برگردان
فارسئ " جوخوفته داد "
نهفته
داد
پیشکش به همه مادران و پدران
تهیدست دیارم که با دنیایی از عاطفه و مهر زندگی را معنا بخشیدند و غارت شده و بی
پناه ماندند.و بالا نشینان فریبکار و بی وطن، روزگارسیاه اینان را رقم زدند. باشد
که در سرزمین بلازده مان همه چیز به تساوی تقسیم شودو تنگدستی و بی پناهی ریشه کن
گردد. ( گ.آ)
سالهای
سال است که نه در شالیزارش کشت و کاری داشته و نه در چهاردیواری از آنِ خود سر
فرود آورده است. یاد آن روزها که می افتد، دیوانه می شود. آتش درونش زبانه می کشد،
تمام جانش را در فرا می گیرد.
وقتی می
بیند همسرش پلوی پخته شده از خورده ریزهای برنج را در دیگ هم می زند، چشمهایش را
بر هم می نهد وصندوق چوبی ای را بخاطر می آورد که برنج دٌم سیاه مانند مروارید درآن
چشمها را خیره می کرد.
زنش، مرغ
را که جوجه هایش دور او جمع شده بودند، ناز می داد و با چهل تاس[1] برای مرغ و جوجه ها از همان صندوقی
دانه می ریخت که پس از محصول لبالب برنج پر می شد و مصرف یک سالشان تا سال بعد بود.
صدایش تمام محله را پر می کرد که به صدای آهنگینی می گفت:
- تی تی تی تی ت.....................ی
پیرمرد
نمی خواست چشمهایش را باز کند و شٌلهء خرده برنج را ببیند که زنش گیج مانده بود
چگونه در بشقابها قسمت کند تا به همه برسد!
صدای
اعتراض بچه ها در گوش پیرمرد می پیچد که می گویند:
- آخه پدر! چقدر باید برنج بی خورشت
بخوریم و حرف نزنیم!؟ تا حالا چه کار می کردی که یک بار شکم سیر هم برای ما حسرتی
شده است!
مادر به
اعتراض پاسخ می دهد:
- بخورید و خدا را شکر کنید که
این را هم می یابیم و از شماها پذیرایی می کنیم! شماها عاقبت بخیر بشوید! از ما
گذشته است.
پیرمرد
کمی جابجا می شود، تاب نمی آورد. درحالیکه بلند می شو به زنش می گوید:
- من می روم تا سرِ میدان، برمی
گردم.
برای زنش
عادت شده بود که بشنود شوهرش سر میدان می رود. حتما" هنگام برگشتن هرچه خیار
و بادمجان و گوجه ی پوسیده را در دستمال می پیچد و به خانه می آورد.
براستی
هم برایش فرقی نداشت که پیرمرد چه چیزی با خود می آورد! همینکه سفره خالی پهن
نکندو چیزی درست کند که در بشقابِ بچه ها بگذارد! هنر کرده است! روزگاریست که همه
بنوعی گرفتارند و پرخاشگر، هرکس در پی آن است که خر خویش از پل بگذراند!
وقتی زن بیاد آن روزها می افتد، دلش غش می رود! همان روزهایی که به باغ خانه شان
می رفت و ترب، شاهی، بادمجان و گوجه فراوان می چید!
یاد روزهای خوش آن سالها می افتد که در باغ خانه شان، همه نوع میوه ای یافت می شد.
بگونه ای که با دست، آنها را می شد از شاخه ها چید. هر میوه ای که می خواستی!
نارنجها شاخه های درخت را به زمین کج کرده بودند. گردو به وفور روی درخت دیده می
شد که با یک ضربه چوب باندازه یک زنبیل بزرگ گردو می ریخت. گلابی جنگلی، بۀ ترش،
بیشه ی کنارِ پرچین که سرشار از میوه های خودرو و تمشک بود .
صبحها
شوهرش عادت داشت که ناشتا یک بشقاب انجیر تازه بر سفره صبحانه باشد! درختان انجیر
مملو از انجیر های سه وقته، درشتِ زود رس، انجیر سیاه و......... بود که به کلاغها
و زاغها و گنجشک ها خوش می گذشت!
هر وقت که بیچاره زن برای بچه هایش تعریف می کرد، دهانشان آب می افتاد. دلِ زن آتش
می گرفت!
پسر بزرگ او هر تابستان کارش شده بود بر بالای درختی بنشیند و خانه همسایه را دید
بزند! مادرش باید گلویش را پاره می کرد از بس که صدایش کند:
-
آخه جوانمرگ نشی! از اون درخت نمیخوای بیای پایین!؟
پسر کوچکش بر سر همان رَزی می نشست که زن هر ساله از آن انگور
فراوان می چید و شیره انگور درست می کرد! از دست پسرک، جانِ زن بلبش رسیده بود.
از دماغ پسر همیشه آب دماغ آویزان بود و او را می آزرد. زن یا می
بایست آب دماغش را پاک می کرد و یا
آستینهای آب دماغی اش را می شست.
بیچاره زن باخود مئ گفت:
-
آخه نمی دونم چرا این بچه ام تٌنبونشو خراب می کنه! الهی که
کون خشکی(یبوست!) بگیری بچه!
پیرمرد تحمل ماندن در خانه را نداشت و بیرون می رود. از کوچۀ تنگ
هنوز نگذشته بود که صاحبخانه اش از راه می رسد. پیرمرد صرفه ای می کند تا شاید
توجه صاحبخانه را که هم سن و سال بچه هایش بود، متوجه خود کند و سلامی بگوید! اما می
بیند که او مانند گاو سرخود را پایین انداخته و می رود. ناگزیر می پرسد:
- مشتی غلام! زود تعطیل کردی!؟
مشهدی غلام طوری جواب می دهد که پیرمرد گٌر می گیرد. با خود می
گوید:
- حقا که چاروادارئ! حالا دور،
دورٍ توست کوس مشنگ!
پیرمرد هر قدمی که برمی دارد، با خود چیزی زمزمه می کند:
- آخه نمی دونم چرا کارم اینقدر گره می
خوره! با این همه جون کندن! آخه یه چاردیواری هم برام نمونده که سر پیری آلاخون
والاخونِ این خونه و اون خونه نشم!
سرش را که بلند می کند، در می یابد که همه گیج و منگند! همه ول
معطلند!
یکی بخودش فحش می دهد! یکی کناردیواری به کشتن شپش هایش مشغول است.
آن دیگری سوت می زند! یکی دعوا می کند! و آن یکی به زنش می گوید:
- آخه زن! من چه کار کنم!؟ نانمان
انگار به شاخ آهو بسته شده!
و پیرمرد با خود نجوا کنان می گوید:
- می
دونم برادر! من می دونم توچی میگی! من می فهمم که تو چه می کشی!
2
چند سالی
می گذرد. بچه ها بزرگ می شوند و زندگی مستقل خود را شروع می کنند. زن هم که ازدست
پیرمرد بتنگ آمده بود، روزی خانه این و روزی خانه آن یکی روزگار می گذراند.
پیرمرد
هم تعادل فکری نداشت. بداخلاقی می کرد. به همه چیز گیر می داد. کنترل ادرار نداشت.
از روزی که بیمار شده بود، راه و بیراه در تٌنبانش می شاشید.
پسرانش
هم از دست همسرانشان قادر نبودند که پیرمرد را نزد خود نگه دارند و دخترانش هم از
دست شوهرانشان نمی توانستند.
پیرمرد
مانند کهنه پارچه دست پاک کنی ای دست این و آن شده بود! نه احترامی! نه پرستاری
ای! نه جایی! نه مکانی!
سرانجام پسر بزرگش دل به دریا زد. او را نزد خود برد و تر و خشکش کرد.
پیرمرد
روز به روز بدتر می شد. از خانه که بیرون می رفت، راه برگشت را نمی دانست. در شهر
خود که در آن بزرگ شده بود، گم می شد.
پیرمرد
مانند ستاره ای بود که بزمین افتاد و محو شد. مانند تکه سنگی که در آب عمیقی
انداخته باشندش. همان مردی که گل رُسِ شالیزار را چنان شخم می زد و آماده نشاء می
کرد که گویی توانمندی اش، غرور شالیزار بود. زنان صف می کشیدند، آواز خوانان نشاء
می کردند! و او یک دهان داشت و هیزار خنده!
هم او که
به گاهان درو، شبها بر آلاچیق می ایستاد و برنجهای درو شده شالیزار را نگهبانی می
داد. هم او که دست خالی خوکها را فراری می داد. مشتش را گاو تاب نمی آورد!
روزی
پیرمرد گوشه اتاق دراز کشیده بود. آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. پیرمرد گویی
بسان پری سبک شده بودو فقط دلش می خواست که زنش را ببیند.
به آرامی
رو به پسرش مئ کند و بناله می گوید:
- پسر....پسر....پسرم! خدا
نگهدارت باشد. مرا ببر پیش مادرت. نمی دانم چرا دلم بیتاب اوست. تمام تنم خیس عرق
شده است.
پسر که
گویی از خدا می خواست از دست پیرمرد خلاص شود، با سه شماره او را به خانه خواهر
خویش که مادرش آنجا بود، می برد.
در خانۀ
خواهرش، کنار پرچین، مرغ و جوجه هاش مشغول بهم زدن خاکها بودند. صدای جیک جیک جوجه
ها در تمام کوچه پیچیده بود. پشت دیوار، بچه ها به بازی پر سر و صدایی مشغول
بودند. خروس بر کُنده درختی نشسته بود و بالها از هم گشوده، قوقولی قوقو می کرد.
خواهرش طشت پر از رخت را گذاشته بود که بشورد.
مادرش
بروی ایوان خانه چادر خود را پهن کرده بود. دور و برش پر بود از نخ و سوزن و وصله
و پینه، داشت لباسها را وصله می کرد.
همه به
پیرمرد خیره شدند. کسی نمی خواست از او نگهداری کند. مادر، خود مهمان دخترش بود.
پیرمرد
را روی ایوان خانه دراز کردند. در کنار حوضچه، دختر، خود را با شستن لباسها و
ظرفها مشغول کرده بود.
مادر، پیرمرد را می نگرد. تعجب می کند. با خود می گوید:
- چشمهاش چه برقی می زند! انگاری که مثل جوانیها نیگاهم می کند!
پیرمرد
که گویی به لکنت دچار شده است، دستش را دراز می کند و به اشاره می گوید:
- بیا....بیا...بیا محترم
بیا..... بیا پیش من که نمی دانی دلم باندازه یک دنیا برایت تنگ شده است!
زن که
گویی جادو شده باشد، بهت زده به او خیره می شود. راه می افتد. پیش او می رود. دست
دراز می کند و دست پیرمرد را می گیرد.
نگاه
پیرمرد مانند سالها گرسنه ای ، پلک نمی زد بلکه محو تماشای زنش بود. گویی که با او
به سالهای دور جوانی سفر کرده است. روزهایی که با تن ورزیده و بازوان ستبرش گردن
گاو نر را به خاک می مالاند. هیچ چیز جلودارش نبود. همان روزهایی که با غرور بر
شالیزار گام می نهاد. روزهایی که همه چیز به فراوانی داشتند.
انگار که
همین حالاست بر مرز شالیزار نشسته و ناشتا می خورد. زنش را در آغوش گرفته و صدای
خنده زن همه شالیزار را پر کرده است.
زن با
خنده می گوید:
- امسال باید برنج نوبرانه را بیشتر درو
کنیم تا به همه همسایه ها برسد. اگر خدا بخواهد چند گونی برنج را هم می فروشیم و به گردش
مئ رویم تا دلمان باز شود.
پیرمرد
گویی که سالهاست نخوابیده است. شٌل شده و طوری دراز دراز افتاده که زن حسودی اش می
شود.
به پیرمرد نگاه می کند، می بیند که سبک سبک بخواب رفته اما چشمان بازش به سقف
دوخته شده است. گویی که بر مخمل ابرها نشسته و می رود!
زن بخاطر
می آورد که شب عروسی شان با مرد بازو ببازو به حجله رفته بود. تا آن وقت نمی دانست
که چه شبی است ولی بخوبی بیاد می آورد که پس از آن شب چقدر با شوهرش یکی شده بود.
زن می
گوید:
- یادته حسین! تازه پسر بزرگمون بدنیا
آمده بود، می خواستی اتاقی چسبیده به خانه قدیمی مان اضافه کنی و ناگهان دیدیم که
دیوار کهنه در حال فرو ریختن است و بجای فرار، دو دستمان را اهرم دیوار کردیم که
فرو نریزد!؟
بعد تو
گفتی :
- عجب بی فکری هستم من!؟ اگر
دیوار بسرمان فرو می ریخت!؟ چه می خواستیم بکنیم!؟ خدا را شکر فرو نریخت!
زن با
خنده ادامه داد:
- آن اتاق آخرش هم قسمت تو شده بود! هر
وقت که قهر می کردی، می رفتی در آن اتاق آنقدر سوت می زدی و می خواندی که دادم در
می آمد! آخرش می آمدم پیش تو و آشتی می کردیم!
حسین...حسین! کاش آن دیوار فرو می ریخت تا این همه سختی نمی کشیدیم! تو به نوعی و
من هم به نوعی!
زن
همینطور به پیرمرد خیره شده بود، تا اینکه:
- مادر...مادر....چرا آنطور به
پدرم خیره شده ای!؟
صدای
دختر بود که زن را بخود آورد کجاست!
به دخترش نگاه می کند، می بیند که کنار حوضچه نشسته است. دور و برش را می نگرد،
یادش می آید که چه شده است!
دستی در
دست شوهرش و دستی در مو هاش!
چشمهای
پیرمرد پلک نمی زد!
تمام
گیل آوای
جوما شب
7 ژانویه 2000
[1] چهل تاس ظرفئ است فلزئ از برنز
که بر آن نام چهل پیشوائ مذهبئ( شیعه) نوشته شده است .