اندوه می چینیم از این تیک تاکِ بی امان
دلمان دلگیرانه خو کرده تو گویی
روزها مرگ می شمارند
شبها نوبت!
فردایی دیگر باز
آه
کدام نفس
در فاصله چهارپایه و طناب
پاندول واره رقم می خورد!
انبوهیِ اندوه
کولۀ روزمرگیِ این روزگار است پنداری!
هر آغاز
نوبتی در پی!
من
تو
ما
خوشه چینان این همه اندوهیم!
شادی
تابوی زمان ماست
دارها به زبانِ آیه
مناره و ناقوس جار می شوند
چه بختِ غریبی ست بختک وار سایه سایه هر گام
و چنین است هاج و واجیم هر نفس
هیولاهایی که مرگ حک می کنند بی پروا
آنک به ریاکاری
اینک به بلاهت
دستگردانِ فوج فوجِ همچون موج
بی گزیری
آه می شود
روزی شبی بامدادی
آیا
پرده دریم این همه بی پروایی!!؟؟
دیگر چنگی به دل نمی زند حسرت دریغ آه
کای کاش چنین نبود!؟
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر