شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

خودکشی - گیل آوایی



خود کشی 
داستان دوزبانۀ فارسی/هلندی
25فوریه 2009
- بروم ببینم  چه کسی است!
- برای چه بروم. به من چه که او کیست!
- نه ول کن. به توچه!
- دیدن که مالیات ندارد!
- چه  کار به او داری! آخر به تو چه! یکی با خودش خلوت کرده!؟ تو بروی آرامشش را بهم بزنی که چه! مگر به سرت زده است! دریا ارث پدرت نیست! هر که هر جور که بخواهد می پوشد، هر جور که بخواهد....
- نه!
- بهتر است مسیرم را عوض کنم. یک  جای دیگر بروم. اینهمه جا! همه را گذاشته ای  صاف گرفته ای آنجا را که یارو خلوت کرده است! برو یک  جای دیگر!
- نه! نمیشود! باید بروم. شاید....
هر قدمی که بر می داشتم، با خود همین جور می گفتم و می رفتم. چشمم ناگهان به او افتاده بود. تا کنون سابقه نداشت که این جور به کسی کنجکاو شده باشم. نمی دانم چرا بطرفش کشیده می شدم. شاید به او نبود که کشیده می شدم بلکه باید آن مسیر را می رفتم یا شاید به این خاطر بود که تا امروز کسی با آن ظاهر که کناردریا آمده باشد، ندیده بودم. 
هنوز به او نرسیده بودم. از دور نظرم را جلب کرده بود. ظاهرش با دیگران فرق می کرد. مدل پالتویی که پوشیده بود به قدم زدن کنار دریا نمی آمد. مانند این بود که کسی با کفش پاشنه بلند،  کوهنوردی کند. همچنانکه به او نگاه می کردم، جوری که خط راستی فاصله من و او  کشیده باشند و من نیز از روی خط قدم بردارم، سوی او می رفتم.
نه...نه! فکر نمی کنم اینطور بوده باشد. اینطور نبود. یعنی رفتن به سوی او نبود. شاید دلم می خواست که به سوی او بروم.
گاهی آدم این جور می شود. جوری که دلش می خواهد چیزهایی را آن طور که دلش دوست دارد، ببیند نه آن طوری که هستند. من هم شاید دچار همین حالت شده بودم. بنابراین اینطور، هم می توانست باشد و هم نمی توانست باشد.
اما یک چیز داشت اتفاق می افتاد که ربطی به این نداشت که دلم چگونه بخواهد ببینم . در واقع مثل هر روز رفتنم به جایی بود که او ایستاده بود. همانجاییکه باید کفشم را از ماسه ها پاک می کردم تا ماسه  ها را با خود به داخل ماشین نبرم. همانجا هم او ایستاده بود.
از کجا سبز شده بود نمی دانم اما جاییکه سنگواره های بر روی هم تلمبارشده، قرار داشتند و در دو خط موازی، موج شکنی را تشکیل می دادند، او ایستاده بود. جاییکه  روزها و ماه های اول که دراین شهراسکان داده شده بودم، یعنی پرت شده بودم!  در میان یک دریا هول و هراسِ آمیخته به یک اضطراب آزار دهنده، که چه جایی خواهد بود، می آمدم همینجا برروی همین موج شکن سنگی که در تاریکی شبهای بی مهتاب مثل شبحی دراز دراز سوی دریا کشیده می نمود، مدتها می ایستادم و به دورهای دریا خیره می شدم.  روزها و شبهایی که اکنون به آن، دوره  دلداگی ِمن با دریا می گویم.
آنقدر که برروی این سنگواره ها در پی اینهمه سال ایستاده بودم، تمام شکل و شمایل و ابعاد سنگها در خاطرم حک شده بودند. حالا که او همانجا ایستاده بود، می توانستم سنگهای صاف و درهم برهم ِ زیر پایش را هم در ذهن خود مجسم کنم.
چرخی زد و باز به دریا خیره شد. چند قدمی نمانده بود که به او یعنی به همانجایی که ایستاده بود، برسم.  زن و مرد پیری با قدمهای شمرده از کنار او گذشتند. سگ پشمالوی لوسی که همراهشان بود واغ واغی کرد و پی آنها  دوید.
کلاغ سیاهی که این روزها در کنار دریا مایه تعجب من است، در چند قدمی او چیزی را نک می زد. آن سوترک صدای لودری که بیل دهانگشادش را با ماسه ها پر می کرد و از کناره آب تا بلندی ای که پلاژهای تابستانی آماده می شد، خالی می کرد، آواز دلنواز دریا را بر هم می زد.
او همچنان خیره به دورهای دریا ایستاده بود و دست در جیب پالتو، چنان که گویی مجسمه ای بر سنگها کاشته باشند، هیچ حرکتی نداشت. دریا هم موج از پی موج بر سنگهای سینه پهن، سفره می گشود و در لابلای سنگها آبگیرهای کوچکی درست می کرد. همین آبگیرها کار ماسه زدایی از کفشهایم را راحت تر می کرد.
هوا گرمای دلچسبی داشت. گرمایی که در سرمای خشک و آزار دهنده ی این روزها به دل می نشست. زیپ کاپشین را باز کرده بودم. باد ِهر از گاهی که چنان قدرتی داشت که می توانست لبه های کاپشینم را هوا دهد، خنکای دلپذیری بر تن عرق کرده ام، می دوانید.
همیشه هم وقتی هوا دست و دلبازی اش می گیرد و آبی ِ آسمان را آبی تر و گرمای این فصل سال را گرم تر و دریای همیشه جوشان زمستانی را آرام و رام می کند، حس سالهای جوانی می زاید و آن حال و هوای بازیگوشانه نوجوانی و مدرسه و آرام و قرارنداشتن ِهمواره را در آدمی جان می دهد.
لبه های کاپشینم با باد می رقصیدند و من نیز سبک سبک گام بر می داشتم. خنکای تنم را حس می کردم به باد ملایمی که از لابلای لباس بر تمامی  پوست تنم کشیده می شد و خوش بحالم می کرد.
به او رسیدم. آخرین قدم را برداشتم تا تقریبا چسبیده به او،  پا در یکی از آن آبگیرهای کوچک گذاشتم. باید زود این کار را می کردم وگرنه می بایست منتظر موج بزرگی باشم تا آب باندازه ای باشد که ماسه از کفشم بزداید یا در حین شستن ماسه ها از کفشم، موج بزرگی سر می رسید و مثل خیلی وقتها که غافلگیرم کرده است، تمام کفش و جورابم را خیس می کرد که  باز باید خط و نشان کشیدن من  به دریا تکرار می شد!
پا در آبگیر گذاشتم اما همه حواسم به او بود. نمی دانم چرا بدون اینکه نگاهش کنم، می دیدمش که بسوی من برگشته است. تردید می کند. این پا آن پا می کند. می دیدمش بی آنکه نگاهش کنم. احساس می کردم که هر دو نفر فکر مشخصی در سرمان است. کاملا حس اش می کردم.
در همین حال و هوای کنجکاوی نامرئی بودم که موجی غافلگیرانه رسید تا بخواهم قدم بردارم و از موج دور شوم، گفت:
- te laat
- دیر شد
 با خنده گفتم:

-altijd is het te laat! hoe kan ik op tijd zijn!?Nooit! Zij speelt zo elke dag met mij!
- همیشه دیراست. چطور می توانم سر وقت باشم! او با من هر روز همین بازی رادارد

با همه قیافه عبوسی که داشت، لبخندی بر لبانش نشست. در حالیکه دستش را بسوی من دراز کرده بود، گفت:

- mag ik mij voorstelen?
- ممکن است خودم را معرفی کنم؟

با خوشرویی ی از خدا خواسته ای دستش را فشردم و گفتم:

- ja zeker! Ik ben Gil
- بله! البته، من گیل هستم

با همان چهره گرفته، دست داد و گفت:

- ik ben michela
- من هم میشلا هستم

برای اینکه چیزی برای ادامه ی حرف زدن با او گفته باشم، گفتم:

-Wat een mooi naam u hebt.
- چه اسم قشنگی دارید

شانه اش را با وازدگی خاصی بالا انداخت و جواب داد:

- ah…je hoef niet mij U  zegen.
- لازم نیست به من " شما " بگویی

در دل لجم گرفت ازاین ادب ایرانی که بیشتر وقتها بجای صمیمیت، رسمیت را سبب می شود، با لخند دوستانه ای گفتم:

- oh. Ok. Het is makelijk voor mij ook
- اوه...  باشد. برای من هم راحت تراست.

به چشمانش خیره شدم. چشم دریایی ای داشت. در عمق چشمانش چیزی نهفته بود. چیزی که احساس می کردم همه درونش را می چزاند. حس غریبی بود. یک لحظه خشکم زد از حسی که به من دست داده بود.
در حالیکه چهره مهربان و دوست داشتنی ای داشت. قد بلندش در آن پالتویی که با کمربند همرنگ پالتو دور کمرش را چسبیده بود، زیبای خاصی به حرکتهایش می داد. ظریف و موزون گاه گاه این پا آن پا می کرد. یک بیتابی ناگفته، نهفته در تمامیتش حس می شد.
وا مانده بودم. به سرم زده بود که هر جور شده سر صحبت را با او باز کنیم. در حالیکه فکر می کردم، با نگاه خود او را می کاویدم. نرم و سبک موهایش را به دست باد داده بود. باد مستانه در هر تار مویش دلنوازی می کرد. با وجودی که هوای مطلوبی بود اما چهره اش به گونه ای که از سرما سرخ شده باشد، رنگ گُر گرفته ای داشت. در چشمانش نگاه می کردم که ناگهان گفتم:

-Weet je je heeft een lieve schoonheid
- میدانی که زیبایی دلنشینی داری؟

-Oh… dank je wel. Is het zo!?
- آه متشکرم. واقعا این جوریست!؟

-Ja! Je ben echt mooi. Zo als de zee. Een wilde schoonheid
- بله. واقعا زیبایی. مثل دریا. یک زیبایی وحشی داری.

-Je hou van de zee
- از دریا خوشت می آید

-Ja! Ik ben gek op
- آره. دیوانه ی دریا هستم

-Echt waar?
- واقعا؟

-Ja. Ik moet iedere dag met het zee zijn.. anders heb ik een gevoel dat ik iets verloren heb
- بله. هر روز باید بیایم دریا. وگرنه احساس می کنم که یک چیزی گم کرده ام
- Oh….
- که اینطور!

همینطور که با او حرف می زدم، فکر می کردم. می کاویدمش. حرف که می زد، فکرش آنطور که باید با من نبود. چیزی در نگاهش از آشفتگی درونش خبر می داد.
پرسیدم:

-Weet je dat het de eerst keer op de strand is dat ik met iemand zoveel gesproken heb
- میدانی که اولین بار است با کسی در ساحل اینقدر حرف زده ام.

تا بخواهد چیزی بگوید مثل همیشه شش ماهگی ام گل کرد. فرصت ندادم چیزی بگوید و ادامه دادم:

-bijna met iedereen is het zo te zeggen lekker weer, slechte weer. Of de belangrijkste subject is over een hond of een kat.maar  ik heb er absolut geen interesse
- با همه مردم  اینجوریست که گفته شود هوای خوبیست یا هوای بدیست یا اینکه مهمترین موضوع مورد بحث در باره سگ یا گربه ای باشد . من هم اصلا هیچ علاقه ای به این سوژه ها ندارم

گفت:
-Ja, Misschien heb je er gelijk maar iedereen is niet zo.
- بله شاید حق با تو باشد اما همه آنطور نیستند

در دل گفتم خوب گفتی. همین نکته ی خوبیست که بتوانم به اصل موضوع بپردازم. موضوعی که با این همه کنجکاوی در من، جان بلبم کرده است.
هنوز کلمه ای بر زبانم نیامده بود که گفت:

-Weet je waarom ben ik hier gekomen?
- میدانی چرا اینجا آمده ام؟

در یک لحظه حس کردم که می خواهد حرف بزند یا شاید دنبال یکی بود که با او حرف بزند. گفتم:

-Nee! Waarom?
- نه. چرا؟

-Ik been tussen leven of zelfmorden
- من بین مرگ و خودکشی هستم

-Welke liever je
- کدام را ترجیح می دهی؟

سکوت معنی داری کرد. شاید منتظر چنین پاسخی از سوی من نبود. اما حالت عادی و صمیمی من او را مجاب کرد که منظور خاصی ندارم. تا بخواهم چیزی بگویم، گفت:

-Ik heb zelf morden gekozen
- خودکشی را انتخاب کرده ام

چنان خنده ی بلندی سر دادم که خودم از چنان خنده ای خجالت کشیدم. خجالت بیشتر از اینکه او با آن صحبت و موضوع جدی انتظار همه چیز را داشت الا چنان خنده ای از سوی من.
با صدای عصبی پرسید:

-Waarom lach je!
- چرا می خندی!

گفتم:

-Kijk mijn lot! Na zo veel jaren in deze stat, is niemand bij mij gekomen maar nu dat je bij mij ben. Ben je tussen leif of zelfmorden. Volgens jij is het niet belachelijk?
- شانس من را ببین آخر بعد از اینهمه سال که هیچ کس در این شهر لعنتی گیرم نیامده حالا که تو هم گیرم آمده ای بین زندگی و خودکشی هستی! بنظرت خنده دار نیست

نگاهش را طوری که بخواهد از من بدزدد، به دریا دوخت و به همان حالتی که در فکر باشد، به دریا خیره شد.
پرسیدم:

-Mag ik vragen waarom wil je zelfmorden?
- ممکن است بپرسم چرا میخواهی خودکشی کنی؟

نگاهی پرسانه به من کرد. انگار دنبال چگونه گفتن پاسخش بود. لکنت کنانه کلمه ی نامفهومی را تکرار کرد. نفهمیدم. تمام تلاشم را می کردم که چهره افسرده ای از خود نشان ندهم. خوشرو یانه به او چشم دوخته بودم و صبورانه منتظر بودم که به آسودگی حرف بزند. ناگاه چنان هق هقی کرد که گویی همه  دنیا سرم آوار شده است. بی اختیار دستش را گرفتم و او را بخود چسباندم. هیچ نمی گفتم. او هم هیچ نمی گفت. لحظه ای به همان حالت گذشت. به آرامی در حالیکه می گریید گفت:
-Ik hield van hem, nog steeds.Maar Hij waardeerde het niet. Hij makte relatie met mijn vriendinnen en ze zijn allebei weg gegaan. Plotseling vloerde Ik alle twee in eens
- دوستش داشتم. هنوز هم دارم. ولی عشقم را قدر ندانست. با دوستم رو هم ریخت. هم خودش رفت و هم دوستم. هر دو نفر را ناگهان از دستم رفتند.

نمی دانم به سرم زده بود. یا عصبی شده بودم. ناخودآگاه گفتم:

- Wel, je gaat weg ook
- خوب تو هم داری میری.

نگاهم کرد. من هم در حالیکه دستانش را  در دستان خود می فشردم، نگاهش می کردم. با تکان دادن سر و حالت نگاه خود گفته ام را تاکید دوباره ای کردم که خوب تو هم داری میروی.
پرسید:

- Wat bedoel je dat ik ook weg ga!?
- منظورت چه است که من هم دارم میروم!؟

بلافاصله با همان حالت ناخودآگاهانه گفتم:

- Wel wat die zeg je dat je tussen leef of zelfmoord ben, is het zoals een keuze van weg gaan. Dood of leef  betekent een weg om jou eigen weg te gaan. Maar het is nog niet precies welke
- خوب اینکه می گویی خودکشی و مرگ یعنی انتخاب یک راه برای رفتن است. یا زندگی یا مرگ. یعنی به راه خودت می روی اما هنوز معلوم نیست کدام راه.

پرسید:

- als je was, wat zou je doen?
- اگر تو بودی چه می کردی

گفتم :
- Ik ben het niet . Maar ik denk als je zelfmoord pleegt, Geef je een goede excuus aan ze alle twee dat het probleem legde aan jou zelf, niet ze.daarom zijn ze weg gegaan

- من که نیستم. اما فکر می کنم اگر خودکشی کنی، بهانه ی خوبی به هر دونفر آنها داده ای از اینکه مشکل تو بودی و آنها ترا رها کردند و رفتند.
با شگفتزدگی خاصی پرسید:

- Wat!?
- چه!؟

بی آنکه تغییر به واکنش به او بدهم، گفتم:

- ah je weet wat ik bedoel!
- اه...خودت میدانی منظورم چیست!

و به صدای شوخ و خودمانی ای  ادامه دادم:
- Waarom ben je niet zelfmoord gepleegd voor ik jou ontmoet dan zou ik niet zo verdrietig worden dat ik mijn nieuw goede vriendin verloren heb. Het wordt een boete van mijn zonder enige schuld
- حالا چرا زودتر خودکشی نکردی که من وقتی  میدیدمت غمگین نمی شدم که دوست خوبی را از دست داده ام. من این وسط چوب می خورم

با حالت شوخی و جدی نگاهش می کردم. اما نمی دانم چرا به چیزی که گفته بودم باور داشتم. یعنی اگر واقعا پیش از همین صحبت کوتاهی که با او داشتم اگر خودکشی می کرد مانند دیدن یا شنیدن خبر خود کشی دیگرانی که اصلا هیچ تصوری از آنها نداشتم، برخورد می  کردم اما اکنون که با او حرف زده ام و غمی که در او حس کرده ام، براستی اگر خودکشی می کرد و من می دیدمش، غمگین می شدم.
در حال و هوای فکر و حرفی بودم که دیگر بزبانم آمده بود و باری از حقیقت نیز داشت، که با لخندی دلجویانه گفت:

- ik heb noch niet zelfmoord gepleegd dus word niet zo teleurgesteld
- هنوز که خودکشی نکرده ام پس غمگین نباش!

بی آنکه به حرفش اشاره کنم یا اینکه بخواهم به آنالیز احساسی که داشت و داشتم،  بپردازم، گفتم:

- laat maar… hoe als wij samen een koffee gaan drinken. Het is lekker in deze koude weer!
- بی خیال.....با یک قهوه چطوری؟ در این سرما می چسبد.

در کمال ناباوری ام جواب داد:
- is goed!
-   خوب است.

با حسی که ممکن است هر لحظه پشیمان شود و برگردد به همان جایی که بود، راه افتادیم. هنوز چند قدم برنداشته بودیم که در کمال تعجبم گفت:

- het is goed dat ik met jou gesproken heb.
- خوب شد که با تو حرف زدم

بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم:

- hoe zo!?
- چطور؟

با صدای آرام که هیچ نشانی  از آشفتگی چند لحظه پیش اش نداشت، گفت:

-wel ik heb goede gevoel van deze gespreek met elkaar.
- راستش احساس خوبی دارم از این حرفهایی که با هم زدیم

- ik weet het  niet wat hebben we gesproken over maar ik ben blij om een koffee samen gaan drinken.
- من نمی دانم چه حرف زدیم اما اینکه میرویم یک قهوه ای بخوریم خوش بحالم است

داشتم فکر می کردم که همیشه یک چیزی هست که آدمی را به این زمین و زمان و جهان دور و برمان پیوند دهد. بریدن این پیوند ممکن است ساده باشد اما حفظ و محکم کردن آن با اینهمه درد و زخم و ناروایی ای که از همه جای آن می بارد، کار ساده ای نیست اما ظرافتی دارد که اگربخواهی خوب تنگت را با خودت وا کنی.
ولی چگونه می توانستم به او منظوری که داشتم منتقل کنم! می ترسیدم هر موضوعی را مطرح کنم، نتیجه معکوس دهد. ناخودآگاه گفتم:

- laat maar wat er ooit komt! Deze hele moment maakt verschil! Denk je niet!?
- بگذار هرچه پیش آید، همین لحظه مهم است. اینطور فکر نمی کنی!؟*

دستم را گرفت و در میان دستانش فشرد. هیچ نگفت.


تمام


* این جمله از زمان دبیرستان در ذهنم مانده است که از کتاب چکیده های اندیشه اثر صبح خیز حفظ کرده بودم و بخشی از یک شعر انگلیسی بود به این شرح:

Rose kissed me today
Will she kiss me tomorrow?
Let it be as it may!
Rose kissed me today!
برگردان:
گل سرخ مرا بوسید
فردا نیز چنین خواهد کرد
بگذار هر چه پیش آید
گل سرخ مرا بوسید ( دم را غنیمت است)

دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۷

امروز دریا سر ِ بازی داشت وُ من سر ِ فریاد.‏

هوش را بگذار و آنگه هوش دار
گـوش را بگذار و آنگه گوش دار
مولوی

از ماشین پیاده شدم. سرمای نه چندان آزار دهنده ای به ناگاه به صورتم زد. کلاه کاموایی ِ یادگار رفیقی که بقول خود او کلاه چریکی، را از داشبورد ماشین در آوردم و چنان تا گردن پایین کشیدم که اگر چهره ام را می پوشاند، هیچ تردیدی باقی نمی گذاشت که حتما خبری شده یا می شود از حضور من با آن هیبت غلط انداز!
زیپ دراز جلوی کاپشین را که سالهاست در این خراب مرا در گرمای خود جا داده است، تا آخرکشیدم و یقه هایش را از لبه ی کلاه چریکی نیز بر کردم.
دست در جیب کاپشین با یک کوه خیال راه افتادم. خیال از چه و که!؟ ، گفتن ندارد! آنهم در سن و سالی که هستیم با آن خاطرات قویتر از هر زمان و مکانی باشیم با هر شرایطی که بنامی اش، و جستار چه و که ی در خیالیدن هماره ی این سالهایمان بیهوده است.
هنوز به بلندای به تعبیر این جاییها بلندی! و سرازیریِ کناره ساحل نرسیده بودم که چشم انداز دریای در جست و خیز، خبر از گرگم به هوای دریا داشت با ساحل همیشه در کشاکش ِ آغوشیدن و گستردن با دریا. چه شوریست ساحل و دریا که در هر کرشمه و خرامان دریا، واجویی و واخواهی از هم وام می گیرند و چنان در هم و باهم می غلتند که گاه از یاد می بری که ساحل ِ همیشه آغوش گشود برجا ثابت ایستاده و دریاست که اینهمه سر پس رفت و پیش آمدن اش است!
پیشتر رفتم و خیره ایستادم به تماشای سرخوشی های دریا تا حال و هوای خود و امروز دریا را به هم پیوند دهم. اما دریا چون کودک بازیگوشی خیز بر می داشت و دوان سوی ساحل می آمد و گستره ی ساحل که چون جنگل تن داده به تبر، آشفته بود، گیسو افشانی می کرد. و آشفتگی امروز ساحل از آمد و شد گروه مورچه واری بود که در تدارک تابستان از لانه ها بیرون آمده ودر برپاداشتن خانک های پیش ساخته با آن آزینهای فریبنده برای کشاندن مسافر به این سامان، همه ی ساحل را گویی شخم زده اند! و همه ی این سالها ، فراوان بوده تداعی یادمانهای من و خزر با آن پلاژهای رنگ و وارنگ که همه چیز در برپاداشتن شان بکار رفته بود، از نی های مرداب بگیر تا بریده های قوطی روغن شاه پسند! و شاخ و بال درختهای بقول ما گیلکها توسه دار!!! که در همه جای گیلان، سبز می شود و به تمام ساخت و داشت وبرداشت گیلکها پیوند خورده است و عجیب تر اینکه چقدر دلم تنگ ِ همان خانکهای از لوله ی مرداب و تکه پاره های حلب و حصیر و پارچه های هزار رنگ است! و صد البته بیشتر به دلم می نشیند به این زرق و برق و تشریفاتی که با همه مدرنیت و پیش بینی های لازم برای آسودگی و راحتی انسان، طراحی و ساخته شده است! مصداق آن که بارها شاید گفته باشم که هزاران کاخ با همه تزئیینها و زیباییهایش را به یک وجب از خانه های گلی دیارم نمی دهم! هرچه هست ریشه در تمامیت من دارد اما این زرق و برق را با و از هر چه که باشد، پیوندی ندارم! در یک کلام بیگانه ام.
به هر روی، باران دلپذیر به گونه ای که در پاچ رس ِ آب افشان ِ آبشاری باشی و ریزهای آب بر سر و رویت بنشیند، آسمان خاکستری را تحمل پذیر می کرد.
انگار که آسمان هم به بازی گوشی دریا آمده بود. باد می خرامید از دورهای کرانه ی تا چشم کار می کرد، و موج می خراماند بر پهنه تیره مات ِ دریا که کفالوده سوی ساحل داشت و صد البته وسوسه های انتظار که موج سر رسد و پس بکشی از پیش رفتنی که دریا به گشاده دستی ِ ساحل دورخیز می کرد.
از شگفتیهای امروز و حال و هوای در ساحل این بود که هیچ پرنده دریایی به چشم نمی آمد. حتی آن پرندکهای ریزجسه با پاهای نازک بلند که منقار سوزن مانندشان را در ماسه ها فرو می بردند و چیزکی به منقار می گرفتند، نیز پیدایشان نبود. و اینجا و آنجا کلاغ سیاهی دیده می شد که همه ی این سالهای بودن ِ من و دریا، یکی از شگفت زدیگیهای من بوده که کلاغ را با دریا!؟ چه میانه ای می تواند باشد! و خنده های سالهای نخست دلشدگیهای من و دریا بود که کلاغ را به اشتباه می نامیدم و آن هم مرا به نشان انگشتی حتی! محل نمی گذاشت و من ِ غافل از گفتمان متداول این سامان، اسمی بر زبان می راندم که هیچ گیله مردی حتی در کره مریخ هم نمی گفت! تا چه رسد من اینجایی با خلوت کردن دریایی ام.
چیزی نگذشته بود که نه کلاه چریکی خشک مانده بود و نه کاپیشین ِ یقه تا بناگوش بالا کشیده! کفشها هم ماسه ای و آب تا مچ پایم را خیس کرده بود!
هیچ نفهمیدم که کدام موج در چه لحظه ای غافلگیرم کرده بود. خنده ای به دریا زدم و ساحل را خط و نشانی که باز گذرم خواهد افتاد!
بخود آمدم، از فریاد خبری نبود و سر ِ فریاد کردنم هم!
چه شده بود و کدام از کدام گرفته بودیم! نمیدانم اما با همه ی شور و حال دریایی، نفسی آنچنانی کشیدم که تا عمق جانم نشست.
وای اگر دریا نبود!

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریـــــــای عمیق
مولوی


یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷

خانه

وقتی که به خانه می آیم یا حتی هنوز به خانه نیامده ام اما راه خانه گرفته ام. حسی یواش یواش آمیخته به حال و هوای خانه آمدن در من جان می گیرد. حسی که مثل "قرار" گرفتن باشد، قرار گرفتنی که انگار مثل پرتاب شده ای بوده باشی که دور افتاده باشد از جایی که بوده یا قرار داشته. جایی که نقطه ثقل یا آن "جا " یا دایره یا بهتر بگویم همان گلیم زر و نیمی اش که حاکم و سلطان و همه کاره اش است و آقا بالاسری ندارد و هر کاری که دلش بخواهد یا اینکه روا بدارد، انجام می دهد و هیچ کس نیست که چشم بالای ابرویش بگوید یا اینکه حتی حق چنین کاری داشته باشد یا اینکه اجازه ی چنین کاری داده شود. حسی که باهمان خانه آمدن همراه است.
حسی که حال و هوای خاصی دارد. حس آن لحظه ای که می رسی به پایگاه خودت، به جایگاه خودت، به قرارگاه خود. به گلیم زرو نیمی خودت. به آن لحظه می رسی. آن لحظه ای که یک آخِـــــش دلنشینی می گویی و دست وپایی دراز می کنی. به هرگوشه از قلمروی زر و نیمی ات نگاه می کنی و از آن حالت نیم بند و ناپایدار و این پا آن پا کردن و بودن در جایی که از آن ِ خودت نیست، در می آیی، و چقدر هم خوش خوشانت می شود، خوش خوشانی که آرامش دلپذیر خنکای سایه سارِ در تف ِیک کوه خستگی، را تداعی می کند. به ویژه که اگر دربدر بوده باشی و برای یک نفس آسوده کشیدن، سرقفلی بدهی.
این حس برای من بسیار بوده است. هنوز هم هست! شاید کسانی که روزگار دربدری و سالهای دربدری و بگیر و ببند را پشت سر گذاشته اند، بیشتر و بهتر درک کنند یا هم حسی کنند با من از اینی که می گویم و دلنشینی ِ این حس را هم بیشتر در می یابند که از چه دارم حرف می زنم.
تازه این یک سوی ماجراست. همین حس را در نظر بگیر وقتی که جایی، شهری، دیاری، سرزمینی پرت شده باشی یا گریزی زده باشی برای تکانی خوردن و جنبیدن وگامی برداشتن از شرایط کمرشکنی که قرار داشته بودی و خواسته بوده باشی یا بایسته بوده باشد کاری کنی که در آیی از آن، مثل فقر، بیکاری، بی پناهی ِ و بی قراری ای که هیچ ربطی به بگیر و ببندت هم نداشته باشد و بجای سر به دیوار کوبیدن خشماگینی که آنهمه زور و توانت که استواری یک کوه را داشته و نتوانسته باشی بدر آیی از آن شرایط دردناکی که امانت بریده است و بخواهی در شهر و دیار وجای دیگری تلاشی بکنی. مثلا همین کارگران گریخته از روستا و شهر و دیارشان برای لقمه نانی و کاری، هر کاری که باشد! یا هر چه که اسمش را بگذاری، وقتی که به آن جا، شهر یا دیار ِ تازه می رسند همه چیز ناآشنا و بیگانه است. یک سر و صورتی آب زدن، نفسی تازه کردن، کفشی درآوردن، جایی لم دادن، حتی برای برآوردن ساده ترین نیاز مشکل داشته باشند.
وقتی همه اینها را کنار هم قرار دهی با هر شرایط یا خاطره یا یادی که داشته بوده باشی، رسیدن به خانه همراهست با همان حسی که در آغاز گفتم و حس خوش خوشان ِ رسیدن به خانه که هر گوشه از خانه ات می شود نقطه آرامش و قرار و سکون تو. از همان فاصله پیدا شدن سر و سامان خانه ات، این حس بیشتر و بیشتر جان می گیرد. از لحظه کلید در قفل در چرخاندن بگیر تا پا گذاشتن به قلمروی زر و نیمی خودت .
و چقدر به دل می نشیند حس رسیدن به خانه.
وای اگر سالها دور بوده باشی از خانه!

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...