زمانی بر فراز کوهی بلند لانه ی عقابی بود با چهار
تخم.
روزی زمین لرزه ای کوه را لرزاند و یکی از تخمها
پایین غلتید و به درونِ لانه ی مرغی در دره افتاد.
مرغها نمی دانستند از آن تخم عقاب آیا باید مراقبت
کنند. تا این که زمان آن رسید از تخم عقاب جوجه عقاب زیبایی در آمد. برای مرغ شدن،
مرغها جوجه عقاب را پروراندند تا مرغ شود.
عقاب لانه اش را دوست داشت و خانواده اش را هم، اما بنظر می آمد که روح بلندپروازانه اش با آنچه
که در آن بود همخوانی نداشت.
روزی عقاب به آسمان بالای سرش نگاه کرد و دید که
عقابهای با شکوهی در حال پروازند.
" آه...." جوجه عقاب فریاد زد "
کاش می توانستم مانند آنها در آسمان پرواز کنم و اوج بگیرم"
مرغها به او خندیدند. " تو مانند آنها نمی
توانی در آسمان پرواز کنی."
جوجه عقاب به خیره شدن به خانواده ی واقعی خود در
آسمان ادامه داد و در آرزوی پرواز مانند آنها ماند.
هر وقت جوجه عقاب از آرزوهایش می گفت، به او می
گفتند که تو نمی توانی.
و این چیزی بود که جوجه عقاب آموخته بود بپذیرد. پس
از مدتی، جوجه عقاب از آروزی پرواز کردن در آسمان دست کشید و به زندگیِ مانند مرغ
پرداخت.
سرانجام پس از یک
عمر مرغ ماندن، عقاب مرد.
درسی که از این داستان می توان آموخت این است: آنچه که به آن اعتقاد داری باش. اگر روزی آروز
داشتی عقاب باشی، آرزویت را دنبال کن نه حرفهای مرغها را!> (ترجمه ی متن انگلیسی که از wisdomquotesandstories برگرفته شد.)
.
لنین:
عقابها تا حد پروازِ مرغ خانگی سقوط می کنند اما مرغها با آن بالهای گسترده شان هرگز
نخواهند توانست تا ابرها در آسمان اوج بگیرند/پرواز کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر