داشتم در بایگانی کارهای نیمه تمامم می گشتم که به یک یاداشت برخوردم و با اسم " جهاندار " در بایگانی ام مانده بود. بازش کردم و دیدم که یکی از آن فریادهای من است. ناتمام مانده بود و ننوشتم اش تا این لحظه که دوباره بازش کرده ام و به همانصورت در اینجا می آورم:" جهاندار "علیزاده با
" نی نوا " یش مرا در خلوتی که کرده ام یاری می دهد و سی سال جنایت و تاراج را با هر زیر و بم نوایش پی می گیرم.
بی آنکه در حال و هوای دلتنگی خاک و دیار و یاران باشم، به خاطره ای کشیده می شوم که تازه یکی از یاران در زنجیر بصورت مشروط ازاد شده بود. دبیری که از سر کلاس دستگیر شده بود و به اوین برده شده بود.
آزادی اش مشروط بود و معرفی هفتگی داشت، اینکه هر هفته می بایست به یکی از محلهای سربازان صاحب زمان می رفت و جنایتشان گواهی می داد. و در چنان بگیر و ببند دهه شصت، قرار دیداری ضروری آمد. شبی بود و هوای بارانی گیلان. ماشینی دست و پاشد و قرار هم برقرار. تا نیمه های شب از کوره ده های گیلان گذر می کردیم. راه باریکه هایی از میانه ی شالیزار و نیمه شب و آسمانی با ابرهای گریزان که هر ازگاهی بارانی آنچنان می باراند که هیچ جای خشکی باقی نمی گذاشت و در فاصله ای هم ابرهای سیاه دور می شدند و آسمان چهره می گشود به افشان بی دریغ ماه در نیمه شبی آنچنانی. گذرمان از راه باریکه ی شالیزار در کنار هم و سکوتی که هزار فریاد در خود داشت گوش جان به نوای علیزاده داده بودیم و نی نوا یش. و این خاطره چنان پیوندی با اوضاع و احوال آن سالهای ما و میهن به تاراج رفته و یاران پرکشیده و همه آنچه که بر ما رفت و می رود، خورده است که تا نفس باقیست، خواهد ماند با من.
با چنین گریزی و یادمانی، نامه ای را چندباره می خوانم. و همین نامه و رفتن به یاد و خاطره ها و دربدریهای سالهای شصت.
چهره ی پیرزنی همیشه با من است که هر بامداد در میان زباله های رهاشده در کنارپاگرد هر خانه ای، دنبال سبزی و نان و غذای دور انداخته ای می گشت و مرا پای تیر برق می دید که آشفته در انتظار سرویس ایستاده ام و نگاه تعجب اش که چرا هر بامداد در آنجا به انتظار می ایستم در حالیکه خانه ام آنجا نیست
سوار اوتوبوس سرویس کارم می شدم. شوخی همکاران، مزه رسیدن تا محل کارمان بود. هیچ کس نمی دانست که شبها را در فرودگاه سر می کنم و آدرس مسکونی ای که داده ام، محملی بیش نیست! و رفتن به سر کار و بیرون آوردن کفش و لباس در محل کار فرصتی است تا هوایی تازه کنم. تازه این شاهانه می نمود وقتی سر قراری می رفتم و وضع رفیقی که بر سر قرار می آمد، بدتر از من بود و نیز شوخی هایش که خورده بورژوایم و روشنفکری که تاب سختی های زحمتکشانه را ندارم!
علیزاده فریادش را در گوش جانم واخوان می کند و آنچه که بر مردم و سرزمینم می رود. نامه را باز می نگرم. نامه الوالفضل جهاندار است. نمی دانم که با جهاندار که آوازی از او در ابوعطا شنیده ام، خویشی دارد یا نه. پی می گیرم چندین باره فریادش را می خوانم:
>>> اما مطمئنم برای پدرم که سالیان سال کمرش از بار مشکلات زندگی خم شده ولی گردنش را برای کسی کج نکرده و دستشو جلوی هر کس و ناکسی دراز نکرده و زیر منت هیچ نامردی نرفته هر دقیقه براش صد سال گذشته .آخرین باری که به ملاقاتم آمد به روی خودم نیاوردم ، سعی کردم چیزی نبینم اما بیش از پیش گرد پیری رو روی چهره اش احساس کردم ، نتونستم تو چشمهاش نگاه کنم که نگاهش قلبم و آتیش میزد ، نگاه کردن به اشک چشمهاش برام از هر شکنجه ای سخت تر و غیرقابل تحمل تر بود . واقعاً عجب دردناکه گریه بی صدای یک مرد را شنیدن.>>>
با خود زمزمه می کنم:
گریه ی بی صدا
گریه ی
بی
صدا
براستی چند هزار گریه ی بی صدا، همین لحظه که می نویسم، در میهن بلا زده ام هوار می شود.
چندهزار بغض در گلو
چندهزار زندانی
چندهزار بی خانمان
چندهزار کارتن خواب
چند هزار بیکار
چندهزار گرسنه
چندهزار غارت شده، نظاره گر جنایتکاران فریبکاری اند که بنام خدا داغ همه تاریخ را دوباره بر پیکر ایران وایرانی حک کردند.
براستی، چه تفکر و باور و دین و ایمانی بود که نسلها چونان ماری در آستین پرواندند و امروز به نکبت و خاک سیاه نشستیم!؟
ناتمام