(چیزی می خواستم به طنز بنویسم ولی خودم هم نمی
دانم قلم چطور به این که می خوانید کشیده شد! من کشیده نشدم! قلم کشیده شد!
گیل آوایی)
وقتی
با چیزی کنار می آیم، بخشی از آن می شوم! به خفقان عادت کنم، بخشی از خفقانم. به سرکوب
عادت کنم، بخشی از سرکوبم. به دزدی عادت کنم، بخشی از دزدی هستم!
حالا
بگذریم از اینکه در جای گرم وُ نرم، پشت کامپیوترم نشسته و به تمام دنیا وصل شده ام، نه دردِ بی خانمانِ
خیابانخواب در این سرمای استخوان سوز زمستانی دارم، نه گرسنگی آن تهیدستی که نان
از میان زباله ها می خورد، کشورم هم دیگر مثل زخمِ کهنه ای بر پیکرم شده که انگار
عادت کرده ام به مشتی دزدِ قاتلی که کشورم را غارت می کنند و می کشند و میلیارد
میلیارد دزدی که هیچ! روضه خوانها و مرثیه خوانهاشان را هفت تیر به دست به خیابان
می فرستند که تازه برای روضه خواندنشان نه فقط پنجاه میلیون طلب می کنند بلکه پذیراییهای
ویژه هم می خواهند، خوب اینها همه چنان شده است که آدم در یک دیوانه خانۀ ویرانی
بوده باشد و کم کم به فضای این چنینیِ دیوانه خانه عادت کرده باشد! هزار هم آه و
ناله بکنم چه دردی دوا می شود تا وقتی که خودم آستین بالا نزنم به سهم خودم یقۀ
این بی همه چیزها را نگیرم که به جان من و ما افتادند.
می
دانی یک شبه عادت نکردم که! سی و چهار سال طول کشید. اول روزنامه ای را بستند. خوب
روزنامه من نبود که! تازه با فکر من هم همخوانی نداشت! زبان از ما بهتران بود.
خلاصه آ ن را بستند، هیچ هم نگفتم. یکی یکی دادگاه های یک دقیقه ای برپا کردند حتی
گاهی بدون دادگاه، و کشتند باز هیچ نگفتم نظاره گر شدم و منتظر ماندم تا از تب و
تاب بگذرد. همینطور از روزنامه و مقام و منصب رژیم شاهنشاهی رسیدند به مردم کشی و بجان کردستانم افتادند
کمی دست و پایم را گم کردم مگر می شود همینطور ساکت نشست هنوز قتل عامهای کردستان کم بود تازه جنگ هم به
آن اضافه کردند. خلاصه یا موشک و بمباران می کشت یا همین قاتلانِ الله! من هم این
وسط قاچاقی نفس می کشیدم به کشتار عادت کردم! به جنگ عادت کردم! به تیغ کشیدنهاشان
بر خود و مردم من، عادت کردم! به زندان عادت کردم! میان همین عادت کردنها قتل عام
زندانیان سیاسی پیش آمد کشتند بی رحمانه کشتند به این طرف آن طرف دیوانه وار دویدم
سرکوبم کردند اما خاورانها را رفتم و اشک ریختم قتلهای زنجیره ای پیش کشیدند بجان
نویسنده هامان افتادند، شد روزگار، روزگار مرگ و کشتن و قتل و زندان و خفقان تازه
همینش کم بود از بخور بخورهای مستضعفانی رسیدند به بار طلای کامیونها که بنام آهن
پاره لاپوشانی کردند عادت کردم! دادی و بیدادی هم تاثیر نداشت خوب این عادت کردنها فقط برای من نبود، خودِ حکومت هم
عادت کرد! عادت کرد به دزدی! عادت کرد به جنایت! عادت کرد به دروغ! عادت کرد به
کلاهبرداری! عادت کرد به حماقت! عادت کرد به تحقیر! اصلا طوری عادت کرد که اگر یکی
حرف حساب سرش می شد یا سرش به تنش می ارزید، یا یک بلایی سرش می آوردند یا چراغی
می شد میان کورها! به آن هم عادت کردم!، همانطور که طلا آهن پاره شد عادت کردم!
همانطور که سه هزار میلیارد دزدی شد عادت کردم! همانطور که خدا میلیارد بالا کشید
عادت کردم! اصلا به اینکه ایرانی در وطن خودش شهروند اجاره ای باشد عادت کردم! در
وطن من صاحب خانه مستاجر است! بیگانه خودی و خودی بیخودی! این طور شد که به اینجا
رسیدم! حالا هم کش نمی شود داد! میلیارد
میلیارد دزدی که چیزی نیست! هر چه هست همین است که به این جا رسیدم به اینجا رسیدم
که به همه چیز غیر از آن چه که انسانی ست عادت کردم! اصلا می دانی وقتی آن همه آرام
آرام سرت خراب شود، عادت می کنی!. می شوی
یک بخش از جنایت! می شوی یک بخش از غارت! می شوی یک بخش از خفقان! اصلا می دانی می شوی
خودِ غارت! می شوی خودِ دروغ! می شوی خودِ سرکوب! می شوی خودِ تحقیر! می شوی خودِ سانسور! می شوی خودِ خفقان! یعنی اگر
خودت را سانسور نکنی، اگر ریاکاری نکنی، اگر چند شخصیته نباشی، اصلا یک چیزی ات می
شود! یک چیزی ات کم است! می رسی به اینجا که هیچ راهی برایت نمی گذارند یا به همین
جاکش ها دخیل ببندی یا بیایی در یک جای این جهان گم بشوی و پشت کامپیوترت بنشینی و
به همه جهان وصل شوی اگر دلت گرفت شرابی بریزی و تاری گوش کنی و حافظ بخوانی!
می
بینی! آدمی چطور....................................
بگذریم!
خسته ام. از تو هم خسته ام!
همین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر