فریاد کن
فریاد
درد
نه فریاد توست
نه روزگاری که امان می برد
درد عربده های هیولاهاست و فوجی انبوه
که زنجیر خویش می ستایند
هر از گاهی به هورایی
باد تنها ساندیس نیست دوست من
فرهنگِ فراموش شده نگردد سبز
سترونزاریست خاکِ به غارت
انگار دلشده ای نبوده
نیست
این گذرِ هزار یاد و خاطره
خاورانها
سوگهای هماره ای به دلها چنگ می زنند
ضجه های من تو ما را به خلوت مان ساز می کند باز
دریغ
زنجیرستایانند
به سبز و بنفش
آیا
می شود ستمسوزی دیگر
سیاهکل
آمل
وای
دلم لک می زند
لک!
مشتی
خشمی
خفقان بدرد
آتش
آتش
اما می دانی!؟
چه باشد
چه نباشد
هنوز هم کوهآواری ست نگاه مات!
تکرارها چنگی به دل نمی زنند رفیق!
حرفی نو
طرحی نو
رزمی تازه بیاور مرا
که دلم غنج می زند
مرگ یک بار
شیون هم!
همین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر