چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۲-
۲۴ آوریل ۲۰۱۳
ندارم یار در راهی، چرا پس دیده در راهم!؟
وگر یاری زره ناید، ز هر آهی چه می خواهم!؟
خیالِ خویش می دارم شمارم یادِ یاران را
زهر سوگی هوارم! آه! چه غم انگیز می آهم!
شرارِ سربدارانم، خروش خشم در جانم
چنین درغربتِ خویشم چنان که رفته همراهم
غباری نیست در راهی، سواران خفته در خونند
سیاووشانِ خاکم را، رفیقان داد می خواهم
به راهِ سربدارانم، به میراثی کزآن دارم
مدد باید مدد یاران چو آتش در سحرگاهم
به آهِ خویش فریادم زبیدادی که بر مارفت
کجا شد آتش خشمی زتابستانِ خونخواهم
هوار ای خون! هوار ای داد! هوار از اینهمه بیداد
اوین خون! خاوران خون! آه از این آه جانکاهم!
حسی مرا کشاند به گفتن این سروده که با
شما قسمت می کنم بی هیچ بالا پایین کردن و ویرایشی. اما حیرتم از حال وُ هوایی ست
که از کجا به کجا، ناخودآگاه کشیده شدم! بیت آغازین با آنچه در پی اش آمده شاید
گویاتر از هر حرفی باشد! براستی گریز نیست از آنچه رفت بر ما وُ هنوز هم چنین گُر
می گیریم و این می شود که هر حس و حال وُ
هوایی را در ما می گیراند گاه وُ بی گاه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر