قرار
- عادت می کنی! مثل خیلی چیزای دیگه! نگاه کن مردم رو! چه زود عادت کردند! همینا رو اگه بگن که از فردا یک چوب اونجاتون میکنن تا بتونین بیاین بیرون! فرداش می بینی صف کشیدن!
تو خودم بودم. سر بلند کردم. مردم در گذر بودند. هرکسی به سمتی می رفت. همه طوری بنظر می رسیدند که دیرشان شده باشد. با شتاب می رفتند. گاهی جر و بحثهایی هم از چند نفر می شنیدی و یا چرب زبانی کسی که همه هنرش را بکار گرفته بود تا آن یکی را متقاعد کند به چیزی که مورد داد و ستدشان بود.
به آرامی گفتم:
- چی میگی عادت می کنی!؟ اگه همه اینطور عادت می کردن که اینهمه زندانا پر نمی شد. اینهمه کشته دادنها برای چی یه!؟ اینا کیان!؟ اینا یعنی عادت نکردن! یعنی گردن نذاشتن!
پوز خندی زد. چند قدم رفتیم. ریشوی چرکینی به پشت سر ما رسید. به ارامی اشاره عوض کردن حرف ها را زد که به گیلکی بود:
- آقوز دار
این کلمه ای بود که بین بیشتر بچه های شمال متداول بود. مفهومی که از آن جا افتاده این است که نگفتن چیزی یا نکردن کاری. چیزی شبیه اینکه کسی نخواهد از آن سر در بیاورد. خیلی از دوستان غیر گیلک ما نیز یاد گرفته بودند. منصور هم یکی از همین دوستانم بود که با خنده بی مانندش همیشه این کلمه را تکرار می کرد و می خندید.
فوری صحبتی را شروع کرد که اصلا نفهمیدم چطور به ذهنش رسید. لحظه ای وا ماندم از لحن کلام و سوژه ای که شروع کرده بود.
ریشوی چرکین که گندش تمامی کابوس زندان را تداعی می کرد از کنارمان رد شد. سپس ادامه داد:
- عادت می کنی منظورم این نیست که به این حروم زاده ها عادت می کنی و هرچی شد گردن میذاری! منظورم تحمل این بلاهاییه که داره مثه زلزله رو سرمون آوار میشه! هر چی بیشتر میشه، ما هم آب دیده تر میشیم! یه روز ببین ما هم کی پر بکشیم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- منظورم اینه که ماتم گرفتن مشکلی رو حل نمی کنه.
منصور رفته بود. منصور پر کشیده بود. هنوز یک هفته از اعدام هادی نگذشته بود که خبر منصور به من رسید. خبرش را غلام آورده بود. چهارسال اوین بود. پیام هشت ماده ای خمینی را باور کرده بود. به محض رفتن به آموزش عالی برای تایید مدرک تحصیلی اش، او را گرفتند و یک راست بردند اوین. وقتی که آزاد شده بود با من تماس گرفت و خبرش را به من داد.
منصور را داخل بند که بسختی می شد به کسی اعتماد کرد دیده بود. لهجه گیلکی غلام منصور را بسویش کشانده بود. منصور اسمم را با کمی از نشانیهای عادی من به او گفت و پرسید:
- می شناسیش
غلام که پیش از منصور در آن بند بود پس از سبک سنگین کردنهای معمول آنجا جواب می دهد که می شناسد مرا و این شناسایی سبب نزدیکی این دو شده بود. دو رفیق در بند با اسمی که آواره حسرت مرگ یکباره و زندگی یک باره می کشید. حسرت گریز از همه دربدری و خسته از فرار و تعقیب و گریز و محملها و اسمها و قرارهای حتی سلامتی که هنوز هستم! و اینکه سایه مرگ همیشه دنبال آدم باشد و آدمی بخواهد در هر نوبت همه چیز را با خود مرور کند که چه می داند چه نمی داند کیست .خسته از آن همه خطرها و فرارها و اسمهای مستعار و ...........
پرسید:
- به چی داری فکر می کنی؟
جواب دادم:
- چیزی نمونده بود برما!؟ وصیتم رو هم کرده بودم. مهرداد اشکش در اومده بود وقتی دید که میخوام در برم! یعنی نمی خواستم دستشون بیافتم. می خواستم فرار کنم. مخفی شدن دوباره و همه چیز از نو! اونهم چه نویی!
سکوت کرد. با هم فاصله ای را بی آنکه حرفی بزنیم طی کردیم. ادامه دادم:
- راستش از بازجویی بتنگ آمده ام. نمی خواستم دوباره همه چیز تکرار بشه. آدم وقتی یهو کشته بشه راحته! چقدر آدم با هر ضربه کابل، با هر فحش و مشت و لقد! اونم از کسی که واقعا گاهی آدم وا میمونه که به چه قیمتی اینا اینطور دست به هرکار پستی می زنن! میتونه به این فکر کنه که چی گفته! چی نگفته! هی بخواد تجزیه تحلیل کنه! کسی لوش داده، چی میدونن چی نمیدونن! لامصبا اول بار که گرفته بودن منو، یه گونی انداخته بودن سرم! اصلا نمیدونستم مشت از کجا میاد لقد از کجا! آخرش یکی با یه کلاشینکوف زد تو سرم از هوش رفتم! وقتی به هوش اومدم ولم کردن! اون وقتها اینطوری نبودن!
خنده ای کرد. طوری که بخواهد به حرفهای من ادامه دهد گفت:
- هنوز کارکشته نشده بودن! الان خیلی حرفه ای شدن تو آدم کشی!
سکوت کردم. چند قدمی رفتیم. خیابان شلوغ بود. پیاده رو از جمعیت موج می زد. دست فروشها، گلویشان را انگار که بخواهند پاره کنند، داد می زدند تا مشتری بیشتر را به بساطشان بکشانند.
مخفی شدن در تهران راحت تر بود. دریایی بود که میشد مثل قطره توش گم شد. اگرچه تهران هم مثل خود این جانیان که حرفه ای شده بودند، زیاد امن نبود. باید خیلی حواسمان را جمع می کردیم. مخصوصا کسانی که شناسایی شده بودند یا کسانی که احساس می کردند تحت تعقیبند یا در اعتصابی در گیر شده بودند و احتمال دستگیریشان زیاد بود! سخت ترین قرارها با کسانی بود که دستگیر شده و ازد شده بودند و یا از زندان آمده بودند. برخورد با اینها بسیار باید حساب شده می بود. گاه میشد که از دو سوی خیابان فقط با دیدن هم و علایمی مثل خوشحال نشان دادن یا نگاه کردن مستقیم یا چیزی مشخص در دست داشتن و حتی با خاموش و روشن کردن چراغ در ساعت مشخصی، سلامتی می دادیم که هستیم!
تعقیبها هم پیچیده شده بود. پیشترها یکبار کسی که تعقیبم می کرد آنقدر دنبال خود کشاندمش که از پا درآمد. جاهایی هم می رفتم که هیچوقت نمی رفتم ولی باز بزرگترین دلشوره ام دیدن یکی از بچه ها بود. مثل برج زهر مار راه می رفتم. یکی از تورها را که پیچیده هم بود کشف کردم. یارو چنان جا خورده بود که از رنگ پریدنش و جا خوردنش، لذت خاصی به من دست داده بود. این تور را پس از یک اعتصاب گذاشته بودند که انتظارش را داشتم. شورای مخفی ما هم لوء رفته بود. تا زمانی که تور بود، چنان حواسم به همه چیز بود که واقعا تجب می کردم. وقتی به یکی از رفیقانم خبر دادم که مریض هستم و واگیر دار هم هست و احتمال زیاد دارد که بستر شوم. وا مانده بود. به شوخی گفت که :
- تو بدنت قویه! پدر ویروس ها رو در میاره! نگران نباش! خوب شدی خبرم کن!
اما این روزها تقیب ها هم حرفه ای تر شده! مخصوصا تعقیب از روبرو خیلی سخته که کشف کنی.
با سوال رفیقم بخود آمدم.
پرسید:
- بهتره صحبتامونو جمع بندی کنیم. زیاد نمونیم بهتره.
یاد شعر : من درمیان جمع و دلم جای دیگر است افتادم. میان آن همه مردم که مانند مورچه در پیاده رو می رفتند، ما درگیر مسایل خود بودیم و کاری که مرگ و زندگی ما را رقم می زد.
صحبتهامان که تمام شد و قرارهامان را گذاشتیم، از هم خداحافظی کردیم. چند متری دورتر ایستگاه اتوبوس بود و قرار نبود از هم بدانیم که کجا می رویم. او بطرف ایستگاه راه افتاد که آن سوی خیابان بود و من به خیابان فرعی مقابل ایستگاه پیچیدم تا از هم دور شویم.
هنوز چند متری از خیابان فرعی را طی نکرده بودم که صداهای غیرعادی از پشت سر شنیدم. برگشتم. گروهی از مردم جمع شده بودند. نمی دانم چرا احساس دلهره کمرشکنی به من دست داد. برگشتم بطرف خیابانی که از رفیقم جدا شده بودم. میان مردم را که دیدم وا ماندم. خشکم زد.
پاترول گشت سپاه با یک پیکان آبی روشن و یک جیپ شهباز که بروی درب جلوشان کلمه " عملیات ویژه " بخوبی دیده می شد ایستاده بودند.
رفیقم مانند کبوتری میان لاشخوران صاحب زمانی پر پر می زد.
اشک امانم نمی داد. زانوانم می لرزید.
شاید اگر چند لحظه بیشتر با هم می بودیم. او تنها نمی بود. با هم پر می کشیدیم! بی تردید!
تمام
- عادت می کنی! مثل خیلی چیزای دیگه! نگاه کن مردم رو! چه زود عادت کردند! همینا رو اگه بگن که از فردا یک چوب اونجاتون میکنن تا بتونین بیاین بیرون! فرداش می بینی صف کشیدن!
تو خودم بودم. سر بلند کردم. مردم در گذر بودند. هرکسی به سمتی می رفت. همه طوری بنظر می رسیدند که دیرشان شده باشد. با شتاب می رفتند. گاهی جر و بحثهایی هم از چند نفر می شنیدی و یا چرب زبانی کسی که همه هنرش را بکار گرفته بود تا آن یکی را متقاعد کند به چیزی که مورد داد و ستدشان بود.
به آرامی گفتم:
- چی میگی عادت می کنی!؟ اگه همه اینطور عادت می کردن که اینهمه زندانا پر نمی شد. اینهمه کشته دادنها برای چی یه!؟ اینا کیان!؟ اینا یعنی عادت نکردن! یعنی گردن نذاشتن!
پوز خندی زد. چند قدم رفتیم. ریشوی چرکینی به پشت سر ما رسید. به ارامی اشاره عوض کردن حرف ها را زد که به گیلکی بود:
- آقوز دار
این کلمه ای بود که بین بیشتر بچه های شمال متداول بود. مفهومی که از آن جا افتاده این است که نگفتن چیزی یا نکردن کاری. چیزی شبیه اینکه کسی نخواهد از آن سر در بیاورد. خیلی از دوستان غیر گیلک ما نیز یاد گرفته بودند. منصور هم یکی از همین دوستانم بود که با خنده بی مانندش همیشه این کلمه را تکرار می کرد و می خندید.
فوری صحبتی را شروع کرد که اصلا نفهمیدم چطور به ذهنش رسید. لحظه ای وا ماندم از لحن کلام و سوژه ای که شروع کرده بود.
ریشوی چرکین که گندش تمامی کابوس زندان را تداعی می کرد از کنارمان رد شد. سپس ادامه داد:
- عادت می کنی منظورم این نیست که به این حروم زاده ها عادت می کنی و هرچی شد گردن میذاری! منظورم تحمل این بلاهاییه که داره مثه زلزله رو سرمون آوار میشه! هر چی بیشتر میشه، ما هم آب دیده تر میشیم! یه روز ببین ما هم کی پر بکشیم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- منظورم اینه که ماتم گرفتن مشکلی رو حل نمی کنه.
منصور رفته بود. منصور پر کشیده بود. هنوز یک هفته از اعدام هادی نگذشته بود که خبر منصور به من رسید. خبرش را غلام آورده بود. چهارسال اوین بود. پیام هشت ماده ای خمینی را باور کرده بود. به محض رفتن به آموزش عالی برای تایید مدرک تحصیلی اش، او را گرفتند و یک راست بردند اوین. وقتی که آزاد شده بود با من تماس گرفت و خبرش را به من داد.
منصور را داخل بند که بسختی می شد به کسی اعتماد کرد دیده بود. لهجه گیلکی غلام منصور را بسویش کشانده بود. منصور اسمم را با کمی از نشانیهای عادی من به او گفت و پرسید:
- می شناسیش
غلام که پیش از منصور در آن بند بود پس از سبک سنگین کردنهای معمول آنجا جواب می دهد که می شناسد مرا و این شناسایی سبب نزدیکی این دو شده بود. دو رفیق در بند با اسمی که آواره حسرت مرگ یکباره و زندگی یک باره می کشید. حسرت گریز از همه دربدری و خسته از فرار و تعقیب و گریز و محملها و اسمها و قرارهای حتی سلامتی که هنوز هستم! و اینکه سایه مرگ همیشه دنبال آدم باشد و آدمی بخواهد در هر نوبت همه چیز را با خود مرور کند که چه می داند چه نمی داند کیست .خسته از آن همه خطرها و فرارها و اسمهای مستعار و ...........
پرسید:
- به چی داری فکر می کنی؟
جواب دادم:
- چیزی نمونده بود برما!؟ وصیتم رو هم کرده بودم. مهرداد اشکش در اومده بود وقتی دید که میخوام در برم! یعنی نمی خواستم دستشون بیافتم. می خواستم فرار کنم. مخفی شدن دوباره و همه چیز از نو! اونهم چه نویی!
سکوت کرد. با هم فاصله ای را بی آنکه حرفی بزنیم طی کردیم. ادامه دادم:
- راستش از بازجویی بتنگ آمده ام. نمی خواستم دوباره همه چیز تکرار بشه. آدم وقتی یهو کشته بشه راحته! چقدر آدم با هر ضربه کابل، با هر فحش و مشت و لقد! اونم از کسی که واقعا گاهی آدم وا میمونه که به چه قیمتی اینا اینطور دست به هرکار پستی می زنن! میتونه به این فکر کنه که چی گفته! چی نگفته! هی بخواد تجزیه تحلیل کنه! کسی لوش داده، چی میدونن چی نمیدونن! لامصبا اول بار که گرفته بودن منو، یه گونی انداخته بودن سرم! اصلا نمیدونستم مشت از کجا میاد لقد از کجا! آخرش یکی با یه کلاشینکوف زد تو سرم از هوش رفتم! وقتی به هوش اومدم ولم کردن! اون وقتها اینطوری نبودن!
خنده ای کرد. طوری که بخواهد به حرفهای من ادامه دهد گفت:
- هنوز کارکشته نشده بودن! الان خیلی حرفه ای شدن تو آدم کشی!
سکوت کردم. چند قدمی رفتیم. خیابان شلوغ بود. پیاده رو از جمعیت موج می زد. دست فروشها، گلویشان را انگار که بخواهند پاره کنند، داد می زدند تا مشتری بیشتر را به بساطشان بکشانند.
مخفی شدن در تهران راحت تر بود. دریایی بود که میشد مثل قطره توش گم شد. اگرچه تهران هم مثل خود این جانیان که حرفه ای شده بودند، زیاد امن نبود. باید خیلی حواسمان را جمع می کردیم. مخصوصا کسانی که شناسایی شده بودند یا کسانی که احساس می کردند تحت تعقیبند یا در اعتصابی در گیر شده بودند و احتمال دستگیریشان زیاد بود! سخت ترین قرارها با کسانی بود که دستگیر شده و ازد شده بودند و یا از زندان آمده بودند. برخورد با اینها بسیار باید حساب شده می بود. گاه میشد که از دو سوی خیابان فقط با دیدن هم و علایمی مثل خوشحال نشان دادن یا نگاه کردن مستقیم یا چیزی مشخص در دست داشتن و حتی با خاموش و روشن کردن چراغ در ساعت مشخصی، سلامتی می دادیم که هستیم!
تعقیبها هم پیچیده شده بود. پیشترها یکبار کسی که تعقیبم می کرد آنقدر دنبال خود کشاندمش که از پا درآمد. جاهایی هم می رفتم که هیچوقت نمی رفتم ولی باز بزرگترین دلشوره ام دیدن یکی از بچه ها بود. مثل برج زهر مار راه می رفتم. یکی از تورها را که پیچیده هم بود کشف کردم. یارو چنان جا خورده بود که از رنگ پریدنش و جا خوردنش، لذت خاصی به من دست داده بود. این تور را پس از یک اعتصاب گذاشته بودند که انتظارش را داشتم. شورای مخفی ما هم لوء رفته بود. تا زمانی که تور بود، چنان حواسم به همه چیز بود که واقعا تجب می کردم. وقتی به یکی از رفیقانم خبر دادم که مریض هستم و واگیر دار هم هست و احتمال زیاد دارد که بستر شوم. وا مانده بود. به شوخی گفت که :
- تو بدنت قویه! پدر ویروس ها رو در میاره! نگران نباش! خوب شدی خبرم کن!
اما این روزها تقیب ها هم حرفه ای تر شده! مخصوصا تعقیب از روبرو خیلی سخته که کشف کنی.
با سوال رفیقم بخود آمدم.
پرسید:
- بهتره صحبتامونو جمع بندی کنیم. زیاد نمونیم بهتره.
یاد شعر : من درمیان جمع و دلم جای دیگر است افتادم. میان آن همه مردم که مانند مورچه در پیاده رو می رفتند، ما درگیر مسایل خود بودیم و کاری که مرگ و زندگی ما را رقم می زد.
صحبتهامان که تمام شد و قرارهامان را گذاشتیم، از هم خداحافظی کردیم. چند متری دورتر ایستگاه اتوبوس بود و قرار نبود از هم بدانیم که کجا می رویم. او بطرف ایستگاه راه افتاد که آن سوی خیابان بود و من به خیابان فرعی مقابل ایستگاه پیچیدم تا از هم دور شویم.
هنوز چند متری از خیابان فرعی را طی نکرده بودم که صداهای غیرعادی از پشت سر شنیدم. برگشتم. گروهی از مردم جمع شده بودند. نمی دانم چرا احساس دلهره کمرشکنی به من دست داد. برگشتم بطرف خیابانی که از رفیقم جدا شده بودم. میان مردم را که دیدم وا ماندم. خشکم زد.
پاترول گشت سپاه با یک پیکان آبی روشن و یک جیپ شهباز که بروی درب جلوشان کلمه " عملیات ویژه " بخوبی دیده می شد ایستاده بودند.
رفیقم مانند کبوتری میان لاشخوران صاحب زمانی پر پر می زد.
اشک امانم نمی داد. زانوانم می لرزید.
شاید اگر چند لحظه بیشتر با هم می بودیم. او تنها نمی بود. با هم پر می کشیدیم! بی تردید!
تمام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر