29 اسفند1391/19مارس2013
بهار آمده اما وطن زمستان است
در این حکومت جانی وطن چو زندان است
ز هر کجا نگری بوی مرگ می آید
خرابِ جهلِ ولایت تمامِ ایران است
به عدل و دادِ علی وارشان چه گویم وای
دروغ بود وُ ریا این چنین که قران است
نمادِ وحشت وُ خون گشته دین ملایان
آخوندِ ابله وُ جانی چنین به میدان است
نگر که جان به لبِ مردمان رسید
اما
آخوند بی همه چیز دزدِ مال وُ هم جان است
بهار وحشت و عجز است وُ لابه وُ زاری
در این حکومت الله که حق به زندان است
دریغ لقمۀ نانی که فقر می تازد
چنانکه اشکِ نداری زسفره بی نان است
چه آفتی شده اسلامِ این تبهکاران
هوار می زنم آری که ننگ انسان است
اگر چه با همه خون، داغ و دار و زنجیر است
دوباره وقتِ بهاران خجسته یاران
است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر