حسی داشتم و فکری از دیشب بجانم افتاده بود. حسی که نمی توانستم جمع و جورش
کنم!، بفهمم. گفتم بنشینم بنویسم. باز قلم را بیاری خواندم. خودم هم نمی
دانم چرا به اینجا کشید که در زیر می خوانید. بدتان آمد، ناخوانده اش
بگیریداصلا نبوده چنین دادی نبوده چنین................. بی خیال! همین است
که قلم خودش حسِ مرا نوشت! من ننوشتم!>>>>
واماندگی
شاید یا شاید نه، حتمن دیده و شنیده اید نوازنده گیتاری که با نتهای بسیار زیر و کشیده و فریاد وار یکنواخت خشم اندوهبار یک دنیا واماندگی اش را هوار می زند. یا شاید نوازندۀ نی ای دور از هر تب و تابِ دور و برش، چنان نالۀ کوهآواری را سر می دهد که گویی کوهِ غمی را دارد از کولش برمی دارد یا زیر بار کوهی از اندوه بجان آمده فریاد می کند.
گاهی یک وقتهایی هست که با همه قدرتی که در خودت سراغ داری با همه سنگینی مشتی که اگر بر سنگ بکوبی در هم می شکنی اش، دستها گره کرده، جان یک دنیا بغض در خود می فشاری و دست از پا کوتاهتر و ناخواسته و دور از اختیارت چنان دمار از تو در آمده که بغضی در هم شکنانه هوار می زنی.
یک وقتهایی که چزانده می شوی، خرد می شوی ویران می شوی نه از ضعف نه از ناتوانی نه از پا افتادگی بلکه از عمق فاجعه از عمق اندوه از عمق ناروایی ای که بر تو روا داشته اند.
یک وقتهایی هست که باید درد کشیده باشی تا درد را بدانی باید داغ دیده باشی تا کمرشکنیِ داغ را بفهمی باید سرت آمده باشد تا حس کنی باید اشک بی اختیار ریخته باشی تا هق هق اندوهبار استیصال بریزی و بر ناروایی رفته بخودت زار زار بگریی.
دانستن و حتی فهمیدن درد یک چیز است اما حس کردن درد ماجرای دیگری ست. ماجرای شعور انسانی و حس انسانی ست. ماجرای باریکای یک مو است در فهم و حس دردی که ملاک انسان بودنِ آدمی میان آدمهاست.
تصورش را هم نمی شود کرد فرزند از دست دادن
فکرش را هم نمی شود کرد زخمی بر تن فرزند
حتی واژه کم می آورد گویاییِ دردی، گویایی داغی، پرده بر کشیدن از عمق فاجعه ای که می شنوی می خوانی می بینی.........
عمق ماجرا را مادری می داند که داغ فرزند دارد عمق ماجرای این درد کوهآوار را پدری می داند که تیرباران فرزند شنیده است عمق این.......................
نه! گفتن چگونه می توان وقتی به این همه داغ، مردمی خو کرده اند که زنجیر خویش می ستایند و از قاتلان فرزندانشان اسطوره ساخته و می سازند!!!!!!!!!!!!!!
گاه چنانم که دور از این روزگار سیاه ما، همچون ناله سوزناک نی همچون فریاد آن نوازنده ای که فریادِ تلخ اعتراض به نُتهای گمِ زیری که هوار می زند......
دلخونم
دلخونم
دلخونم از..........................
چقدر به جنایت خو کرده ایم
چقدر به قاتلان خو کرده ایم
چقدر به فرهنگ مرگ و نفرت و ریاکاری خو کرده ایم
وای که همه رسوبات یک تاریخ عقب ماندگی، یک تاریخ خرافه، یک تاریخ جنایت را در جامعه ما دوباره رو کرده اند زنده کرده اند از گورِ تاریخی در آورده اند!!! تا دوباره رسوب کند، چند نسل باید تاوان دهد!؟
ما چه می کنیم!؟
شاید یا شاید نه، حتمن دیده و شنیده اید نوازنده گیتاری که با نتهای بسیار زیر و کشیده و فریاد وار یکنواخت خشم اندوهبار یک دنیا واماندگی اش را هوار می زند. یا شاید نوازندۀ نی ای دور از هر تب و تابِ دور و برش، چنان نالۀ کوهآواری را سر می دهد که گویی کوهِ غمی را دارد از کولش برمی دارد یا زیر بار کوهی از اندوه بجان آمده فریاد می کند.
گاهی یک وقتهایی هست که با همه قدرتی که در خودت سراغ داری با همه سنگینی مشتی که اگر بر سنگ بکوبی در هم می شکنی اش، دستها گره کرده، جان یک دنیا بغض در خود می فشاری و دست از پا کوتاهتر و ناخواسته و دور از اختیارت چنان دمار از تو در آمده که بغضی در هم شکنانه هوار می زنی.
یک وقتهایی که چزانده می شوی، خرد می شوی ویران می شوی نه از ضعف نه از ناتوانی نه از پا افتادگی بلکه از عمق فاجعه از عمق اندوه از عمق ناروایی ای که بر تو روا داشته اند.
یک وقتهایی هست که باید درد کشیده باشی تا درد را بدانی باید داغ دیده باشی تا کمرشکنیِ داغ را بفهمی باید سرت آمده باشد تا حس کنی باید اشک بی اختیار ریخته باشی تا هق هق اندوهبار استیصال بریزی و بر ناروایی رفته بخودت زار زار بگریی.
دانستن و حتی فهمیدن درد یک چیز است اما حس کردن درد ماجرای دیگری ست. ماجرای شعور انسانی و حس انسانی ست. ماجرای باریکای یک مو است در فهم و حس دردی که ملاک انسان بودنِ آدمی میان آدمهاست.
تصورش را هم نمی شود کرد فرزند از دست دادن
فکرش را هم نمی شود کرد زخمی بر تن فرزند
حتی واژه کم می آورد گویاییِ دردی، گویایی داغی، پرده بر کشیدن از عمق فاجعه ای که می شنوی می خوانی می بینی.........
عمق ماجرا را مادری می داند که داغ فرزند دارد عمق ماجرای این درد کوهآوار را پدری می داند که تیرباران فرزند شنیده است عمق این.......................
نه! گفتن چگونه می توان وقتی به این همه داغ، مردمی خو کرده اند که زنجیر خویش می ستایند و از قاتلان فرزندانشان اسطوره ساخته و می سازند!!!!!!!!!!!!!!
گاه چنانم که دور از این روزگار سیاه ما، همچون ناله سوزناک نی همچون فریاد آن نوازنده ای که فریادِ تلخ اعتراض به نُتهای گمِ زیری که هوار می زند......
دلخونم
دلخونم
دلخونم از..........................
چقدر به جنایت خو کرده ایم
چقدر به قاتلان خو کرده ایم
چقدر به فرهنگ مرگ و نفرت و ریاکاری خو کرده ایم
وای که همه رسوبات یک تاریخ عقب ماندگی، یک تاریخ خرافه، یک تاریخ جنایت را در جامعه ما دوباره رو کرده اند زنده کرده اند از گورِ تاریخی در آورده اند!!! تا دوباره رسوب کند، چند نسل باید تاوان دهد!؟
ما چه می کنیم!؟