پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

تنهایی

تنهایی
گیل آوایی
30سپتامبر 2009

نه در روزان دلگیر وُ نه در شبهای تنهایی
که در این روزگار تلخ می ناید زکس هایی
عجب این روزگار تلخ می کارد جدایی ها
که دل می گیرد از بیگانه تر "من" های بی "ما" یی
خیالی مانده وُ یاد و ُ هزاران حسرت یاری
چه تلخ آجین محفلها که بی هایی، هم آوایی
وفای باده را نازم که آید پا به پا هر شب
وگر نه سوگ ِ دل مانَد به چنگ ِ سینه فرسایی
دل ِ شوریده می داند شبان ِ خشم ِ بی فریاد
که دریا رفته می یابد گهر زین بزم تنهایی
رفیقان یک به یک رفتند زین فصل بلا لیکن
زغربت مویه می خواند بجا مانده گیل آوایی




یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸

محله ی ما - گیل آوایی


 

محله ی ما
گیل آوایی
سپتامبر 2009

روزهای خوش آن سالها، اوج محبوبیت آغاسی بود با آن ترانه های عامه پسندش که هیچ روز و شبی بدون صدای آغاسی در رادیو و تلویزیون نمی گذشت. ترانه هایش گل کرده بود و آمنه آمنه، شب کارون و...... ورد زبان راننده و بقال و کارگر و باربر شده بود.
خیابان ذرع وُ نیمی محله مان که در آن سالهای کودکی به پهنا و درازای بزرگراهی در نظرگاهم می نشست، خوش خوشانم می شد روزهایی که از قهوه خانه صدای رادیوی به اندازه صندوق چوبی مادر بزرگ که بر بالای رف ِ قهوه خانه خودنمایی می کرد، بلند می شد و اصغر آقای قهوه چی که شباهت زیادی به اصغر بهاری داشت، در گستره آب پاشی شده جلوی قهوه خانه اش میز و صندلی ها را ردیف می کرد و با همه از پیر و جوان می گفت و می خندید که گاه شوخی های دلنشین اش با دستفروش کنار قهوه خانه اش شور و حال همه محله می نمود.
حاج خانم که همیشه اخمش به راه می شد وقتی مَشتی خانم صدایش می کردند، با کرشمه جانانه ای نگاه به اصغر آقا می کرد و از قنادی روبروی قهوه خانه، "نباتی" ( آب نبات) می خرید که بهانه ای بود برای لحظه ای بودن و دیدن آن غروب دمان محله که شور خاصی داشت و صد البته با هر بار آمدن، چشمک دستفروش به اصغر آقا که چاشنی حضور حاج خانم می شد.
صدای آغاسی تمام محله را پر می کرد. سپور محله ی ما که بامدادانِ خلوتِ بی آمد وُ شد، زباله ها را جمع می کرد و همیشه خدا هم شاکی بود از پخش و پلا شدن زباله ها و زحمت زیادش برای جمع کردنشان، دست و رویی شسته،  بر صندلی ای کنار اصغرآقا لمی آنچنانی می داد و با همصداییِ زمزمه واری آمنه آمنه می خواند به  لبخندی که شیطنت معصومانه از آن می بارید در آن لحظه که بدور از جان کندن هر روزه و عرق ریزان نفس گیرش از برای لقمه ای، نفس تازه می کرد.
صدای گُرزعلی که بتازگی دست از قمار برداشته بود، مزه ی همه ی مردان محله می شد وقتی سر و کله اش پیدا می شد و برای مشتری جمع کردن که یخ در بهشت بفروشد، داد می زد: " ساب[1] بوکوردم، شکرا زیاد دوکوردم (" (اشتباه کردم، شکرش را زیاد کردم) چارچرخ دستی اش را با آب و تاب به جلو می راند و قیافه ای جدی برای کسب و فروش می گرفت تا کسی سر شوخی و فحشهای آنچنانی با او باز نکند که هر بار تیرش به سنگ می خورد و امکان نداشت از محله ی ما بگذرد و بی فحش وشوخی و داد و فریاد باشد. کافی بود صدایش بپیچد که ساف بوکوردم شکرا زیاد دوکوردم...... و تیمور، رفیق جان جانی اش که خودشیرینی اش را به دوست اش ترجیح می داد، بلافاصله پس از شنیدن صدای گُرزعلی جواب می داد فلانجای مادرت خندیدی که اشتباه کردی شکر را زیاد ریختی!!! و خنده ی بی امان و ریسه رفتن همۀ اهل محل دنباله ی پاسخ تیمور به گرزعلی می شد. بیچاره گرزعلی با لبخندهای زورکی که بزور خودش را کنترل می کرد، فحش را می خورد و هیچ نمی گفت اما تیمورخوب می دانست که در باغ محله که جمع می شوند حسابش را خواهد رسید.
باغ محله ما نیز ماجرایی داشت. در آن باغ درس می خواندیم. تیم فوتبال داشتیم که تیم فوتبال فردوسی نام داشت و فوتبال بازی می کردیم و صد البته قمار هم یک پای همۀ ماجراها بود و ما بچه های سر بزیر و درسخوانِ محله هم مورد مهربانی همۀ آنهایی بودیم که کارشان قمار و حشیش و......پرداختنهایی از این دست بود. پدرها هم عمله و بنا و راننده و پاسبان و گروهبان ژاندارمری و معلم و گاه کارمند بودند. بچه هایی که پدرها کارشان فصلی بود و درآمد هم فصلی، حسرت به دلهای بچه های دیگری بودند که پدرانشان درآمد ثابت و مستمر داشتند و این میانه بزن بهادری و همیشه بی اجازه تا هر وقت که بخواهند بیرون باشند و هر کاری که خواستند بکنند، شناسه ی این بچه هابود و حسادت و قیافه ی عبوس بچه های باصطلاح مرفه محله که همیشۀ خدا کتکشان به راه بود وقتی که می خواستند پا به پای بچه های ندار باشند!
محله های کارگری و فقیر نشین هم ویژگیهای دلنشینی داشت و شاید دارد هنوز هم! دردهای مشترک، همدردیها، همیاریها و نزدیکیهای بی مثال بین خانوارهای ساکن این محله ها، پیوندهای با شکوه انسانی را به تماشا می گذاشت. دعواها و سر و صداهای وقت و بی وقت هم سمفونیِ همیشه در حال اجرای این محله ها بود که قهرهای زورکیِ برخی از اهل محل که آن هم شور و صفایی کمتر از زمان آشتی نداشت، تماشایی بود بخصوص آنگاه که نیازِ به هم یا پشیمانی از قهر بودن یا حتی دلتنگی برای همدلیِ هر روزه، گپ زدن و از قهر در آمدن را اجتناب ناپذیر می کرد که قیافه گرفتنهای زورکی خصمانه، به نگاه آشتی و لبخند مهربانانه تغییر می یافت. 

ناتمام

[1] ساب = همان کلمه سهو است

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

چهار تاسیانه با برگردان انگلیسی

تاسیانه ها
گیل آوایی
1

غروب هیچ آفتابی نبود بی تو
و آفتابخیز با تو بودن هم

تو
من
خیال بی پروا

آوازهایم را
از گذر کدام نسیم شنیدی!؟

1
No sunset was without you
No sun rise of with you
You
Me
and dauntless dream

From the path of which breath
Have you heard my songs!?

2

شب
افشان گیسوان تو
و برق نگاهت
آفتابخیز بامداد من است

آی
کرشمه ی مست
دیوانه ای
ترا
با طلوع و غروب
دلتنگانه می شمارد هنوز!
2
The night
your foresty tress
And your shining eyes
The sunrise of mine
Hay
the joyful charm
A crazy
Counting you
With every sunrise and sunset
Nostalgic
yet


3

می دانی
هنوز
من وُ دریا وُ ساحل
راز خرامان ترا
باز می گوییم
اگر که نیایی
سه دیوانه
به طوفان می نشینند باز
در تکرار بی تو با تو!

3
You know!
Yet
The beach, sea and I
Repeat the secret of charm joyfulness of yours
If you don’t come
Three crazies
Sit on storm
in repeating of with and without you

4

دیوانه جان
خروسخوان هیچ دریای بی تو نبود
کرانه گشایی از دل شب
تو
تو
تو
هستی و نیستی
در
هست و نیست من

4

Oh sweet heart
The rooster singing of any sea
Wasn’t without you
the opening of horizon from the heart of the night
You
You
You
Of being and not
At the exist and nonexistent of mine
.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

شبانه - گیل آوایی




اینک منم،
چاهی پشت سر
گوری برابرم
من دار خویش بردوش می کشم
چون مسیحای رسالت باخته

داغ می شمارم
از چاله به چاه
از چاه تا غایت ناروایی

و چنین
به حیرت همه تاریخ
نسل خویش وا می نهم
به میراثی
که نه چاهی سروده بود
و نه گوری
خرمنطوفانی
که از هیچ کاشت خویش
درو کرده است.

چاهی پشت سر
گوری برابرم

دارها
ازبرای کدام آرزو
تاب می خورند!؟
.
نیمه شب 21 آوریل 2009

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

بیا چغانه دل بین پر از ترانه تست

به رقص شعله جانم نشسته هاله تست
خیال وحشی رمیده بسوی لانه تست
تویی تو آتش این شور و شوق و شیدایی
که باده خالی و پر از غم شبانه تست
مرا چنین که به سرگشتگی نشاند یاد
به هم نشین نسیمی که سوی خانه تست
سراغ من اگر آید هر آنچه بی نامت
بگوش جان ننشیند مگر نشانه تست
به آسمان شب تار من نشینی شاد
خیال مست من اینگونه شادمانه تست
گرت لوند و خرامان به دشت دل راهی است
ز جعد جنگل گیسوی تو جوانه تست
بهارم ار همه سبزانه شالی و جنگل
زشوق بوسه ی دزدانه از لبانه تست
اگر نشد دل شوریده ام قراری باز
به بی قراری از آن دل چنین حواله تست
نشین به بام خیالِ منِ زهر جا خست
که اشک دیده و دل خسته از بهانه تست
الا که دوریت آتش، دلم سپندی زار
بیا چغانه دل بین پر از ترانه تست

.
.

سه تاسیانه


1
می خواهمت
نیستی!

تمی خواهمت
هستی!

هست و نیستی
مثل همین آه وُ
های وُ
بودن!
نبودن!

روزگار بی تو
که رقم زد
که بخت
چونان روزگار خوش کودکی
خیال می زایاند


2
دل به آواز کدام ساز تو بود
که سوز خرمن اینهمه بی تو
سهم ِ من!

3
بیهوده ساز دل کوک می شود
خیال تو سر گریزش نیست

دل چه بی تاب
چنگ می زند!


3

نگاه شوخ تو
باز
بازیگوشی اش گرفته

هست و نیست
در نگاه تو موج می زند

آی بگو
بی تو بدن
چگونه سر کنم!

حافظ اگر زنده بود اینطور می سرود

 
ما بی پولان دربدر اینجا فتاده ایم
همراز فقر وهم نفس نانِ پاره ایم
ما را کوپن بوعده خرمن نموده اند
ما آن حواله ایم که با شاخ مانده ایم
جا بهر ما به کارتن خالی بزیر پل
بنگر چگونه بی درو پیکر تکانده ایم
این برف آب گردد وسرما رود ولئ
ائ کاش بودهمچو فلسطین حواله ایم!
رهبرکه بمب هسته ائ اش روبراشود
ائ وائ ما که بمب آخوندئ تپانده یم
آخوند دلش خوش است که دارد عمارتئ
بیچاره ما که روز قیامت نهاده ایم
ائ بیخبر که وعده خرمن گرفته ائ
بنگرچوما که بئ سروسامان فتاده ایم
یارب که خیر سرت شیخ و شاه ماست
بگذرزما که مانده به یک شام ساده ایم

تنهایی

تنهایی
گیل آوایی
نیمه شب سه شنبه 21 آوریل 2009

کرشمه ایست خیال
خواب می زداید
دلبری ماه

آه می کشم به خرسک ِبازیگوش(1)

می شمارم
چند چشم برهم نهادنی بود
رسیدن به دورهای دور
دور ِ دور ِ دور

" حسنک کجایی(2)
دیروقت بود"

که آخرین مشق شب بود
و خواب
به بازیگوشی ِ ِ هزار بیخوابی وُ
قهر پدر!
آه
آری به صد یقین
ناز مادر!

و شبان مهتابی وُ خرسک ِ بازیگوش
بازیگوشی سالهای دور ِ دور!

کرشمه خیال
و یک دنیا تنهایی!
1) ستاره قطبی
2) درس کتاب فارسی ابتدایی









دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸

دورماندگی

دورماندگی

گیل آوایی
20 آوریل 2009

باز آمدن
شدن
با اینهمه چو جان و جهان
دلشدن
یکی!

چنگ ِغمی
یاد مرا بال می زند!

سیلابپرده ای
در هر
برهم نهادنی
تا دورهای کرانه
آنجا که غایت ِ حس ِ دیدن است
دل آب می شود از هراسفاصله

چه دور ِ دور
ماندن

دیراست وای
باز آمدن
شدن
دوباره

آه
این کوله خَمکَمر!
نایی اگر که بماند!؟

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۸

صعود یا سقوط

صعود یا سقوط.......!

با شنیدن خبر سنگساری تازه در خراسان
گیل آوایی
اکتبر2007

صعود
یا
سقوط !؟
گزینشی نیست
به روزگاری که یک وجب از قهقرا بر آیی
یا که در قعر آن
بمانی و حتی فرو تر!

درد
بودن در این روزگار است
که صعود و سقوطش
یکسان است!

شتاب از پی هیچ است
اگر که خوب بنگری
تنها فریب است
آتش بیار اینهمه جدل

انسان مسخ
به صلیب خویشتنش می نشیند
با هر بیداد
با هر داغ
با هر سنگسار
با هر پاندول واره ای
که عبرت بی اعتراضان
یا شاید
گله واره ای
که خود دریده نگردید!

و درد یست این
استخوان سوز
حتی در گریز نیز
چون کوله ای
با تست
در هر اوطراقگاهی که بگشاییش

صعود
یا
سقوط !؟
یکسان است
عمق این همه جنایت
که جانی به سور می نشیند
و تو
رنج آن را
در دره جانت
از یک نگاه
تا یک فریاد
از یک خشم
تا یک مشت
تکرار می کنی!
.


شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸

3 تا 4 دانه

.
سیا ابرانه جــــــا می دیل بیگیفته
چره می خــانه یا دوشمن بیگیفته
کویا واستی بیـــــــافم می ریفقان
کی ارسو چومانا از سو جیگیفته

2

دمرده آدمیمو کس کسا قــــــار
بیمی واشکسته داره ولگا دا باد
واسی جنگل بیبیم مثله ایله جار
کی یاور دانه وخته نه بیبیم قار

3

ریفقـــــان آی ریفقــــان آی ریفقــان
الان وخته بیبیم جنگل کوچی خــان
تو بی من، بی تو من آی داد و بیداد
کرا دوشمن فوقوفته گورشا بو جان
.

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۸

اسیر

.
1
دری به قفل
سه دیوار وپنجره ای تا یک گستره رهایی
آه
این خیال سمج!

2

نشست وُ
خیز وُ
تردید

حاشایی بلند
رسوا

وسوسه ای بی تاب
تاب می دهد
اسیر
وقت است سرکشی!

3

دستی وُ
خشمی و ُ
ماشه ای

جنگلی آتش
این پا آن پا می کند
.

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

خودکشی - گیل آوایی



خود کشی 
داستان دوزبانۀ فارسی/هلندی
25فوریه 2009
- بروم ببینم  چه کسی است!
- برای چه بروم. به من چه که او کیست!
- نه ول کن. به توچه!
- دیدن که مالیات ندارد!
- چه  کار به او داری! آخر به تو چه! یکی با خودش خلوت کرده!؟ تو بروی آرامشش را بهم بزنی که چه! مگر به سرت زده است! دریا ارث پدرت نیست! هر که هر جور که بخواهد می پوشد، هر جور که بخواهد....
- نه!
- بهتر است مسیرم را عوض کنم. یک  جای دیگر بروم. اینهمه جا! همه را گذاشته ای  صاف گرفته ای آنجا را که یارو خلوت کرده است! برو یک  جای دیگر!
- نه! نمیشود! باید بروم. شاید....
هر قدمی که بر می داشتم، با خود همین جور می گفتم و می رفتم. چشمم ناگهان به او افتاده بود. تا کنون سابقه نداشت که این جور به کسی کنجکاو شده باشم. نمی دانم چرا بطرفش کشیده می شدم. شاید به او نبود که کشیده می شدم بلکه باید آن مسیر را می رفتم یا شاید به این خاطر بود که تا امروز کسی با آن ظاهر که کناردریا آمده باشد، ندیده بودم. 
هنوز به او نرسیده بودم. از دور نظرم را جلب کرده بود. ظاهرش با دیگران فرق می کرد. مدل پالتویی که پوشیده بود به قدم زدن کنار دریا نمی آمد. مانند این بود که کسی با کفش پاشنه بلند،  کوهنوردی کند. همچنانکه به او نگاه می کردم، جوری که خط راستی فاصله من و او  کشیده باشند و من نیز از روی خط قدم بردارم، سوی او می رفتم.
نه...نه! فکر نمی کنم اینطور بوده باشد. اینطور نبود. یعنی رفتن به سوی او نبود. شاید دلم می خواست که به سوی او بروم.
گاهی آدم این جور می شود. جوری که دلش می خواهد چیزهایی را آن طور که دلش دوست دارد، ببیند نه آن طوری که هستند. من هم شاید دچار همین حالت شده بودم. بنابراین اینطور، هم می توانست باشد و هم نمی توانست باشد.
اما یک چیز داشت اتفاق می افتاد که ربطی به این نداشت که دلم چگونه بخواهد ببینم . در واقع مثل هر روز رفتنم به جایی بود که او ایستاده بود. همانجاییکه باید کفشم را از ماسه ها پاک می کردم تا ماسه  ها را با خود به داخل ماشین نبرم. همانجا هم او ایستاده بود.
از کجا سبز شده بود نمی دانم اما جاییکه سنگواره های بر روی هم تلمبارشده، قرار داشتند و در دو خط موازی، موج شکنی را تشکیل می دادند، او ایستاده بود. جاییکه  روزها و ماه های اول که دراین شهراسکان داده شده بودم، یعنی پرت شده بودم!  در میان یک دریا هول و هراسِ آمیخته به یک اضطراب آزار دهنده، که چه جایی خواهد بود، می آمدم همینجا برروی همین موج شکن سنگی که در تاریکی شبهای بی مهتاب مثل شبحی دراز دراز سوی دریا کشیده می نمود، مدتها می ایستادم و به دورهای دریا خیره می شدم.  روزها و شبهایی که اکنون به آن، دوره  دلداگی ِمن با دریا می گویم.
آنقدر که برروی این سنگواره ها در پی اینهمه سال ایستاده بودم، تمام شکل و شمایل و ابعاد سنگها در خاطرم حک شده بودند. حالا که او همانجا ایستاده بود، می توانستم سنگهای صاف و درهم برهم ِ زیر پایش را هم در ذهن خود مجسم کنم.
چرخی زد و باز به دریا خیره شد. چند قدمی نمانده بود که به او یعنی به همانجایی که ایستاده بود، برسم.  زن و مرد پیری با قدمهای شمرده از کنار او گذشتند. سگ پشمالوی لوسی که همراهشان بود واغ واغی کرد و پی آنها  دوید.
کلاغ سیاهی که این روزها در کنار دریا مایه تعجب من است، در چند قدمی او چیزی را نک می زد. آن سوترک صدای لودری که بیل دهانگشادش را با ماسه ها پر می کرد و از کناره آب تا بلندی ای که پلاژهای تابستانی آماده می شد، خالی می کرد، آواز دلنواز دریا را بر هم می زد.
او همچنان خیره به دورهای دریا ایستاده بود و دست در جیب پالتو، چنان که گویی مجسمه ای بر سنگها کاشته باشند، هیچ حرکتی نداشت. دریا هم موج از پی موج بر سنگهای سینه پهن، سفره می گشود و در لابلای سنگها آبگیرهای کوچکی درست می کرد. همین آبگیرها کار ماسه زدایی از کفشهایم را راحت تر می کرد.
هوا گرمای دلچسبی داشت. گرمایی که در سرمای خشک و آزار دهنده ی این روزها به دل می نشست. زیپ کاپشین را باز کرده بودم. باد ِهر از گاهی که چنان قدرتی داشت که می توانست لبه های کاپشینم را هوا دهد، خنکای دلپذیری بر تن عرق کرده ام، می دوانید.
همیشه هم وقتی هوا دست و دلبازی اش می گیرد و آبی ِ آسمان را آبی تر و گرمای این فصل سال را گرم تر و دریای همیشه جوشان زمستانی را آرام و رام می کند، حس سالهای جوانی می زاید و آن حال و هوای بازیگوشانه نوجوانی و مدرسه و آرام و قرارنداشتن ِهمواره را در آدمی جان می دهد.
لبه های کاپشینم با باد می رقصیدند و من نیز سبک سبک گام بر می داشتم. خنکای تنم را حس می کردم به باد ملایمی که از لابلای لباس بر تمامی  پوست تنم کشیده می شد و خوش بحالم می کرد.
به او رسیدم. آخرین قدم را برداشتم تا تقریبا چسبیده به او،  پا در یکی از آن آبگیرهای کوچک گذاشتم. باید زود این کار را می کردم وگرنه می بایست منتظر موج بزرگی باشم تا آب باندازه ای باشد که ماسه از کفشم بزداید یا در حین شستن ماسه ها از کفشم، موج بزرگی سر می رسید و مثل خیلی وقتها که غافلگیرم کرده است، تمام کفش و جورابم را خیس می کرد که  باز باید خط و نشان کشیدن من  به دریا تکرار می شد!
پا در آبگیر گذاشتم اما همه حواسم به او بود. نمی دانم چرا بدون اینکه نگاهش کنم، می دیدمش که بسوی من برگشته است. تردید می کند. این پا آن پا می کند. می دیدمش بی آنکه نگاهش کنم. احساس می کردم که هر دو نفر فکر مشخصی در سرمان است. کاملا حس اش می کردم.
در همین حال و هوای کنجکاوی نامرئی بودم که موجی غافلگیرانه رسید تا بخواهم قدم بردارم و از موج دور شوم، گفت:
- te laat
- دیر شد
 با خنده گفتم:

-altijd is het te laat! hoe kan ik op tijd zijn!?Nooit! Zij speelt zo elke dag met mij!
- همیشه دیراست. چطور می توانم سر وقت باشم! او با من هر روز همین بازی رادارد

با همه قیافه عبوسی که داشت، لبخندی بر لبانش نشست. در حالیکه دستش را بسوی من دراز کرده بود، گفت:

- mag ik mij voorstelen?
- ممکن است خودم را معرفی کنم؟

با خوشرویی ی از خدا خواسته ای دستش را فشردم و گفتم:

- ja zeker! Ik ben Gil
- بله! البته، من گیل هستم

با همان چهره گرفته، دست داد و گفت:

- ik ben michela
- من هم میشلا هستم

برای اینکه چیزی برای ادامه ی حرف زدن با او گفته باشم، گفتم:

-Wat een mooi naam u hebt.
- چه اسم قشنگی دارید

شانه اش را با وازدگی خاصی بالا انداخت و جواب داد:

- ah…je hoef niet mij U  zegen.
- لازم نیست به من " شما " بگویی

در دل لجم گرفت ازاین ادب ایرانی که بیشتر وقتها بجای صمیمیت، رسمیت را سبب می شود، با لخند دوستانه ای گفتم:

- oh. Ok. Het is makelijk voor mij ook
- اوه...  باشد. برای من هم راحت تراست.

به چشمانش خیره شدم. چشم دریایی ای داشت. در عمق چشمانش چیزی نهفته بود. چیزی که احساس می کردم همه درونش را می چزاند. حس غریبی بود. یک لحظه خشکم زد از حسی که به من دست داده بود.
در حالیکه چهره مهربان و دوست داشتنی ای داشت. قد بلندش در آن پالتویی که با کمربند همرنگ پالتو دور کمرش را چسبیده بود، زیبای خاصی به حرکتهایش می داد. ظریف و موزون گاه گاه این پا آن پا می کرد. یک بیتابی ناگفته، نهفته در تمامیتش حس می شد.
وا مانده بودم. به سرم زده بود که هر جور شده سر صحبت را با او باز کنیم. در حالیکه فکر می کردم، با نگاه خود او را می کاویدم. نرم و سبک موهایش را به دست باد داده بود. باد مستانه در هر تار مویش دلنوازی می کرد. با وجودی که هوای مطلوبی بود اما چهره اش به گونه ای که از سرما سرخ شده باشد، رنگ گُر گرفته ای داشت. در چشمانش نگاه می کردم که ناگهان گفتم:

-Weet je je heeft een lieve schoonheid
- میدانی که زیبایی دلنشینی داری؟

-Oh… dank je wel. Is het zo!?
- آه متشکرم. واقعا این جوریست!؟

-Ja! Je ben echt mooi. Zo als de zee. Een wilde schoonheid
- بله. واقعا زیبایی. مثل دریا. یک زیبایی وحشی داری.

-Je hou van de zee
- از دریا خوشت می آید

-Ja! Ik ben gek op
- آره. دیوانه ی دریا هستم

-Echt waar?
- واقعا؟

-Ja. Ik moet iedere dag met het zee zijn.. anders heb ik een gevoel dat ik iets verloren heb
- بله. هر روز باید بیایم دریا. وگرنه احساس می کنم که یک چیزی گم کرده ام
- Oh….
- که اینطور!

همینطور که با او حرف می زدم، فکر می کردم. می کاویدمش. حرف که می زد، فکرش آنطور که باید با من نبود. چیزی در نگاهش از آشفتگی درونش خبر می داد.
پرسیدم:

-Weet je dat het de eerst keer op de strand is dat ik met iemand zoveel gesproken heb
- میدانی که اولین بار است با کسی در ساحل اینقدر حرف زده ام.

تا بخواهد چیزی بگوید مثل همیشه شش ماهگی ام گل کرد. فرصت ندادم چیزی بگوید و ادامه دادم:

-bijna met iedereen is het zo te zeggen lekker weer, slechte weer. Of de belangrijkste subject is over een hond of een kat.maar  ik heb er absolut geen interesse
- با همه مردم  اینجوریست که گفته شود هوای خوبیست یا هوای بدیست یا اینکه مهمترین موضوع مورد بحث در باره سگ یا گربه ای باشد . من هم اصلا هیچ علاقه ای به این سوژه ها ندارم

گفت:
-Ja, Misschien heb je er gelijk maar iedereen is niet zo.
- بله شاید حق با تو باشد اما همه آنطور نیستند

در دل گفتم خوب گفتی. همین نکته ی خوبیست که بتوانم به اصل موضوع بپردازم. موضوعی که با این همه کنجکاوی در من، جان بلبم کرده است.
هنوز کلمه ای بر زبانم نیامده بود که گفت:

-Weet je waarom ben ik hier gekomen?
- میدانی چرا اینجا آمده ام؟

در یک لحظه حس کردم که می خواهد حرف بزند یا شاید دنبال یکی بود که با او حرف بزند. گفتم:

-Nee! Waarom?
- نه. چرا؟

-Ik been tussen leven of zelfmorden
- من بین مرگ و خودکشی هستم

-Welke liever je
- کدام را ترجیح می دهی؟

سکوت معنی داری کرد. شاید منتظر چنین پاسخی از سوی من نبود. اما حالت عادی و صمیمی من او را مجاب کرد که منظور خاصی ندارم. تا بخواهم چیزی بگویم، گفت:

-Ik heb zelf morden gekozen
- خودکشی را انتخاب کرده ام

چنان خنده ی بلندی سر دادم که خودم از چنان خنده ای خجالت کشیدم. خجالت بیشتر از اینکه او با آن صحبت و موضوع جدی انتظار همه چیز را داشت الا چنان خنده ای از سوی من.
با صدای عصبی پرسید:

-Waarom lach je!
- چرا می خندی!

گفتم:

-Kijk mijn lot! Na zo veel jaren in deze stat, is niemand bij mij gekomen maar nu dat je bij mij ben. Ben je tussen leif of zelfmorden. Volgens jij is het niet belachelijk?
- شانس من را ببین آخر بعد از اینهمه سال که هیچ کس در این شهر لعنتی گیرم نیامده حالا که تو هم گیرم آمده ای بین زندگی و خودکشی هستی! بنظرت خنده دار نیست

نگاهش را طوری که بخواهد از من بدزدد، به دریا دوخت و به همان حالتی که در فکر باشد، به دریا خیره شد.
پرسیدم:

-Mag ik vragen waarom wil je zelfmorden?
- ممکن است بپرسم چرا میخواهی خودکشی کنی؟

نگاهی پرسانه به من کرد. انگار دنبال چگونه گفتن پاسخش بود. لکنت کنانه کلمه ی نامفهومی را تکرار کرد. نفهمیدم. تمام تلاشم را می کردم که چهره افسرده ای از خود نشان ندهم. خوشرو یانه به او چشم دوخته بودم و صبورانه منتظر بودم که به آسودگی حرف بزند. ناگاه چنان هق هقی کرد که گویی همه  دنیا سرم آوار شده است. بی اختیار دستش را گرفتم و او را بخود چسباندم. هیچ نمی گفتم. او هم هیچ نمی گفت. لحظه ای به همان حالت گذشت. به آرامی در حالیکه می گریید گفت:
-Ik hield van hem, nog steeds.Maar Hij waardeerde het niet. Hij makte relatie met mijn vriendinnen en ze zijn allebei weg gegaan. Plotseling vloerde Ik alle twee in eens
- دوستش داشتم. هنوز هم دارم. ولی عشقم را قدر ندانست. با دوستم رو هم ریخت. هم خودش رفت و هم دوستم. هر دو نفر را ناگهان از دستم رفتند.

نمی دانم به سرم زده بود. یا عصبی شده بودم. ناخودآگاه گفتم:

- Wel, je gaat weg ook
- خوب تو هم داری میری.

نگاهم کرد. من هم در حالیکه دستانش را  در دستان خود می فشردم، نگاهش می کردم. با تکان دادن سر و حالت نگاه خود گفته ام را تاکید دوباره ای کردم که خوب تو هم داری میروی.
پرسید:

- Wat bedoel je dat ik ook weg ga!?
- منظورت چه است که من هم دارم میروم!؟

بلافاصله با همان حالت ناخودآگاهانه گفتم:

- Wel wat die zeg je dat je tussen leef of zelfmoord ben, is het zoals een keuze van weg gaan. Dood of leef  betekent een weg om jou eigen weg te gaan. Maar het is nog niet precies welke
- خوب اینکه می گویی خودکشی و مرگ یعنی انتخاب یک راه برای رفتن است. یا زندگی یا مرگ. یعنی به راه خودت می روی اما هنوز معلوم نیست کدام راه.

پرسید:

- als je was, wat zou je doen?
- اگر تو بودی چه می کردی

گفتم :
- Ik ben het niet . Maar ik denk als je zelfmoord pleegt, Geef je een goede excuus aan ze alle twee dat het probleem legde aan jou zelf, niet ze.daarom zijn ze weg gegaan

- من که نیستم. اما فکر می کنم اگر خودکشی کنی، بهانه ی خوبی به هر دونفر آنها داده ای از اینکه مشکل تو بودی و آنها ترا رها کردند و رفتند.
با شگفتزدگی خاصی پرسید:

- Wat!?
- چه!؟

بی آنکه تغییر به واکنش به او بدهم، گفتم:

- ah je weet wat ik bedoel!
- اه...خودت میدانی منظورم چیست!

و به صدای شوخ و خودمانی ای  ادامه دادم:
- Waarom ben je niet zelfmoord gepleegd voor ik jou ontmoet dan zou ik niet zo verdrietig worden dat ik mijn nieuw goede vriendin verloren heb. Het wordt een boete van mijn zonder enige schuld
- حالا چرا زودتر خودکشی نکردی که من وقتی  میدیدمت غمگین نمی شدم که دوست خوبی را از دست داده ام. من این وسط چوب می خورم

با حالت شوخی و جدی نگاهش می کردم. اما نمی دانم چرا به چیزی که گفته بودم باور داشتم. یعنی اگر واقعا پیش از همین صحبت کوتاهی که با او داشتم اگر خودکشی می کرد مانند دیدن یا شنیدن خبر خود کشی دیگرانی که اصلا هیچ تصوری از آنها نداشتم، برخورد می  کردم اما اکنون که با او حرف زده ام و غمی که در او حس کرده ام، براستی اگر خودکشی می کرد و من می دیدمش، غمگین می شدم.
در حال و هوای فکر و حرفی بودم که دیگر بزبانم آمده بود و باری از حقیقت نیز داشت، که با لخندی دلجویانه گفت:

- ik heb noch niet zelfmoord gepleegd dus word niet zo teleurgesteld
- هنوز که خودکشی نکرده ام پس غمگین نباش!

بی آنکه به حرفش اشاره کنم یا اینکه بخواهم به آنالیز احساسی که داشت و داشتم،  بپردازم، گفتم:

- laat maar… hoe als wij samen een koffee gaan drinken. Het is lekker in deze koude weer!
- بی خیال.....با یک قهوه چطوری؟ در این سرما می چسبد.

در کمال ناباوری ام جواب داد:
- is goed!
-   خوب است.

با حسی که ممکن است هر لحظه پشیمان شود و برگردد به همان جایی که بود، راه افتادیم. هنوز چند قدم برنداشته بودیم که در کمال تعجبم گفت:

- het is goed dat ik met jou gesproken heb.
- خوب شد که با تو حرف زدم

بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم:

- hoe zo!?
- چطور؟

با صدای آرام که هیچ نشانی  از آشفتگی چند لحظه پیش اش نداشت، گفت:

-wel ik heb goede gevoel van deze gespreek met elkaar.
- راستش احساس خوبی دارم از این حرفهایی که با هم زدیم

- ik weet het  niet wat hebben we gesproken over maar ik ben blij om een koffee samen gaan drinken.
- من نمی دانم چه حرف زدیم اما اینکه میرویم یک قهوه ای بخوریم خوش بحالم است

داشتم فکر می کردم که همیشه یک چیزی هست که آدمی را به این زمین و زمان و جهان دور و برمان پیوند دهد. بریدن این پیوند ممکن است ساده باشد اما حفظ و محکم کردن آن با اینهمه درد و زخم و ناروایی ای که از همه جای آن می بارد، کار ساده ای نیست اما ظرافتی دارد که اگربخواهی خوب تنگت را با خودت وا کنی.
ولی چگونه می توانستم به او منظوری که داشتم منتقل کنم! می ترسیدم هر موضوعی را مطرح کنم، نتیجه معکوس دهد. ناخودآگاه گفتم:

- laat maar wat er ooit komt! Deze hele moment maakt verschil! Denk je niet!?
- بگذار هرچه پیش آید، همین لحظه مهم است. اینطور فکر نمی کنی!؟*

دستم را گرفت و در میان دستانش فشرد. هیچ نگفت.


تمام


* این جمله از زمان دبیرستان در ذهنم مانده است که از کتاب چکیده های اندیشه اثر صبح خیز حفظ کرده بودم و بخشی از یک شعر انگلیسی بود به این شرح:

Rose kissed me today
Will she kiss me tomorrow?
Let it be as it may!
Rose kissed me today!
برگردان:
گل سرخ مرا بوسید
فردا نیز چنین خواهد کرد
بگذار هر چه پیش آید
گل سرخ مرا بوسید ( دم را غنیمت است)

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...