چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

چی شد

چئ شد!؟

- چئ شده؟
- هیچئ!
- مئ گم چئ شده؟
- هیچئ !
- مگه میشه!؟ اینطور که کز کردئ خوب یه چیزئ شده دیگه!
- دس وردار! میگم هیچئ نیس!
آرام به او نزدیک شد. دستئ به سرش کشید و کنارش نشست. لحظه ائ به سکوت گذشت. همچنانکه نوازشش مئ داد به دورها خیره شد.
خورشید از لابلائ ابرهائ گاه گاهئ سرکئ مئ کشید. تابش هر باره اش گرمئ لذت بخشئ مئ داد اما لحظه به لحظه ابر سیاهئ مئ آمد و چادرئ بر آن مئ کشید.
در دل به همه چیز و همه کس ناسزا مئ گفت و با خود حرف مئ زد:
- دیگه نا ندارم از بس این اداره اون اداره رفتم. زبون حالیشون نیست. انگار از قبرستون سر درآوردند.
کنار مرد نشست . همچنانکه خود را به سینه او مئ فشرد، به آرامئ ادامه داد:
- انگارئ همه شون جاکشن! تا چششون به یه زن میافته یه جورئ نیگا مئ کنن که آدم مئ خواد آب بشه بره زمین! اصلا به مشکل آدم کارئ ندارن. تا میائ بجنبئ مئ گن:
- خواهر حجابتو درست کن!
- یکئ نیس بگه که:
- آخه مردیکه پوفیوسٍ بئ همه چیز! تو چشت به کار خودت باشه! ایکپیرئ! آخه شیپیشو! تو به حجاب من چئ کار دارئ!؟
کمئ سکوت کرد و ادامه داد:
- زناشونام بدتر! تو این گرما بو گند میدن با صدمن لباسئ که پوشیدند! عین کلاغ سیاه قار قار مئ کنن!
مرد عصایش را به گوشه ائ پرت کرد. دست لرزان زن را در دستانش گرفت و گفت:
- من که بهت مئ گم اینقدر به اینا حساس نباش! گوش نمئ کنئ! اینا اگه آدم شدنئ بودن تو این چهارده قرن مئ شدن! ماها احمقیم که به این جونورا تاوان مئ دیم! تا سگمون نره نده! شغال مرغمونو نمئ بره!
- تو هم که تا یه چیزئ میشه بند مئ کنئ به هزار و چهارصد سال! من دارم خفه میشم تو با این حرفات کلافه ترم مئ کنئ!
یاد حرف دوستش افتاده بود که مئ گفت :
بعضئ ها نمئ دونم چرا بجائ شنیدن و هم دردئ، شروع مئ کنن به قضاوت کردن و نشان دادن علت و معلول چیزئ که دلت پره! اصلا فکر نمئ کنن که آدم دلش پره و فقط برائ درددل کردن و گفتن و خالئ شدن حرف مئ زنه و دنبال چون چرایش نیست! فقط مئ خواد حرف بزنه و کسئ مئ خواست که بهانه ائ برائ گفتن باشه.
در همین فکر بود که مرد گفت:
- خوب عزیزم درد با مسکن که درمون نمیشه! میشه!؟ ریشه درد رو باید درمان کرد. خانه از پائ بست ویران است!
- بس کن ترو خدا! بذار آروم باشم. اینقدر فلسفه نباف! از بس اینو شنیدم که حالم از شنیدنش بهم مئ خوره.
مرد دوباره سکوت کرد . به آهستگئ روسرئ از سر زن برداشت و به کنارئ گذاشت. با انگشتانش موهائ زن را با نوازش دلپذیرئ روئ شانه اش افشان کرد. همچنانکه چیزئ زمزمه مئ کرد، گونه هائ زن را بوسید و با آهئ از حسرت، که همیشه گرفتارش بود، به آسمان خیره شد.
با وجودئ که هنوز به شب چند ساعتئ مانده بود ولئ هوا تاریک شده بود که گویئ آسمان روئ شانه ها ئ او سنگینئ مئ کند.
هیچ حرکتئ از آنها دیده نمئ شد. هریک به گونه ائ غرق افکار خود بودند. زن در حالیکه به نقشهائ فرش ماشینئ کهنهء اتاق خیره شده بود، چیزکئ زیر لب زمزمه مئ کرد.
گنجشک کوچکئ بر شاخه درخت خانه همسایه نشست. کمئ دم جنباند و پر کشید. مرد ناخودآگاه با نگاهش دنبال گنجشک را گرفت و آهئ کشید!
- لعنتئ ها امانمونو بریدن! خسته شدم! تا کئ آخه!؟
زن خواست ادامه دهد که مرد با کمئ جابجا شدن زن را طورئ کشید که بئ اختیار سر او روئ پایش قرار گرفت. زن به آرامئ دراز کشید.
چشم مرد به جوراب نخ نمائ زن افتاد. یادش آمد که آخرین چیزئ بود که توانسته بود برایش بگیرد. از آن پس برائ خریدن نان شیشان هم با مشکل روبرو بود. زن با شکیبایئ اش لب به شکوه نمئ گشود. درون مرد آتشئ برپا بود.
صدائ دوره گردئ از کوچه بلند شد:
- لباس کهنه، سماور کهنه...........مئ خریم
مرد پوزخندئ زد و با خود گفت:
- دیگه چیزئ نمونده بفروشیم! تازه و کهنه اش پیشکش!
ساعتئ گذشت. زن اگر چه چشمانش را روئ هم گذاشته بود اما فکرش به هزار راه مئ رفت و به هیچ جا هم نمئ رسید. بئ آنکه سخنئ بگوید، سراپا فریاد بود.
مرد بئ قرارتر از همیشه دستئ در موهائ زن داشت و با دستئ دیگر تمامئ خشمش را مئ فشرد و گر مئ گرفت.
بوئ خاک باران خورده فضائ حیاط خانه را پرکرده بود. باران بئ امان مئ بارید. شاخه هائ خیس درخت خانهء همسایه به اینسوئ دیوار خم شده بود. برگهائ آن با هر قطره باران جنبشئ داشت و گویئ مئ رقصیدند. پرنده ائ پر نمئ کشید. شب سیاهئ اش را به همه جا مئ پراکند. صدائ نعره وارئ از بلند گوئ مسجد بگوش رسید:
- الله اکبر الله.................. اکبر...........
زن که دندانهایش را به هم مئ سایید چیزئ به تنفر زیر لب زمزمه کرد. مرد گویئ با خود حرف مئ زند، گفت:
- کئ میشه این صداها خفه بشن ما یه نفس راحت بکشیم!؟
بربام خانه مطرب باران آهنگ همیشگئ اش را مئ نواخت. از لوله شیروانئ آب جارئ شده و چون باریکه ائ از طول حیاط خانه مئ گذشت. مرد که از کرختئ آزار دهنده ائ رنج مئ برد، به آرامئ خود را جابجا کرد و گفت:
- شب داره میشه، باید کارئ کرد.
زن پرسید:
- چیزئ گفتئ؟
جواب داد:
- نه
گفت:
- چرا چیزئ گفتئ!
گفت:
- هیچئ! ولش کن. بحال خودت باش.
گفت:
- خوب بگو چئ گفتئ!
گفت:
- بابا هیچئ! همینطورئ یه چیرئ بزبون آوردم!
گفت:
- خوب دوباره بگو ببینم چئ مئ گئ!
گفت:
- تو هم که واسه هیچئ پیله مئ کنئ ها!
پرسید:
- خوب چئ میشه یه باره دیگه بگئ!؟
جواب داد:
- گفتم که شب داره میشه باید کارئ کرد.
گفت:
- شب داره میشه!؟ مگه شب و روزمون هم فرق مئ کنه!؟
با پوزخنئ جواب داد:
- کارمونو ببین آخه! شب و روزمون هم دیگه فرق نمئ کنه!
گفت:
- خوب دیگه.....اینجا زندگئ یعنئ این! کار برائ خره! اقتصاد برائ خره! نان برائ خره! آب برائ خره! زندگئ برائ خره! وزارت برا خره! وکالت برا خره! ریاست برا خره! اصلا خر تو خره!
با لحن دردآلودئ گفت:
با همه این خرتوخر بودن، این ماییم که داریم چاپیده میشیم تو این زندگئ سگئ!
هر دو آهئ کشیدند. چند لحظه به سکوت گذشت. هوا تاریک شده بود.
مرد که دنبال عصایش مئ گشت، گفت:
- بلند شو....بلند شو که تا هیزما خیس نشده، آتشئ بگیرانیم!


تمام

جولائ 2001
هلند

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...