از زمانی که یادم می آید یعنی از زمان کودکیِ تازه
به راه افتادن بگیر تا سالهایی که بقول مادرم همیشه یادآوری ام می کرد : تو آنی که
از یک مگس رنجه ای و امروز سالار سرپنجه ای، را با چهره ای مهربان و آرامبخش و صد
البته با نازِ مادرانۀ به فرزند، می خواند، آز آرامش و امیدواری و تحمل مادر خوشم
می آمد. در بحرانی ترین لحظاتِ آن سالها که بتناسب سن و سالمان، بحرانها هم به
همان شکل کودکانه بود یعنی از لباس نوروزانه یا مدرسه رفتن و دفتر و کتاب و غیره
داشتن گرفته تا خانه ویرانی و مشکلاتِ بزرگ خانواده، آرامش مادر و حضور کوه وارِ
او به هنگام چنین بحرانهایی که می گفت:
چاکوده به زای، هاتو نمانه! فاگیرم، هینم، من نمردم کی= درست می شود بچه جان،
اینطور نمی ماند، می گیرم، می خرم، من نمرده ام که!، با چنین حال و هوایی بود که
آرامش مادر چیز دیگری بود. وای اگر مادر اندوه داشت! تمام خانه انگار عزا داشت! نه
کسی شوق بازی داشت نه کسی تحمل ساده ترین حرف و برخوردی حتی. آن زمانهای کودکی،
یکی از کتک زدنهای مادرم، جاروکونه مرا زئن = با دسته جارو زدن، بود. آن هم اینطور
بود که در دستی جارو گیلکی معروف به جارو رشتی( یک قسمت پهن و قسمت دیگر جمع شده
مثل چوب) که مادر قسمت جمع شده در دست را به مشت می گرفت و با دست دیگر، دست مرا و
هرچه سعی می کرد مرا بزند، من که دستم در دست مادر بود، دورِ مادر چرخ می زدم و می
دویدم و او هم دورِ خودش با چرخ زدنم می چرخید آنقدر این کار ادامه می یافت که سرش
گیج می رفت و همچنانکه دستم را در دستش محکم نگه می داشت، روی زمین، همان حیاط آب
و جارو شدۀ خانه، می نشست و می خندید. چنان خنده ای که انگار همۀ خانه، ایوان، در
پنجره ستون پرده گل، گمج تیان، باغ و درخت و پرنده و مرغ و خروس می خندند! نجوا
وار می گفت: ده پیلا بوستی ازازیلا بویی = دیگر بزرگ شده ای، (ازازیل را فارسی نمی
دانم اما باید چیزی مثل زرتخِ ترکی یا باد به گرد آدم نرسیدن باشد،معنی دهد!).
یادآوری این ماجراها به دیدن یک عکس است که در اینترنت به آن برخورده ام و با این
نوشته اینجا برای شما خوانندۀ گرامی گذاشته ام. چادر نماز، صفا و سادگی، مهربانی،
شکوهِ بی همتای مادر در آن لحظات خواندن نماز، دنیایش را فراوان دوست داشته
ام. یکی از شوخی هایی که همیشه موثر بود و
مادرم از خنده روده بُر می شد این بود که هنگام نماز خواندن برابرش می ایستادم و
هر کاری که او می کرد ادایش را در می آوردم. از زمزمه کردنِ جملات عربی بگیر تا الله اکبر را بلند تکرار کردن که هشدار
به من بود تا دست از در آوردنِ ادایش بردارم. و بلند و آهسته و خشمگین گفتنِ الله اکبرهم به تحمل او بستگی داشت و سماجت من اینکه تا کجا تاب
بیاورم و ادایش را در بیاورم. عصبانیتِ گفتنِ این الله اکبر هم از سوی مادر، کم کم
تغییر می کرد و آخرش با خنده نمازش را قطع می کرد و می نشست با خنده اما چنان
تسلیم طلبانه از من می خواست که بگذارم نمازش را تمام کند که خرم می کرد و کنار می
کشیدم اما وقتی شوخی ام بیشتر گل می کرد کار به تهدید می کشید و تهدیدش هم این بود
که از آشپزی و غذا پذا خبری نخواهد بود! خلاصه کار به پند و اندرز و گناه و گره
خوردن کار و چه و چه می کشید تا به ناز دادن و خواهش و تمنا که دست از سرش بردارم!
راستی امروزه پس از این سالها، آیا از آن صفا و سادگی و صمیمیت باورهای مادرهامان
خبری هست!؟ چه بلایی به سر آن همه صفا و مهربانی و صمیمت مادران آمده است. امروزه
وقتی چشمم به مادر ستار می افتد، وقتی چشمم به مادر سهراب می افتد وقتی چشمم به
مادران انتظار که هر آدینه به خاورانهای میهنم می روند، می افتد وقتی فکر می کنم
که با همان دین مادرم شلاق بر پیکر فرزندان میهنم می خورد، وقتی آیه های دینِ همان
مادرم پیش درآمد اعدامها آن هم فله ای، در میدانهای شهر، می شود وقتی
..........................
چه شد!؟ ویرانی و فقر و اعتیاد و بیکاری و بی
آیندگی و بی پناهی بسیارانی از جنس همان مادران با آن صفا و سادگی و مهربانی، یک
طرف، آلوده شدن و حتی به زشت ترین شکل در آوردن همان باور و صفا و پاکیِ مادرانمان
طرف دیگر، چه کسی پاسخگوست!؟ روحانیت چرا دین و باور و سادگی و صفا و پاکی
مادرانمان را چنین به پلیدی آلوده است!؟ آن دین کاری به کسی نداشت. آن دین مردم
ازار نبود. آن دین کسی را حکم نمی کرد آن دین......................
چرا!؟
چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۲ -
۲۳ اکتبر ۲۰۱۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر