سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

ایران ایران ماست

بر ما
صلیب فقر یکسان کشیده اند
هر فاجعه
که گذر کرد زخاک ما
باری
ترا
مرا
همه را داغ داغ کرد

گر بوده تاکنون
دیوارهای مات
بی رنگ و بی صدا
صد گوش گزمه هرز
ما را به هر زبان که بگویی
با خوان غارت شده ز نان
یکسان گوشیده اند
های
دستان ما
گرپینه ایست سخت
گر بام ما سیه چون شام درد غم
یکسان به دوش برده ایم
بار هزار زخم
خشم هزاره ها

ما درد را
با هر زبان که بگویی
همسان گریسته ایم
با یک صدا
آوای درد از کلبه های ما
با یک نوا
به کوچه ی همسایه رفته است

باشد اگر جدایی
بر
ماست

دستان مشتخشم
از هم گریز
بیراهه رفتن است

رنگین کمان ما
به بودن ما نقش می زند

یک پیکریم ما
پیوسته با همیم
معنای خاک ما
باری به هر زبان
ایران
ایران ماست
.
.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

یاداشت

داشتم در بایگانی کارهای نیمه تمامم می گشتم که به یک یاداشت برخوردم و با اسم " جهاندار " در بایگانی ام مانده بود. بازش کردم و دیدم که یکی از آن فریادهای من است. ناتمام مانده بود و ننوشتم اش تا این لحظه که دوباره بازش کرده ام و به همانصورت در اینجا می آورم:

" جهاندار "

علیزاده با " نی نوا " یش مرا در خلوتی که کرده ام یاری می دهد و سی سال جنایت و تاراج را با هر زیر و بم نوایش پی می گیرم.
بی آنکه در حال و هوای دلتنگی خاک و دیار و یاران باشم، به خاطره ای کشیده می شوم که تازه یکی از یاران در زنجیر بصورت مشروط ازاد شده بود. دبیری که از سر کلاس دستگیر شده بود و به اوین برده شده بود.
آزادی اش مشروط بود و معرفی هفتگی داشت، اینکه هر هفته می بایست به یکی از محلهای سربازان صاحب زمان می رفت و جنایتشان گواهی می داد. و در چنان بگیر و ببند دهه شصت، قرار دیداری ضروری آمد. شبی بود و هوای بارانی گیلان. ماشینی دست و پاشد و قرار هم برقرار. تا نیمه های شب از کوره ده های گیلان گذر می کردیم. راه باریکه هایی از میانه ی شالیزار و نیمه شب و آسمانی با ابرهای گریزان که هر ازگاهی بارانی آنچنان می باراند که هیچ جای خشکی باقی نمی گذاشت و در فاصله ای هم ابرهای سیاه دور می شدند و آسمان چهره می گشود به افشان بی دریغ ماه در نیمه شبی آنچنانی. گذرمان از راه باریکه ی شالیزار در کنار هم و سکوتی که هزار فریاد در خود داشت گوش جان به نوای علیزاده داده بودیم و نی نوا یش. و این خاطره چنان پیوندی با اوضاع و احوال آن سالهای ما و میهن به تاراج رفته و یاران پرکشیده و همه آنچه که بر ما رفت و می رود، خورده است که تا نفس باقیست، خواهد ماند با من.
با چنین گریزی و یادمانی، نامه ای را چندباره می خوانم. و همین نامه و رفتن به یاد و خاطره ها و دربدریهای سالهای شصت.
چهره ی پیرزنی همیشه با من است که هر بامداد در میان زباله های رهاشده در کنارپاگرد هر خانه ای، دنبال سبزی و نان و غذای دور انداخته ای می گشت و مرا پای تیر برق می دید که آشفته در انتظار سرویس ایستاده ام و نگاه تعجب اش که چرا هر بامداد در آنجا به انتظار می ایستم در حالیکه خانه ام آنجا نیست
سوار اوتوبوس سرویس کارم می شدم. شوخی همکاران، مزه رسیدن تا محل کارمان بود. هیچ کس نمی دانست که شبها را در فرودگاه سر می کنم و آدرس مسکونی ای که داده ام، محملی بیش نیست! و رفتن به سر کار و بیرون آوردن کفش و لباس در محل کار فرصتی است تا هوایی تازه کنم. تازه این شاهانه می نمود وقتی سر قراری می رفتم و وضع رفیقی که بر سر قرار می آمد، بدتر از من بود و نیز شوخی هایش که خورده بورژوایم و روشنفکری که تاب سختی های زحمتکشانه را ندارم!
علیزاده فریادش را در گوش جانم واخوان می کند و آنچه که بر مردم و سرزمینم می رود. نامه را باز می نگرم. نامه الوالفضل جهاندار است. نمی دانم که با جهاندار که آوازی از او در ابوعطا شنیده ام، خویشی دارد یا نه. پی می گیرم چندین باره فریادش را می خوانم:

>>> اما مطمئنم برای پدرم که سالیان سال کمرش از بار مشکلات زندگی خم شده ولی گردنش را برای کسی کج نکرده و دستشو جلوی هر کس و ناکسی دراز نکرده و زیر منت هیچ نامردی نرفته هر دقیقه براش صد سال گذشته .آخرین باری که به ملاقاتم آمد به روی خودم نیاوردم ، سعی کردم چیزی نبینم اما بیش از پیش گرد پیری رو روی چهره اش احساس کردم ، نتونستم تو چشمهاش نگاه کنم که نگاهش قلبم و آتیش میزد ، نگاه کردن به اشک چشمهاش برام از هر شکنجه ای سخت تر و غیرقابل تحمل تر بود . واقعاً عجب دردناکه گریه بی صدای یک مرد را شنیدن.>>>
با خود زمزمه می کنم:
گریه ی بی صدا
گریه ی
بی
صدا
براستی چند هزار گریه ی بی صدا، همین لحظه که می نویسم، در میهن بلا زده ام هوار می شود.
چندهزار بغض در گلو
چندهزار زندانی
چندهزار بی خانمان
چندهزار کارتن خواب
چند هزار بیکار
چندهزار گرسنه
چندهزار غارت شده، نظاره گر جنایتکاران فریبکاری اند که بنام خدا داغ همه تاریخ را دوباره بر پیکر ایران وایرانی حک کردند.
براستی، چه تفکر و باور و دین و ایمانی بود که نسلها چونان ماری در آستین پرواندند و امروز به نکبت و خاک سیاه نشستیم!؟

ناتمام



دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

لج

مرگ می شمارم
تا بخواهی
خیال می بافم
نسل از پی نسل

من
قاموس آزادی
به هزار سخن سروده ام
یک به یک
هوار هزاره های جهان پُرکُن

بالیده ام
به آنی که از آن ِ من و ما بود
در بی چرایی شرمآگین کنون

دار
فریاد مرا رقم زد
به حافظه باختگی
و مرز زیست ِ انسانی ِ من
به جابجایی چارپایه ای
دل باخته بود

چه ستودن دلخوشانه ای
که جنگل ِ انبوهی ایست همسرایان

آه
مشت
تهی تر از هر بیهودگی نشست
به بار
تاجی و عمامه ای به نوبت

هنوز
حقارت می کارم
نفس
نفس
له له زنان ِیک جرعه آزادی
و تو مرا
چه بی ثمر
با کاروان هزار تابوت
جار می زنی

گزمگان ِ دار
هار
زاغ مرا چوب می زنند
من با گریز خویش هنوز
لج می کوبم
هر گام
.

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

داستان: دعوا - گیل آوایی

 دوست دارم می دونی
که این کار دله
گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیونه ام کرده
بی آشیونه ام کرده
.
شریف دست تو جیبش نکرده، احمد مثل گربه ای که ترسونده باشنش، از جا می پره. بهرام چارپایه رو بلند می کنه. سد علی با وحشت شروع میکنه به داد زدن:
- یا زهرا یا حسین ...
شراره با چادر مادرش پا برهنه تا وسطای کوچه می دوه، با گریه داد میزنه:
- داداش...داش.... مامان غش کرده تو حیاط....
شاه غلوم به سر کوچه نرسیده هوار می زنه:
- بی انصافا یه آجان خبر کنید چرا هیشکی تکون نمی خوره...
علی گدا که نون نذری رو داره سق می زنه، پچ پچ کنون میگه:
- به ما چه! چی به ما می ماسه...
شاه غلوم چش غره میره. علی گدا دمشو جمع می کنه. کاس ممد طبق پر از آش افطاری رو میذاره رو پیشخون حاج قاسم. دستمالشو از خورجینش در میاره و همینطور که داره عرق صورتشو خشک میکنه از حاج قاسم می پرسه:
- چی شده حاج قاسم؟
حاج قاسم که تمام هوش و حواسش به یه زنبوره که با مگس کش کشیکشو می کشه کی رو خیک شیره میشینه ، بکوبه تو ملاجش، چشاشو از زنبور ور نمیداره، جواب میده:
- بی پدر آخرش می کشمت!
کاس ممد میگه:
- توچرا حاج قاسم! خوبیت نداره! چی شده!

حاج قاسم نفس تازه می کنه میگه:
- عاصیم کرده این بی پدر...
کاس ممد که انگار شاخ درآورده باشه میگه:
- اِه...آخه تو چرا حاجی! ترو سانا نا...
حاج قاسم با حالته کلافه ای میگه:
- یه ساعته زاغشو چوب میزنم! خلاصه می کشمش..
کاس ممد دیگه از تعجب خشکش میزنه. با پوزخند می گه:
- تو از اینجا می خوای بکشیش حاجی!؟
- آره! می کشمش. از همین جا می کشمش! حالا می بینی!
یهو شریف فُحشو میکشه به همه شون که دورش جمع شدند. همینطور که داره کفششو رو زمین می کشه و خرتو خرت صدا میده، عربده می کشه:
- ناموس ندارین اگه نیاین وسط....
- احمد چیزی نمونده که بشاشه تو تونبونش. بهرام چارپایه رو، رو دست بلند میکنه، داد می زنه:
- مرد نیستین اگه نیاین...
سدعلی یواشکی پشت بهرام قائم میشه. خودشو به موش مردگی می زنه.
شراره گوشه چادر رو با دندوناش محکم می گیره، دستاشو یه جور بلند می کنه که انگار میخواد خدا رو پایین بیاره، داد میزنه :
- داداش ترو خدا داداش...
شاه غلوم کُتشو در میاره، می پره وسطشون تا سواشون کنه. علی گدا دو لپی نون نذری رو تو دهن باد کرده اش فرو می ده. یه چیزای میگه که هیشکی نمی فهمه چی می گه یا به کی داره می گه.
کاس ممد می گه:
-حاجی قاطی کردی یا
حاج قاسم کفری میشه میگه:
- چی چی رو قاطی کردم!؟
کاس ممد یه جور که خیلی سرش میشه میگه:
- تو اینجا واستادی می گی می کشمش...
حاج قاسم نمیذاره حرفش تموم بشه، می پره وسط حرفش میگه:
- تو چی رو می گی!؟
کاس ممد حق به جانب می گه:
- خُب من چی می دونم تو کدومشونو می گی! اصلا تو چی کار داری با این...
حاج قاسم انگاری دو زاریش افتاده باشه می گه:
- کاس ممد! زیادی آش رو سرت گذاشتی انگار عقلت پریده..
کاس ممد دستمال گنده رو می تپونه تو خورجینش می گه:
- من!؟
یارالله که همیشه ی خدا جلو خیاطیش بساط پهن می کنه و لباسا رو کوک می گیره، اصلا به حرفای دوکونه حاج قاسم گوش نمیده. شش دانگ حواسش به اخبار بی بی سی یه. هر خبری که براش مهمه چشاشو درشت می کنه، به نخ و سوزن که نصفش این ور پارچه و نصف دیگه اش اون وره، تکون نمی خوره، زل میزنه .
بی بی سی خبر از کشف بزرگترین حوضه نفتی تو ایران رو میده. یارالله قند تو دلش آب میشه. علی گدا چشاش اشک افتاده از بس سق زده. لقمه نون نذری گلوشو می گیره. دسپاچه بلند میشه بره تو مسجد آب بخوره.
جلو در مسجد سهراب رو که با زیپ شلوارش ور داره میره، می بینه، تا بخواد از کنارش رد بشه، سهراب دس میکه تو جیبش یه پول سیاه میذاره کف دست علی گدا.
از چشای شریف خون می باره. چاقو رو تو هوا تاب میده. بهرام لباساش از بالا تا پایین جر می خوره. سد علی دل تو دلش نیست. شاغلوم افتاده وسطشون.
شراره یه چش به شاغلوم یه چش به شریف مثه بارون اشک میریزه می گه:
- ترو خدا سواشون کنین. داداش ترو خدا بس کن داداش...
حاج قاسم کفرش در میاد وقتی مگس کش تا نصفه تو خیک شیره فرو می ره اما زنبوره در میره. کاس ممد به طبق آش افطاریش نگاه می کنه با خودش میگه:
- امشب دیگه به هیشکی نسیه آش نمیدم.
بهو سر و صدا ها زیاد میشه. مردم میریزند بیرون. سر و کله آجانا پیدا میشه.
محله به هم می ریزه. اخبار بی بی سی تموم میشه. یارالله به ترانه ای که از بی بی سی داره پخش میشه، گوش میده:

دوست دارم می دونی
که این کار دله
گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیونه ام کرده
بی آشیونه ام کرده
ناز تو نازنینم ورد زبونم کرده
عشق تو نازنینم شبگرد کوچه هام کرد
تو میدونی فدات شم
قلبت باهام چی ها کرد
این بازی زمونه است
آخه منام جونم
همه میگن دیونه است
اینو خودم می دونم
همه میدونن که عاشقی کاره دله
گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیونه ام کرده
بی آشیونه ام کرده
نام تو نازنیم ورد زبونم کرده



ناتمام

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...