حقیقت از سیاهچال بر
نمودن
چه سود!؟
هنگام
کوری، نرخ روز است!،
رسمِ تعفن گنداب!
کدام مناره به کرامت
انسان بلند!؟
که اینش!؟
آن که دخیل می بندد
هنوز اندیشه باخته است!
امامزاده ها
تعفنِ صادراتی اند به خاک ما!
آنکو عربده های بلاهت
زانو می زند به پنج
نوبت!،
حرمت انسان نمی داند!
نمی خواهد بداند!
عمامه ها که بیهوده
نبوده اند!
بذر بلاهت افشاندن
تا سوار بر گرده ها
بتازند
هرچه کرامت
هرچه شرافت
هرچه حرمت انسان
بزدایند!
حالا تو بنشین یک دنیا
هوار بزن!،
تعفن گنداب در گنداب
برای گندابیان را!
آه دیگر قباحت کریه
نیست!
حماقت کرامت است
غارت
رسمِ نسناس است که حق
الناس زوزه می کشد!
ما درد می شماریم دوست
من!
اشکها گوشواره های
نسناسِ جنایت است
آویز بر چهرۀ کریه
جماعت و جمعه
عربده ها
بی چرایی زیستِ یک مشت
بلاهت مجسم
گوشها را کر کرده است!
بلاهت قباحت باخته است
همچون خونآشامیِ به یک
آب خوردن ساده!
نرخ روز است!
به همین سادگی!
می بینی!؟
کاردها را قلاف کرده
اند
قمه ها میدان دارند
سلام وُ صلواتِ چه!؟
رو به سیلی سرخ!، حکایت
است!
گذشت جان من عاشقانۀ
قصاب و قناری
گورها را نگاه کن
دهن باز کرده اند به
گواهی یک تاریخ
باتلاقِ متعفنِ الله
فریاد می کنند!
می دانی
بی خبر کو!؟،
از عمق این همه جنایت
که رفت بر ما!؟
چرخ زدن در تعفنِ
مانداب
نمایاندنِ فاجعه نیست!
قتلها را شمردن چه
سود!؟
آستینها را بالا باید
زد
میدانِ بجنگ تا بجنگیم
شوراندن به تاخت
خشمافریاد آتشی که
بسوزاند از بن!
آه دلم غنج می زند
مرگ یک بار شیون یک
بار!