پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۷

نیمروز افتابی شالیزار، برگردان از گیلکی به فارسی



نیمروز شرجی در تابستان است. آب سرد و جاری رودخانه وسوسه ات می کند که عریان شوی وتن به آن بسپاری. بر پشته ای از علف های سبز شده که از لایروبی بهاری رودخانه برجای مانده است، ردیفی از لاک پشت ها آرمیده اند و خاموش در کنار هم آفتاب می گیرند.

قورباغه ها در کناره ی رودخانه، سر از آب بیرون آورده اند و هرازگاه با دست و پایی دراز و کشیده، به سویی شنا می کنند. پشت شاخه ای رها شده در آب زلال رودخانه، ماری کمین کرده، انتظار قورباغه ای را می کشد که به حریمش نزدیک شود، تا خیز بردارد و غافلگیرش کند.
سنجاقکی بازیگوش، دم خویش را بر شاخه ای برآمده از آب، می ساید وعبورعنکبوت یا مگسی را به کمین نشسته است.
شاه پرکی بال گشوده و بی قرار، از فراز گلی وحشی به سوی ساقه ی قد کشیده ی علفی هرز، پرواز می کند، می نشیند و دوباره بر می خیزد. زیبایی خیره کننده بالهایش از میان گلهای وحشی و علف های حاشیه رودخانه خیره کننده است.
بر بلندای درختی در باغ، کلاغی قارقارمی کند.
انبوهی از گنجشک ها بر شاخه های پر از خار درختی، پر هیاهو ولوله می کنند و ناگهان به پرواز در می آیند و پس از زدن چرخی در آسمان، دوباره به شاخه های درخت باز می گردند. صدای جیک جیک بی پایانشان همه شالیزار را فرا می گیرد.
باغ لم داده بر شانه ی شالیزار، سبزی متفاوتی را در چشم اندازی گسترده به تماشا می گذارد. گاوی که شاخش به دست راستش طناب پیچ شده است، با نگاه حسرت باری، شالی های قد کشیده را می نگرد. دور تر گوساله اش بی تاب و بی قرار، او را به سوی خویش می خواند.

مرد در سایه ی آلاچیقی، تن داده به آفتاب، به انتظار نشسته است و باریکه راه میان شالیزار را می پاید. هوای دم کرده و شرجی، کرختی سکر آوری را بر جانش نشانده است. می اندیشد:
" وای اگر که بیاید چه می کنم!؟"

به رقص آرام و دلنشین شالیزار در گذرامواج نسیم، چشم می دوزد.

"امانش نمی دهم! در آغوشش می گیرم. سر در گیسوان جنگلی اش فرو می برم. لبانش را چنان خواهم مکید که دادش در آید. پستانش را! پستانش را! وای مستانه، دیوانه وار خواهم لیسید! خواهم خورد. خواهم بوسید. درازش می کنم و مانند مار به او خواهم پیچید. طوری که انگار یکی شویم.غرق بوسه اش می کنم. لب بر لب و سینه بر سینه و شکم بر شکم! وای... باید کاری کنم که گرمی و نرمی و عطر تنش را با تمامی جانم بچشم. حس کنم. نه! اگر مثل دفعه پیش بخواهم شتابزده برخورد کنم همه چیز را خراب می کنم. بهتر است که همه چیز را با آرامش پیش ببرم. باید این بار هر بوسه اش را با بوسه ای پاسخ دهم. هر حرکتی از او را با حرکتی از خود کامل کنم. اگر بخواهم تند و تند ببوسمش و بغلش کنم و درازش کنم ...........نه، نمی شود! گاو که نیستم!؟ همه چیز به هم می ریزد! نه! بهتراست با آرامش برخورد کنم. هرچه طول بکشد، بیشتر لذت خواهیم برد.

صدای گاو تا دور دستها می رود. گوساله در پی آن ناله ای می کند. قورباغه ای انگارکه طعمه مار شده باشد، صدایی متفاوت تر از همیشه دارد.
لاک پشت ها تکان نخورده اند. قارقار کلاغ بلند می شود. گویی که جفت خویش را صدا می کند. مورچه ها صف کشیده اند. چند تایی از آنها ساقه ی علفی خشک را بسوی لانه شان می کشند. گروهی نیز تمشکی را می غلتانند. لانه ی مورچه ها از دل تکه گِلی خشک که گویی سالهاست آب به خود ندیده است، دهان گشوده و مورچه ها زنجیروار از پی هم در آمد و شدند.
سراسر باغ را ساقه های لوبیا پر کرده است. لابلای آنها ماری سیاه که بی شباهت به یک چوب دراز و صاف نیست، آرام آرام می خزد. لوبیا های رسیده، از ساقه و برگ آویزانند. همین روزها ست که باید چیده شوند.
بر پشته ای ازعلف های هرز، حصیری پهن شده است. مرد به روی آن نشسته و بی قرار، باریکه راه میان شالیزار را می نگرد.

تا چشم کار می کند، شالیزاراست و سبزی خیره کننده اش. نسیمی سبک می وزد و عطر دلربای گیاهان، شیفتگی دل انگیزی برجان و دل آدمی می نشاند. دورترک، باریکه راهی، زیر پرتو آفتاب داغ نیمروز، می درخشد. هیچ کس از آن نمی گذرد.
مرد بی تاب است. باریکه راه را از آغاز تا پایان، با نگاهش می پیماید، کسی پیدا نیست باریکه از خرامان یارش تهی ست.

مرد دستهایش را از هم گشوده، لحظه ای به روی پشته ی علفهای هرز، رو به آسمان دراز می کشد. دستی به سینه ستبرش می گذارد و چشم به آبی آسمان بی انتها می دوزد. سپس بلند می شود. بی تابی، تمام جانش را پر کرده است. با خود می گوید:
"وقتی از راه برسد، بسویش می روم. دستانش را درمیان دستان خویش می گیرم. او را با خود تا پشته ی همین علف ها می آورم. درازش می کنم. درآغوشش می گیرم و آرام آرام نوازش او می پردازم.
اما! اما! اما چطور می توانم وقتی چشمم به چشمان مست او می افتد آرامشم را خفظ کنم!؟ مگر می توانم تاب بیاورم!؟ نه! ازهمانجا بغلش می کنم و می آورمش بروی همین پشته علف های هرز و درازش می کنم. لختش می کنم. از موی سر تا نک پایش را می بوسم. لبانش را با اشتهایی که دلم بی تاب آن لحظه است، می مکم. پستانش را در دستان خود! نه در دهان خود می گیرم. می خورم. اصلا" بادا باد! هرچه که می شود بشود! هرچه دلم خواست و هرطور دلم خواست، می کنم. می خورمش. می مکمش. در بغل می فشارمش. رویش………."

سکوت می کند. باریکه راه را می نگرد. دلش بی امان می تپد. تمنای دیداریار تمامی جانش را فرا گرفته است. بی تاب بلند می شود. می نشیند. درازمی کشد. به گاوی که شاخش را به دست راستش بسته اند، و آن سوی تر لمیده است می نگرد. دم گاو می جنبد تا زنبور و مگس های مزاحم را دور کند. گنجشکی که بروی ران برجسته ی گاو نشسته بود، پر می کشد.
مرد دستها را از هم گشوده، خمیازه ای می کشد. گلویش خشکی آزار دهنده ای دارد. آب دهانش را فرو می برد. باریکه راه را می نگرد. انتظار از پایش در آورده است. به فکر فرو می رود. در حالی که حصیر گسترده بر پشته علف های هرز را مرتب می کند و بالش کوچکش را جابجا می کند، با خود می گوید:
"لامصب بیا دیگه! وای اگر که بیایی ! همینجا درازت می کنم! همینجا………….."

بی قراری از پایش در آورده است. تمام جانش گر گرفته است. ناگاه چشمش برقی می زند. به گستره سبز شالیزار خیره می شود. باریکه راه زیباتراز همیشه می نماید. شالیزاردر هیاهوی گنجشکها و نسیم نیمروز داغ تابستان، تاب می خورد.

زن خرامان و رقصان، میان باریکه راه نمایان می شود. نسیم، انبوه گیسوان جنگلی اش را می نوازد. از میان ساقه های برنج که تا شانه هایش قد کشیده اند، می گذرد. نزدیک و نزدیک تر می شود. چین های دامنش هم پای رقص موزون شالیزار، پیچ و تاب می خورند. با دلبری لبخندی به مرد پیشکش می کند.
لاک پشت های صف کشیده بر کناره ی رودخانه، به داخل آب می روند. مار جستی می زند و قورباغه ای را در دهان می گیرد و تلاش می کند آن را ببلعد. گنجشک ها پر می کشند و چرخی در گستره سبز شالیزار می زنند.

کلاغی قار قاری می کند و پر می کشد. گاو "مایی" می کند که بی شباهت به نعره نیست و شاخ بسته شده به دست راستش را رها می کند و طناب می درد.

گوساله پای می کوبد و جست و خیز بر می دارد. چنبره ی مارسیاه در پای ساقه های لوبیا، شتابان می خزد و دور می شود. گنجشکی پرمی کشد و سنجاقک روی ساقه برنج را در چشم به هم زدنی می گیرد.

وارفته و مست و کرخت، بر پشته ی علف ها آرمیده اند.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...