یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷

خانه

وقتی که به خانه می آیم یا حتی هنوز به خانه نیامده ام اما راه خانه گرفته ام. حسی یواش یواش آمیخته به حال و هوای خانه آمدن در من جان می گیرد. حسی که مثل "قرار" گرفتن باشد، قرار گرفتنی که انگار مثل پرتاب شده ای بوده باشی که دور افتاده باشد از جایی که بوده یا قرار داشته. جایی که نقطه ثقل یا آن "جا " یا دایره یا بهتر بگویم همان گلیم زر و نیمی اش که حاکم و سلطان و همه کاره اش است و آقا بالاسری ندارد و هر کاری که دلش بخواهد یا اینکه روا بدارد، انجام می دهد و هیچ کس نیست که چشم بالای ابرویش بگوید یا اینکه حتی حق چنین کاری داشته باشد یا اینکه اجازه ی چنین کاری داده شود. حسی که باهمان خانه آمدن همراه است.
حسی که حال و هوای خاصی دارد. حس آن لحظه ای که می رسی به پایگاه خودت، به جایگاه خودت، به قرارگاه خود. به گلیم زرو نیمی خودت. به آن لحظه می رسی. آن لحظه ای که یک آخِـــــش دلنشینی می گویی و دست وپایی دراز می کنی. به هرگوشه از قلمروی زر و نیمی ات نگاه می کنی و از آن حالت نیم بند و ناپایدار و این پا آن پا کردن و بودن در جایی که از آن ِ خودت نیست، در می آیی، و چقدر هم خوش خوشانت می شود، خوش خوشانی که آرامش دلپذیر خنکای سایه سارِ در تف ِیک کوه خستگی، را تداعی می کند. به ویژه که اگر دربدر بوده باشی و برای یک نفس آسوده کشیدن، سرقفلی بدهی.
این حس برای من بسیار بوده است. هنوز هم هست! شاید کسانی که روزگار دربدری و سالهای دربدری و بگیر و ببند را پشت سر گذاشته اند، بیشتر و بهتر درک کنند یا هم حسی کنند با من از اینی که می گویم و دلنشینی ِ این حس را هم بیشتر در می یابند که از چه دارم حرف می زنم.
تازه این یک سوی ماجراست. همین حس را در نظر بگیر وقتی که جایی، شهری، دیاری، سرزمینی پرت شده باشی یا گریزی زده باشی برای تکانی خوردن و جنبیدن وگامی برداشتن از شرایط کمرشکنی که قرار داشته بودی و خواسته بوده باشی یا بایسته بوده باشد کاری کنی که در آیی از آن، مثل فقر، بیکاری، بی پناهی ِ و بی قراری ای که هیچ ربطی به بگیر و ببندت هم نداشته باشد و بجای سر به دیوار کوبیدن خشماگینی که آنهمه زور و توانت که استواری یک کوه را داشته و نتوانسته باشی بدر آیی از آن شرایط دردناکی که امانت بریده است و بخواهی در شهر و دیار وجای دیگری تلاشی بکنی. مثلا همین کارگران گریخته از روستا و شهر و دیارشان برای لقمه نانی و کاری، هر کاری که باشد! یا هر چه که اسمش را بگذاری، وقتی که به آن جا، شهر یا دیار ِ تازه می رسند همه چیز ناآشنا و بیگانه است. یک سر و صورتی آب زدن، نفسی تازه کردن، کفشی درآوردن، جایی لم دادن، حتی برای برآوردن ساده ترین نیاز مشکل داشته باشند.
وقتی همه اینها را کنار هم قرار دهی با هر شرایط یا خاطره یا یادی که داشته بوده باشی، رسیدن به خانه همراهست با همان حسی که در آغاز گفتم و حس خوش خوشان ِ رسیدن به خانه که هر گوشه از خانه ات می شود نقطه آرامش و قرار و سکون تو. از همان فاصله پیدا شدن سر و سامان خانه ات، این حس بیشتر و بیشتر جان می گیرد. از لحظه کلید در قفل در چرخاندن بگیر تا پا گذاشتن به قلمروی زر و نیمی خودت .
و چقدر به دل می نشیند حس رسیدن به خانه.
وای اگر سالها دور بوده باشی از خانه!

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...