تو چه می گویی دوست!؟
که من امروز چنین ،
از چه بر سنگ همی سایم سر!؟
از چه سر بر دیوار!؟
از چه دست مشت به بُغض!؟
گفتنش آسان نیست!
سوگ بر سوگ
دلم....
چه بگویم!؟ چه زدل می بارم!،
خاوران با من وُ من،
خیره حیرانیِ خود می کاوم
آه خدا را...ای دوست
تو نپرس! هیچ مگو!
تو
به زخمِ دلِ من مرهم باش!
که زناباوریِ چرخ، همه فریادم!
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر