یکی از قصه های دلنشین مادربزرگ قصه ی عشق ماهیگیر به دختر دریایی بود و سرنوشتی که او را به زندگی رویایی کشانده بود اما هیچوقت تا به آخر ندانستیم که چه گذشت! امروز دریای در خلسه مست ِ من، رام و آرامی اش، به خیال کشاند مرا و قصه مادر بزرگ را از حافظه ی دور بیرون کشید. در طول ساحل می رفتم و مرور می کردم. قند در دلم با تداعی حال و هوای سالهای کودکی آب می شد!
روزگاریست! همین ساحل بود وُ همین دریا اما خشماگین و کف آلود با رفیقی راه می رفتم که می گفت وقتی که راه به هیچ جا نمی بری و در چمبره هزار درد ِ روزگار گیر افتاده ای، یکی از چیزهایی که ول کن نیست، خیالپردازی است. مخصوصا وقتی که خیال ِ یافتن گنجی خوش بحالت کند. و این را گفته بود وُ مردی را به نشانه ی انگشت اشاره کرد که با دستگاه فلزیاب، دنبال سکه یا انگشتر یا هر فلز قمیت داری که میان ماسه ها ممکن بود جا کرده باشد، می گشت . با خنده می گفت:
- این یارو هم حتما رویای یافتن یک گنج زیر ماسه ها خوش بحالش کرده است که در این هوای آشفته وجب به وجب ساحل را می کاود.
با خنده بلندی که به سرفه نیز افتاده بود ادامه داد:
- یکی بود وقتی پرسیدم که چرا چشمت همه اش دنبال یک چیزیست. جواب داده بود نگاه می کنم شاید طلایی چیزی در خیابان افتاده باشد!
یاد پیرمرد از همه جامانده ای تداعی ام شد که تا آخر عمر خواب گنج قاورن دید و آخرش هم در تنگدستی ی همه روزگارخویش، چشم از جهان فرو بست.
امروز دریا هم گویی خیال اش گرفته بود. مانند مستی که تلوتلو خوران راه برود و خوش خوشانش شود، لَوَندی می کرد و تلنگوری هم به ساحل می زد.
ماهیگیری بود که هروقت قلاب بر می گرفت و برسنگهای به روی هم تلمبارشده ساحل جا خوش می کرد، خیال می بافت و آرزوی گرفتن ماهی ای که در شکمش انگشتری از الماس برایش به همراه بیاورد.
اما امروز دریای یار و همنوای هر رزوه ام در خلسه بود وُ مست، دلبری می کرد. ولی من آن ماهیگیری نبودم که قلابی می داشتم و خوش خیالی صید ماهی ای که انگشترین الماس در شکم داشته باشد.
نمیدانم چرا یاد مادر بزرگ افتادم و قصه های همیشه دلچسب اش که همه ی ما را میخکوب به سکوت و گوش جان سپردن به نقلهای زمستانی و شبهای بی خوابی می کشاند.
مادر بزرگی که هزار و یک شب به گرد پای قصه های او نمی رسید و هزار رویا و خیال و فکر و روزگار ذهنی دلنشین در ما می آفرید.
چهارسال بیشتر نداشتم. ایوان خانه که درازایش برایم همیشه مثال زدنی بود، از حصیر و گلیم فرش شده بود و یک سر آن تلاری داشت و یک سر دیگرش پله ای می خورد به آشپزخانه و انباری و راهی نیز تا پشت خانه کشیده می شد. وسط ِ کنار ِ درونی ِ ایوان، فاصله ی بین دو اتاق پذیرایی، جای مادربزرگ بود که تشکچه ای داشت و متکایی و یک بقچه که همه چیز در آن یافت می شد بویژه خوردنیهای ما که فقط از دست مادر بزرگ خوشمزه و خواستنی می نمود.
هر روز مادر بزرگ بر روی همان تشکچه می نشست و به چشم انداز مقابلش که حیاط آب و جارو شده اش به باغی گسترده و سبز سینه می گشود، خیره می شد. کاسه ای آب کنارش با یک شانه ی چوبی که با آن گیسوان بلندش را شانه می کرد و به هنگام شانه کردن و نگاه هراز گاهی که در آینه که برابرش زانو زده و فقط چهره مادر بزرگ را می توانست در چارچوبش بنمایاند، محو تماشای باغ و حیاط خانه بود. شاید روزگار جوانی مرور می کرد و ما نمی دانستیم.
روزی نبود که مادربزرگ غرق تماشا و خیالهایش نشده باشد و ما نخوانده باشیم که:
-نانا نانا، انبارهِ جیر مورغانه نا، دس نزنی بیشمارده نا، آفتابه مرسی نانا، تو چره بترسیْ نانا(1) ....و او با لبخند مهربان هماره اش به بازیگوشی مان پاسخ ندهد.
حدفاصل مادربزرگ و حیاط ِ خانه، نرده چوبی کنار ایوان بود که روزهای بارانی وسیله بازی ما می شد و کتکهای گاه گاهی پدر که از دست ما بتنگ آمده بود از بس که ما می شکستیم و او درست می کرد. بالای ایوان هم نمای دلچسبی داشت. تیرکهای چوبی که از تنه درخت باغمان درست شده بود دراز دراز کشیده شده بود و در آنسوی تیرکها، نمای بام خانه بود با مُشته مُشته ساقه ی خشک شده ی برنج که فراوان خیره به آنها نگریسته و تجسم هزار شکل از جای جای آن ساخته بودم. مادر بزرگ نماد زندگی و گرمی خانه بود. ماتمی داشتیم وقتی مادر بزرگ جایی می رفت که یک یا چند روز طول می کشید.
روزهای زمستانی و خسته ازهیچ نکردن، که نه اجازه بازی در حیاط خانه بود و نه بیرون زدن با بچه های همسایه، اعجاز مادربزرگ بدادمان می رسید و سایه سار مهربانش که همه ما را دور خود جمع می کرد و داستانی از داستانهایی که خود می گفت برایمان در بقچه اش جمع کرده و از آنجا در می آورد و برایمان نقل می کند، انتخاب می کرد و با آب و تاب خاص خود شروع می کرد به گفتن:
روزی که دریا چون نازبالشی قایق ماهیگیر را بر خود گرفته بود و لالایی می خواند، ماهیگیر قلاب در آب افکنده و به آن چشم دوخته بود. منتظر بود که ماهی ای از راه برسد و طعمه ی قلاب، او را بفریباند و در دام بیاندازد. هوا گرم ، و آفتاب بی دریغ می تابید. ماهیگیر کلاه حصیری اش را جابجا می کرد و از قمقمه ی همراهش آب سردی که در آن بود سر می کشید. اما در ته دریا جاییکه هیچ آدمیزادی در آن گذرش نیست، شهری بسیار شکوهمند و زیبا بود که انسانهای آن نیم ماهی و نیم انسان بودند. در میان اینان دختری بازگوشی می کرد و از همه دل می برد به هیچ کس دل نمی باخت. هر وقت که دریا آشوبش نبود و رام و آرام خوش خوشانی می کرد، دختر دریایی به روی آب می آمد و زمین و آسمان را می کاوید. دنبال کسی می گشت که بتواند دل از او ببرد. در یکی از روزهای آفتابی و آرام، که دریا هم خوش بحالش بود، دختر دریایی، چشمش به قایق ماهیگیر افتاد که در فاصله ی تا چشم کار می کرد، قرار داشت. دختردریایی به چشم برهم نهادنی خود را به نزدیکی قایق ماهیگیر رساند. از کلاه ماهیگیر دلش گرفت. با خود گفت:
- چرا نمی گذارد که من او را ببینم
کمی این طرف و آن طرف رفت و باز دید که کلاه حصیری همه چهره ماهیگیر را در خودش گرفته و نه به کسی می دهد و نه کسی می تواند نگاه کند. به سرش زد که هر طور شده کلاه حصیری را که نمی گذاشت چهره ماهیگیر را ببیند، از سر راه بردارد.
به باد گفت:
- آهای....باد. کجایی؟
باد که در خلسه ی دریا حیران شده بود، جواب داد:
- من دارم خودم را پیدا می کنم.
دختر دریایی گفت:
- خودت را پیدا کنی!؟
باد گفت:
- آره که خودم را پیدا کنم . خودم ر ا بشناسم خودم را...
دختر دریایی چنان خنده ای کرد که دریا نزدیک بود خلسه اش تَرَک بردارد. پرسید:
- مگر گم شدی که می خواهی خودت را پیدا کنی؟
باد گفت:
- اینقدر اینجا و آنجا می روم و قرار نمی گیرم که از خودم دور شده ام . همه چیز و همه کس را می بینم و هرکس و هر چیز هم سر راهم قرار بگیرد از سر راهش می خواهم بردارم. امروز فکر کردم که بجای اینهمه همه کس و همه چیز را دیدن و دعوا کردن و طلبکار شدن از همه، کمی هم خودم را بشناسم به خودم برسم. هرچه هر چیز و هر کس را از نزدیک می بینم به همان نسبت هم از خودم دورم و خودم را نمی بینیم. حالا که نه ابری مانده و نه دریا هم سر خشم و شورش دارد، بهترین وقت است که خودم را پیدا کنم. خودم را ببینم.
دختر دریایی دید که باد به کله اش زده است و به دادش نمی رسد. نهنگی را که همیشه با او بازی می کرد، صدا زد.
- نهنگ کجایی؟
نهنگ به چشم برهم گذاشتنی کنار دختر دریایی آمد و پرسید:
- چی شده امروز همه چیز آرام و رام شده . دریا خواب شده. باد با آب شده. دختر دریایی بی تاب شده...
دختر دریایی با ناز همیشگی اش گفت:
- اگر تو هم جای من بودی بی تاب می شدی!
نهنگ گفت:
- حالا بگو چی شده شاید بیتاب نشدم.
دختر دریایی گفت:
- هیولایی روی آب در آن لکه ی سیاه که می بینی نشسته و هر چه می خواهم او را ببینم، کلاه حصیری نمی گذارد.
نهنگ خنده ای کرد و گفت
- این که کاری ندارد. الان هم لکه سیاه را به هم می ریزم و هم کلاه حصیری را پاره می کنم.....
تا دختردریایی بخواهد چیزی بگوید، نهنگ دم بزرگش را مانند یک تشت بزرگ که بخواهد بر سر کسی بکوبد، قایق را بر گرداند. کلاه حصیری از سر ماهیگیر افتاد. لی لی کنان از او دور شد. ماهیگیر قلاب را رها کرد، دست و پا زد تا غرق نشود.
دریا آینه شده بود. اسمان آبی رنگ خاکستری و دلگیر دریا را پاک کرده بود. دریا قشنگ و دلبرانه ناز می فروخت. ماهیگیر هر چه قدرت داشت شنا کرد و روی آب خودش را نگاه داشت اما لحظه ای رسید که قدرتی برایش نمانده بود. ماهیگیر از آن همه دست و پا زدن خسته شده بود. ناگهان از شنا کردن باز ایستاد و تن به هرچه باداباد داد.
درحالیکه نازبالش دریا از لالایی خواندن و نوازشش باز ایستاده بود، دهان باز کرد و ماهیگیر را در خود فرو برد. ماهیگیر چشمش را باز کرد. چشم بازکردن ماهیگیر همان وُ چشم در چشم دختردریایی گره خوردن همان. ماهیگیر یک دل نه صد دل عاشق دختر دریایی شده بود. آرزو کرد که کاش می توانست پیش از اینکه زنده بودن خود را به دریا دهد، یکبار دختردریایی را از آن خود کند.
دختر دریایی به ماهیگیر خیره شده بود. چشم بر هم نمی گذاشت. ماهیگیر همه آرزویش شده بود که دختر دریایی را در آغوش بگیرد. هر چه نفس داشت بکار برد. خود را به دختردریایی رساند. دختر دریایی و ماهیگیر دستها از هم گشوده همدیگر را در آغوش گرفتند.
همیشه قصه ی مادربزرگ به بخشی با حال و هوای آغوش و عشق و بوسه و عشقیدن می کشید، می دانستیم که خبری باید بشود و همین حس ما را وا میداشت که درلابلای نقل قصه ی مادر بزرگ، خداخدا کنیم که مادر بزرگ خوابش نگیرد و قصه به آخر برد. اما مادر بزرگ که خسته می شد از بیدار ماندن و ما نیز اعتراض مادر که باید ما بخوابیم، مادر بزرگ با حالتی که می رود سرجایش بخوابد، ادامه می داد:
ماهیگیر از خیال در آمد. نه از نهنگ خبری بود و نه دختر دریایی. خیال پردازی ماهیگیر باز غافلگیرش کرده بود و همه روزش را از دست داده بود. ماهیگیر با همان چند بچه ماهی(2) راه خانه گرفت.
تمام
.