به ویرانگریمان دل دادیم
چونان اوهامی ملموس
به تعبیرِ کابوسِ تلخِ خویش نشستیم.
ما
ابلیسان را
قدیسان خود نمودیم!
آری ما
جلادِ خود ستودیم
به دار وُ چارپایه!
مرگمُشت
عربده کشان
گورها سوگ بافتیم
کورهایی به خیال
سیاهی
تباهی
نقش زدیم
و
نیستن،
هستن پنداشتیم!
بودن دیدیم نبودنِ غم انگیزمان
پوزخندهای ناباورانه نشاندیم به لب
خیره حیران در تماشای آوارِ ویرانگی مان
و این!،
آغازِ تراژیک کمیک ما بود!
وقت است بگوییم:
شکسپیر
آسوده بخواب
بودن نبودن
دیگر مسئله نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر