شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

لبخند و دار

خوابش گرفته بود. دیر وقت بود. مثل هر شب روبروی تلویزیون دراز کشید تا خوابش بگیرد. بلند می شود. بطرف اتاق خواب می رود. چشمهایش را نیمه باز نگه می دارد تا خواب از او نگریزد. لباسش را در می آورد. بروی تخت دراز می کشد. لحاف را با حالتی که دارد به خواب عمیق فرو می رود، برویش می کشد. چشمانش را می بندد.
لحظه ای نمی گذرد که دستها را از زیر لحاف بیرون می آورد تا خنکای شب گرمای رختخواب را دلپذیر تر کند و بخوابد. کمی می گذرد. از پهلوی راست به پهلوی چپ می غلتد. هنوز حالت بستن چشمهایش را حفظ کرده است. خواب عمیق باید بسراغش بیاید. برای خوابیدن آنچنانی مقابل تلویزیون چرت زده بود.
گفته بودند که اگر هر شب مقابل تلویزیون بنشیند و چرت بزند، سبک و عمیق بخواب خواهد رفت. او هم بدنبال چنین راهنمایی ای ساعتی مقابل تلویزیون چرت زده بود تا خواب عمیق را پس از سالها تجربه کند.
هنوز لحظه ای نگذشته بود که به پهلوی چپ غلتیده بود اما لحاف را تا سینه پس زد. خنکای شب را دوست داشت. یعنی راحت تر بود. بزور بخودش تلقین می کرد که به خواب عمیق می رود. سعی کرده بود تمام بدنش را رها کند و با حس تلقین مانندی کرختی خواب را در خود بدواند. به زانوانش متمرکز می شد که وقتی تنش کرخت می شود، حالت کرختی زانو را بیش از هر جای دیگر حس می کرد، دستهای مچاله شده اش را باز می کند. پاهایش را که بطرف شکم خم کرده بود، دراز می کند. از حالت به پهلو خوابیدن به حالت طاق باز دراز می کشد. دستها را روی سینه قرار می دهد انگار که مرده ای را در تابوت گذاشته باشند. کمی در همان حالت می ماند.
چشمهایش را باز می کند. به سقف اتاق خیره می شود. سعی می کند از فکر کردن دور بماند. نمی خواهد به فکر کردن پیش از چرت زدن باز گردد. فکر آن عذابش می داد. به سقف خیره می شود. به رنگی سفید که کمی خاک گرفته می نمود، متمرکز می شود. بی آنکه بخواهد به چگونه تمیز کردن یا سفیدتر شدن سقف می اندیشد. ناگهان حباب چراغ خواب به چشمش می آید. از خاک گرفتگی سقف سفید می گذرد. حباب چرکین چراغ خواب بیشتر به سفید شدن و تمیزی نیاز داشت. فکر می کند که آخر هفته به جانش بیافتد.
پاهایش را که گٌر گرفته بود، از لحاف بیرون می اندازد. لحاف را طوری بروی خود مرتب می کند که سینه و شکم و رانش را بپوشاند. خنکی دلچسبی بر جانش می نشیند. از حالت طاقباز به پهلوی راست می غلتد. چشمهایش را بر هم می نهد. به خودش نهیب می زند که بخوابد. به خواب عمیقی که برایش یک ساعت مقابل تلویزیون چرت زده است.
بی آنکه بخواهد چشمهایش را بگشاید، سعی می کند به خواب فکر کند. اینکه در خواب عمیق آدمی چقدر سبک و بدور از حال و هوای بیداریست. اما هرچه تلاش می کند، سنگینی زمان چرت زدن از چشمانش می گریزد. خبری از خواب عمیق که نیست هیچ! بلکه حالت چرت زدنش نیز از او دور شده است. به خودش تلقین می کند حتما به خواب عمیق می رود. بی آنکه بخواهد به ضربان قلبش متمرکز می شود. تپش ارام قلبش را در سینه احساس می کند. منظم و محسوس می تپد. یک لحظه به ساعت کنار تختخوابش خیره می شود. ثانیه شمار آن بسرعت و بی انتظار چند و چون خواب و بیداریش، به همان سرعت یک نواخت خود، حرکت می کند.
لحظه ای بفکر فرو می رود. ناخودآگاه به آسمان پرستاره بیرون چشم می دوزد. ماه دیده نمی شد اما نورافشان شبانه اش، آسمان پرستاره نیمه شب را رنگ و زیبایی خاصی می داد. یاد دریا افتاد و شبان مهتابی که انعکاس نورش در گستره شبانه دریا به فاصله ی موجهای ارامی که به ساحل نزدیک می شوند و کف سفید آمیخته به نور ماه برق خیره کننده ای داشت و به آغوش ساحل می خرامید. چه ارامشی که نمی داد.
شب قبل هم اسمان بی دریغ شده بود و همه آزین و زیور و پیرایگی اش را با خود داشت. کنار دریا رفته بود. دریایی که یار همیشگی تنهایی اوست. رابطه ی سحرانگیزی با دریا دارد. همه حالتهای دریا را با حال و هوای روحی و فکری خود تلفیق کرده است. دریا در هر حالتی که باشد مانند ترانه، تصنیف، شعر و آهنگی با خاطره و حال و هوایی از او و زندگی اش پیوند خورده است. راز دار مگوی سالهای دربدریش است. و گاه که خوش خوشانش می شد، دستهایش را از هم می گشود و گویی همه دریا را به آغوش خویش می خواند.
در همان حالتی که به آسمان خیره شده بود، پوزخندی زد و بخود گفت:
- تو هم با این چرت زدنت و خواب عمیق رفتنت!؟ گندت بزند شانس! نه خواب سراغم امده و نه از این فکر رها شدم!
داشت به لبخندی فکر می کرد که چگونه به نکبت و زندگی گله وار مردمی که به تماشایش ایستاده بودند، لبخند می زد.
هزار فکر به سرش می زد. به هزار شکل تفسیرش می کرد و باز هم اغناء نمی شد. باز کم داشت. احساس می کرد که پشت خنده های او هنوز راز نهفته بسیاری است که برایش حل نشده است یا شاید حل شده اما مرموز و ناگفته مانده است. مثل غزلی از مولانا، مثل چهارپاره های خیام، مثل نوای سحرآمیز نی و آوای پر رمز و رازش، هر چه اندیشه کنی باز حس می کنی که چیزی، نکته ای، حسی جا مانده است.
به ناگاه لحاف را بکناری کشید. از رختخواب بیرون آمد. بسوی سالن که پنجره اش که او را به طبیعت شبانه و درخت و باد و نوازش نسیم شبانگاهی دریا می برد، رفت.
لحظه ای خیره به بیرون ایستاد و اندیشه کرد. به نهیبی با خود گفت:
- چطور میشود که بدانی چندلحظه دیگر مثل پاندولی آویزان میشوی و نه از نفس کشیدنت خبریست و نه نشانی و چیزکی هرچند ناچیز از همه انهایی که زندگی ترا معنا داده اند، با تو خواهد بود. تمام شده ای! با این وضع باز بخواهی بخندی! لبخندی که شور بختی و نکبت آنانی را بنمایانی که به تماشایت ایستاده اند یا که شادیت را از رهایی از این همه ناروایی و تبعیض و درد و زخم کاری فریاد کنی که خلاص شده ای یا می شوی! یا شاید لبخند به کاری که کرده ای و گردن نگذاشته ای به آنچه که آنان بر گرده تو نهاده اند. لبخند به اینکه جنایتکاری را به سزایش رسانده ای یا اینکه حداقل ، حق یکی از عمله های پلیدی را کف دستش گذاشته ای یا اینکه...
به هیچ جا نمی رسید. همینطور می توانست دلایل و پیش فرضهایی را ردیف کند و به هیچ جا هم نرسد. چنان محو تماشای تصویری بود که در مقابلش ایستاده بود. تصویری که هیچ تغییری در آن پدیدار نمی شد. لبخندی بود و حلقه ی طنابی بدور گردنش با دستانی بسته که گویی پرنده ای را اسیر کرده و بال و پرش را چنان پیچانده باشند و بسته باشند که نتواند تکانی بخورد. تنها نگاه و لبخند ش به هزار زبان و ایما و اشاره بخواهد درونش را باز گوید و همه تشبثات و بند وبست ها و طناب و دار و مرگ را به سخره بگیرد.
به سخره گرفتنی که جلادان به تماشا ایستاده را که به عذاب و دردکشیدنش له له می زدند را به داغ و دردی کشنده تر وا داری به لبخندی، شهامتی و رهایی از همه آن خرافه و جهل و فریبی که آنها پاسش می دارند و به انتقام حلقه طناب بر گردن او انداخته اند و یا اینکه......
بخود می گفت براستی چگونه انسانی می تواند به چنان درجه ای از رهایی و عدم تعلق و شهامت برسد که از عزیزترین نماد هستی اش نیز گذشته باشد. به چیزی که آن همه یا دنیای مقابلش از برای آن دست به هر تلاش و جدال و حتی دروغ و فریب و جنایت و پستی می زند.
لحظه ای می ایستد. بی هیچ حرکتی. حیرت زده به همه جای بیرون که در هیچ جای آن نیست. بی آنکه بخواهد، بی قرار است. التهاب نا آشنایی را دچار شده است. تپش قلبش مانند کسی که با شتابی بی مانند بر کوبه دری بکوبد، سینه اش را به زیر ضربه هایش گرفته است. دستانش را بالای سرش برده و پشت سرش به هم گره می زند. به دورهای بیرون پنجره خیره می شود. با خود می اندیشد که زندگی انسان تا چه حد باید آدمی را به ستوه آورد که نبودش را به بودش ترجیح دهد و از جانش بگذرد. زندگی باید در خاکی چقدر مسخ شده باشد که آدمی خود به مصلوب شدنش برخیزد.
ناگاه پرسشی مثل کوه بر روح و روانش آوار می شود اینکه عرصه بر آدمی چقدر باید تنگ شود که مرگ را شادمانه استقبال کنی. چه بر سر خاک بلازده اش آمده است که هنوز هم زندگی در آن مرگ تفسیر می شود!
خواب از یادش می رود. بروی کاناپه لم می دهد. شب دیگری به سراغش آمده است که فقط دریا هم نوای اوست در التهاب این همه درد.
باید دل به دریا زد.
پایان
گیل آوایی
26 سپتامبر 2007


هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...