چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

خواب دیدم - گیل آوایی


گویی که شوق همه دنیا را در من جمع کرده اند. چنان بی تاب و بی قرار منتظر فرود هواپیما هستم که شلوغی های دور و برم را حس نمی کنم.
از پلکان هواپیما با سرعت پایین می روم. خاک وطن را به شوقی بی مثال می بوسم. حمید مرا بلند می کتد و با لبخند آمیخته به اشکی است که مرا دلداری می دهد.
نمی دانم چطور از ترمینال اتوبوسها سر در اوردم. حمید می خواهد شب را در تهران بماند که دادم در می آید:
-         اٍه نه!؟ تهران چی یه!؟ خانه خراس! هر جور بوبو، اتوبوس....... می نی بوس.....پیاده! وا بیشیم ولایت!

ماسینی گیرمان می اید. راه می افتیم. همه چیز و همه جا را گویی چهارچشمی به تماشا نشسته ایم. هیچ جیز تغییر نکرده است. بزرگراه کرج به همان شکل باقی مانده است. و ساختمانهای اکباتان؛ تمام و نیمه تمام ، نمایشگاه هوایی کتار بزرگراه و در سمت دیگر آن، شهر بازی، بعد هم نمای ورزشگاه ازادی و خلاصه کرجٍ همیشه در تکاپو و ماشینهای کرایه، مغازه های کنار بزرگراه هیچ تغییری نکرده اند.
حمید می گوید:
-         دینی هیچی عوضا نوبو! زور آبادا بیدین!؟ چوتو برق زنه! هوتو زور اباد بمانسته داره!

لبخندی می زنم. به تماشا ادامه می دهم. تماشای همه این همه که دلم برای تمام زوایای مسیرش تنگ شده است. گویی با همه آنها حرف می زنم و آنها نیز این مدتی که نبودم، همه حرفهاشان را نگه داشته اند و حالا با من می گویند و من نیز با شور و حال تعریف می کنم. آنها از درجا زدن و راه بجایی نبردن و من از دربدری و خاک بر سریهای پناهندگی و کمپ و بیکاری و دلتنگی و دل تنگی و دل تنگی که وای این دل تنگی و گم شدگی کمر می شکند، داشتم می گفتم که صدای حمید درآمد:
-چی خواندان دری؟

با خنده گفتم:
-چی خندان دری چیسه!؟ تو خیاله کی خواب دین دری!

گفت:
-اه..................تو هسا خواندان دیبی کی!؟

گفتم:
-         راستی راستی خواندان دوبوم؟ خاب بوگو چی خواندان دوبوم؟

حمید گفت:
-         ایروزای بوشوبوم، جنگله میانه رای جانه لیلی، هیمه واچینه رای جانه لیلی رای.....

در همین بگو و بخوان بودیم که آبیک را رد کرده و به شریف اباد رسیدبم> کنار بزرگراه چراغ زنبوری دکه ای که کوهی از هندوانه در مقابلش تلمبار شده بود، تمام آن دور و بر را روشن کرده بود و بی آنکه بخواهیم یا اینکه نمی دانم شاید خواسته ایم! ماشین ایستاد و ما پیاده می شویم. هر دونفر فروشندهء خواب آلود را بیدار می کنیم. بی هیچ پرسشی، تمام چهره گر گرفته اش را بوسه می زنیم و او نیز هندوانه ها را برایمان قاچ می کند . ما می گفتیم و می خندیدیم که انگار مارا به داخل ماشین انداخنتد و گفتند:
-برید دیگه بسه تونه!
از عوارضی بزرگراه رد می شویم. حمید در حالیکه به پهلوی من می زند، می گوید:
-اه...اه........
گفتم:
-         می تکا سولاخا گودی! خاب بوگو چیسه! بازام خواندان دوبوم!؟

گفت:
-نه ری! نخواندان دیبی! خواستیم بگم کی جیویشتیم!

گفتم:
-چی یا جیویشتیم!؟

گفت:
-
اه......مگه نیدینی! پوسته بازرسی یا!؟ امه را نیده ییدی! امانام جیویزانه ییم شون دریم!
گفتم:
-
مگه اما ایرانی نی ییم!؟ اوشون کویه جان دانیدی کی اما پاسپورت ناریمی!؟
حمید با خنده جواب داد:
-
داریم یا ناریم! ایرانی ایسیم یا نی ییم! اسا کی جیویشتیم! تی خیال جم!
اولین میدان پس از بزرگراه را پشت سر می نهیم و به دومین میدان قزوین می رسیم که ناگهان داد می زنم:
-
او عسکا بیدین!
حمید با تعجب می پرسد:
-
کو عکسا گی؟
گفتم:
-
هو پیله کی عکسا نیدینی! او عکسا گم کی ایتا گابه کوسا نشان ده که نماز خواندان دره، خو سرا شرقه طرف بنا بازین خو کونا فادا بوجور غربه طرف! ایطرف سوجده کونه ایطرفام گه بفرما!
حمید خنده بلندی کرد و گفت:
-
جانه تو او پوسترا که گی قزوینه کارته شناسایی بوبو داره!
در حال همین بگو و بخند هستیم که از قزوین می گذریم. ناگهان ماشن در مقابل پلیس راه می ایستد. داد می زنم:
-
نه آبای! آیا کی آدم غذا نوخوره! واستی منجیلام ردا بیم بازین به سیم! منجیله پسته بازرسی یا کی جیویشتیم، به سیم خیاله راحته مرا ایتا پلا کباب بوخوریم!
-
تو راستی راستی پیسه شکمی! ایا کی رستوران نی یه! پولیسه رایه!
تا بخواهم چیزی بگویم، مامور پلیس راه حمید را پیاده می کند. حمید رو به من می کند و می گوید:
-
دینی آخه! بازام خاشه حسنه لاب بیسه یک! پاک آمی پیشانی سر بینویشته ناها " شکم درد" !
پلیس راه به محض شنیدن این حرف، می گوید:
-
لازم نیست! می تونین برین!
حمید با لحن شوخی می گوید:
-
یعنی اینها همه اش گوزه گب است!؟
پلیس راه بخنده می گوید:
-
برو دیگه چونه نزن! نمی خواد!
راه می افتیم و با سرعت از آنجا دور می شویم. رستورانهای کنار جاده و نمای بسیار زیبای رشته کوههای دو طرف که آن دورها گویی دشت سرسبز میان خود را می پایند با اشتیاق می نگرم و هر از گاهی چیزکی زیر لب زمزمه می کنم تا اینکه از آب ترش ، شیرین سو، یوزباشی چای می گذریم و به نزدیکیهای لوشان می رسیم. تا بخواهم به حمید بگویم که این پل تخم مرغی هنوز سر جایش هست، حمید می گوید:
-
دانم ری! دانم! ایپچه خفا بو خوایی بگ..........! چره آنقد چیلیک زنی تو! چی چی نی کله بوخوردی مگه!؟
با خنده بلندی می گویم:
-
چره ده داد زنی! خواب یاواش بوگو درزا گیر! خیال کونی نانه مرا می دخی! نیشتی بوجور شمری مره داد زنی!
لوشان را پشت سر می نهیم. به منجیل می رسیم. منجیل هم هیچ تغییری نکرده است. همه چیز به همان صورت سالهای پیش مانده است. تپه وسط دریاچه سد منجیل هم به همان صورت باقی استو شهر که تمام می شود وارد تونل می شویم و فضای سبز و زیبای رودبار از دور نمایان می شود.
حمیی می گوید:
-
اه بی یا ایتا پیت زیتون بیهینیم اجیله مانستن بوخوریم!
گفتم:
-
بازین مرا گی پیسه شکم کی!
کنار فروشکاههای زیتون می ایستیم. در کمال تعجب می بینم که همه زیتون ها را زیتون پروده درست کرده اند! و از زیتون خبری نیست! حمید می گوید:
-
چره اتو بوبو داره!؟ خالی زیتون ده نوفروشده! واستی زیتون پرورده بیهینیم!؟
گفتم:
-
بوشو پسر! زیتون پروردا وا بیشیم رشت بوخوریم! زیتون پرورده کی خالی واش نداره هاچین داشی!
حمید گفت:
-
بی رحم! من زالاش باوردم! بدا ایتا پیچه مزه بوکونم! بازین هر غلطی خوایی بوکونی بوکون!پلاستکی بزرگی را گره زدیم و از آن کیسه ای درست کردیم و آن را. از زیتون های مختلف ماری، گوشتی، سیاه و سبز پر کردیم.
مشغول خوردن زیتونها بودیم که به گنجه رسیدیم. حمید گفت:
-
دانی خلخالی یه خوار.......... شاه ایا تبعید بوگوده بو!؟
 با خنده می گویم:
-
ایا اما او وختان گفتیمی گوزآباد! خانه خراس تی دوماغا بیگیر!
صدای خنده ما انگار تمام گنجه(27) را پر می کند. مردم از دکانهای کنار جاده بیرون می آیند و با ما می خندند. در همین حال و هوا هستیم که سد سیاه رود را با همه ریبایی خیره کننده اش، پشت سر می نیهم و به امام زاده هاشم می رسیم. دیوانه وار به جلوی ماشین خیره شده ام و بی تاب آنم که چه وقت به رشت می رسیم!
از ده سراوان رد می شویم و پلیس راه رشت را پشت سر می نهیم. رشت هم عوض نشده است. میدان توشیبا، میدان فرهنگ به همان صورت مانده است. ماشینهای شخصی مسافرکش کنار خیابان برای رسیدن مسافر صف کشیده اند. برای قاپیدن مسافر سر و دست می شکنند.
خواستم که میدان فرهنگ پیاده شوم اما حمید جلویم را گرفت و گفت:
-
ایا نواستی کی پیادا بیم! اول وا بیشیم انزلی!
نگاهی به بیرون داشتم و نگاهی به حمید. بر سر انتخاب مانده بودم. اول انزلی یا اول رشت! دلم بی تاب دریا و مرداب بود. دلم می خواست بازهم در قهوه خانه طالب آباد، چایی بخورم. با راننده هایی که
آنجا پاتوق سر راهی شان بود، گپ بزنم.
دلم برای سکوت سحرامیز مرداب بی قرار است. با خزر هزار حرف دارم.
نمی دانم چطور از رشت خارج شدیم. هنوز بولوار کشیده شده تا نزدیک پلیس راه را پشت سر نگذاشته بودیم. پمپ بنزین فرزانه شلوغ بود. راه کمر بندی بی هیچ تغییری دیده می شد. از فرودگاه رشت گذشتیم. پلیس راه رشت انزلی به همان صورت مانده بود. کارخانه پوشش نیر عوض نشده بود.
نمی دانم کی خمام را پشت سر گذاشتیم. از هر گوشه این راه، از ساختمان تا خمام و از خمام تا هر گوشه از راه حسن رود خاطره داشتم. وقتی نزدیک طالب آباد رسیدیم. به حمید گفتم:
-
هایا به سیم ایتا چایی بوخوریم. ایتا پیچه قهوه چی مرا گب بزنیم. نانی چی حالی داره!
حمید به من گوش نمی داد. او بی تاب تر از من بود، برای رسیدن به دریا، برای تن دادن به نم دل انگیز خزر و دلنشینی مرداب بی قراری می کرد. بی آنکه بخواهم حرفی بزنم، به راه خیره شده بودم. هنوز از غازیان نگذشته، نمی دانم چگونه سر از مرداب در آوردیم.
اشک شوق از چشمانم سرریز شده بود. نمی دانم کی از ماشین پیاده شدیم و یا کی سوار قایق! چگونه از وسطای مرداب سر درآوردیم و در کومه همیشه ورد زبانم، پیاله را نوش گویان، سر کشیدیم. حمید دست بر شانه هایم نهاده بود. آواز گیلکی اش شور دیگری داشت و حال و هوای دیگری که از همه خواندنهای پیشینش، متفاوت بود. بارانی سیل آسا باریدن گرفته بود اما سایه بان کومه گویی بقصد، از ریزش آن بر سر ما باز می ماند. به حمید نگاه کردم و حمید به من! ناگاه دلهره ای غریب را گرفتار آمدیم. ماننده ای که بخواهد بماند اما رانده شده باشد. از غم بیگانگی در خاک خویش، بخود لرزیدیم.
چشم باز کردم. خیس عرق در رختخواب خویش بودم . نگاهم از پنجره اتاقم به آسمان دوخته شد! حمید هم نبود. خیال آغازیدنش را ساز کرد.

همین.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...