا نوبو! زور آبادا بیدین!؟ چوتو برق زنه! هوتو زور اباد بمانسته داره!

لبخندی می زنم. به تماشا ادامه می دهم. تماشای همه این همه که دلم برای تمام زوایای مسیرش تنگ شده است. گویی با همه آنها حرف می زنم و آنها نیز این مدتی که نبودم، همه حرفهاشان را نگه داشته اند و حالا با من می گویند و من نیز با شور و حال تعریف می کنم. آنها از درجا زدن و راه بجایی نبردن و من از دربدری و خاک بر سریهای پناهندگی و کمپ و بیکاری و دلتنگی و دل تنگی و دل تنگی که وای این دل تنگی و گم شدگی کمر می شکند، داشتم می گفتم که صدای حمید درآمد:
-چی خواندان دری؟

با خنده گفتم:
-چی خندان دری چیسه!؟ تو خیاله کی خواب دین دری!

گفت:
-اه..................تو هسا خواندان دیبی کی!؟

گفتم:
-         راستی راستی خواندان دوبوم؟ خاب بوگو چی خواندان دوبوم؟

حمید گفت:
-         ایروزای بوشوبوم، جنگله میانه رای جانه لیلی، هیمه واچینه رای جانه لیلی رای.....

در همین بگو و بخوان بودیم که آبیک را رد کرده و به شریف اباد رسیدبم> کنار بزرگراه چراغ زنبوری دکه ای که کوهی از هندوانه در مقابلش تلمبار شده بود، تمام آن دور و بر را روشن کرده بود و بی آنکه بخواهیم یا اینکه نمی دانم شاید خواسته ایم! ماشین ایستاد و ما پیاده می شویم. هر دونفر فروشندهء خواب آلود را بیدار می کنیم. بی هیچ پرسشی، تمام چهره گر گرفته اش را بوسه می زنیم و او نیز هندوانه ها را برایمان قاچ می کند . ما می گفتیم و می خندیدیم که انگار مارا به داخل ماشین انداخنتد و گفتند:
-برید دیگه بسه تونه!
از عوارضی بزرگراه رد می شویم. حمید در حالیکه به پهلوی من می زند، می گوید:
-اه...اه........
گفتم:
-         می تکا سولاخا گودی! خاب بوگو چیسه! بازام خواندان دوبوم!؟

گفت:
-نه ری! نخواندان دیبی! خواستیم بگم کی جیویشتیم!

گفتم:
-چی یا جیویشتیم!؟

گفت:
-
اه......مگه نیدینی! پوسته بازرسی یا!؟ امه را نیده ییدی! امانام جیویزانه ییم شون دریم!
گفتم:
-
مگه اما ایرانی نی ییم!؟ اوشون کویه جان دانیدی کی اما پاسپورت ناریمی!؟
حمید با خنده جواب داد:
-
داریم یا ناریم! ایرانی ایسیم یا نی ییم! اسا کی جیویشتیم! تی خیال جم!
اولین میدان پس از بزرگراه را پشت سر می نهیم و به دومین میدان قزوین می رسیم که ناگهان داد می زنم:
-
او عسکا بیدین!
حمید با تعجب می پرسد:
-
کو عکسا گی؟
گفتم:
-
هو پیله کی عکسا نیدینی! او عکسا گم کی ایتا گابه کوسا نشان ده که نماز خواندان دره، خو سرا شرقه طرف بنا بازین خو کونا فادا بوجور غربه طرف! ایطرف سوجده کونه ایطرفام گه بفرما!
حمید خنده بلندی کرد و گفت:
-
جانه تو او پوسترا که گی قزوینه کارته شناسایی بوبو داره!
در حال همین بگو و بخند هستیم که از قزوین می گذریم. ناگهان ماشن در مقابل پلیس راه می ایستد. داد می زنم:
-
نه آبای! آیا کی آدم غذا نوخوره! واستی منجیلام ردا بیم بازین به سیم! منجیله پسته بازرسی یا کی جیویشتیم، به سیم خیاله راحته مرا ایتا پلا کباب بوخوریم!
-
تو راستی راستی پیسه شکمی! ایا کی رستوران نی یه! پولیسه رایه!
تا بخواهم چیزی بگویم، مامور پلیس راه حمید را پیاده می کند. حمید رو به من می کند و می گوید:
-
دینی آخه! بازام خاشه حسنه لاب بیسه یک! پاک آمی پیشانی سر بینویشته ناها " شکم درد" !
پلیس راه به محض شنیدن این حرف، می گوید:
-
لازم نیست! می تونین برین!
حمید با لحن شوخی می گوید:
-
یعنی اینها همه اش گوزه گب است!؟
پلیس راه بخنده می گوید:
-
برو دیگه چونه نزن! نمی خواد!
راه می افتیم و با سرعت از آنجا دور می شویم. رستورانهای کنار جاده و نمای بسیار زیبای رشته کوههای دو طرف که آن دورها گویی دشت سرسبز میان خود را می پایند با اشتیاق می نگرم و هر از گاهی چیزکی زیر لب زمزمه می کنم تا اینکه از آب ترش ، شیرین سو، یوزباشی چای می گذریم و به نزدیکیهای لوشان می رسیم. تا بخواهم به حمید بگویم که این پل تخم مرغی هنوز سر جایش هست، حمید می گوید:
-
دانم ری! دانم! ایپچه خفا بو خوایی بگ..........! چره آنقد چیلیک زنی تو! چی چی نی کله بوخوردی مگه!؟
با خنده بلندی می گویم:
-
چره ده داد زنی! خواب یاواش بوگو درزا گیر! خیال کونی نانه مرا می دخی! نیشتی بوجور شمری مره داد زنی!
لوشان را پشت سر می نهیم. به منجیل می رسیم. منجیل هم هیچ تغییری نکرده است. همه چیز به همان صورت سالهای پیش مانده است. تپه وسط دریاچه سد منجیل هم به همان صورت باقی استو شهر که تمام می شود وارد تونل می شویم و فضای سبز و زیبای رودبار از دور نمایان می شود.
حمیی می گوید:
-
اه بی یا ایتا پیت زیتون بیهینیم اجیله مانستن بوخوریم!
گفتم:
-
بازین مرا گی پیسه شکم کی!
کنار فروشکاههای زیتون می ایستیم. در کمال تعجب می بینم که همه زیتون ها را زیتون پروده درست کرده اند! و از زیتون خبری نیست! حمید می گوید:
-
چره اتو بوبو داره!؟ خالی زیتون ده نوفروشده! واستی زیتون پرورده بیهینیم!؟
گفتم:
-
بوشو پسر! زیتون پروردا وا بیشیم رشت بوخوریم! زیتون پرورده کی خالی واش نداره هاچین داشی!
حمید گفت:
-
بی رحم! من زالاش باوردم! بدا ایتا پیچه مزه بوکونم! بازین هر غلطی خوایی بوکونی بوکون!پلاستکی بزرگی را گره زدیم و از آن کیسه ای درست کردیم و آن را. از زیتون های مختلف ماری، گوشتی، سیاه و سبز پر کردیم.
مشغول خوردن زیتونها بودیم که به گنجه رسیدیم. حمید گفت:
-
دانی خلخالی یه خوار.......... شاه ایا تبعید بوگوده بو!؟
 با خنده می گویم:
-
ایا اما او وختان گفتیمی گوزآباد! خانه خراس تی دوماغا بیگیر!
صدای خنده ما انگار تمام گنجه(27) را پر می کند. مردم از دکانهای کنار جاده بیرون می آیند و با ما می خندند. در همین حال و هوا هستیم که سد سیاه رود را با همه ریبایی خیره کننده اش، پشت سر می نیهم و به امام زاده هاشم می رسیم. دیوانه وار به جلوی ماشین خیره شده ام و بی تاب آنم که چه وقت به رشت می رسیم!
از ده سراوان رد می شویم و پلیس راه رشت را پشت سر می نهیم. رشت هم عوض نشده است. میدان توشیبا، میدان فرهنگ به همان صورت مانده است. ماشینهای شخصی مسافرکش کنار خیابان برای رسیدن مسافر صف کشیده اند. برای قاپیدن مسافر سر و دست می شکنند.
خواستم که میدان فرهنگ پیاده شوم اما حمید جلویم را گرفت و گفت:
-
ایا نواستی کی پیادا بیم! اول وا بیشیم انزلی!
نگاهی به بیرون داشتم و نگاهی به حمید. بر سر انتخاب مانده بودم. اول انزلی یا اول رشت! دلم بی تاب دریا و مرداب بود. دلم می خواست بازهم در قهوه خانه طالب آباد، چایی بخورم. با راننده هایی که
آنجا پاتوق سر راهی شان بود، گپ بزنم.
دلم برای سکوت سحرامیز مرداب بی قرار است. با خزر هزار حرف دارم.
نمی دانم چطور از رشت خارج شدیم. هنوز بولوار کشیده شده تا نزدیک پلیس راه را پشت سر نگذاشته بودیم. پمپ بنزین فرزانه شلوغ بود. راه کمر بندی بی هیچ تغییری دیده می شد. از فرودگاه رشت گذشتیم. پلیس راه رشت انزلی به همان صورت مانده بود. کارخانه پوشش نیر عوض نشده بود.
نمی دانم کی خمام را پشت سر گذاشتیم. از هر گوشه این راه، از ساختمان تا خمام و از خمام تا هر گوشه از راه حسن رود خاطره داشتم. وقتی نزدیک طالب آباد رسیدیم. به حمید گفتم:
-
هایا به سیم ایتا چایی بوخوریم. ایتا پیچه قهوه چی مرا گب بزنیم. نانی چی حالی داره!
حمید به من گوش نمی داد. او بی تاب تر از من بود، برای رسیدن به دریا، برای تن دادن به نم دل انگیز خزر و دلنشینی مرداب بی قراری می کرد. بی آنکه بخواهم حرفی بزنم، به راه خیره شده بودم. هنوز از غازیان نگذشته، نمی دانم چگونه سر از مرداب در آوردیم.
اشک شوق از چشمانم سرریز شده بود. نمی دانم کی از ماشین پیاده شدیم و یا کی سوار قایق! چگونه از وسطای مرداب سر درآوردیم و در کومه همیشه ورد زبانم، پیاله را نوش گویان، سر کشیدیم. حمید دست بر شانه هایم نهاده بود. آواز گیلکی اش شور دیگری داشت و حال و هوای دیگری که از همه خواندنهای پیشینش، متفاوت بود. بارانی سیل آسا باریدن گرفته بود اما سایه بان کومه گویی بقصد، از ریزش آن بر سر ما باز می ماند. به حمید نگاه کردم و حمید به من! ناگاه دلهره ای غریب را گرفتار آمدیم. ماننده ای که بخواهد بماند اما رانده شده باشد. از غم بیگانگی در خاک خویش، بخود لرزیدیم.
چشم باز کردم. خیس عرق در رختخواب خویش بودم . نگاهم از پنجره اتاقم به آسمان دوخته شد! حمید هم نبود. خیال آغازیدنش را ساز کرد.

همین.

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...