سياهی
شب چنان بود كه هيج جا را نمی ديد. كورمال كورمال راه می رفت و گاه بی آنكه بداند
روی چه چيزی پا گذاشته است، آنچنان ليز می خورد كه با كله بزمين می افتاد و ناسزایی
نثار تاريكی و شب ظلمانی می كرد و بلند می شد.
دور
دورها گاهی سويی می زد اما آنچنان نبود كه چيزی را ببيند. خيال كرد كورسويی كه می
بيند نور فانوس يا روزنه كلبه ای است كه آن دورهاست و نور گاه گاهی اش شب را می
شكند و اين نيز انگيزه ای شد تا خود را به آن برساند.
سياهی
شب آنچنان بود كه گويی بر شانه هايش سنگينی می كند، مانند آن وقتهايی كه به دريا می
زد و به گاه خستگی فشار آب را چنان حس می كرد كه انگار در مايع غليظی افتاده و دست
و پا می زند.
در دل گفت:
در دل گفت:
-
چی مي شد اين كورسو بيشتر می شد و می تونستم اين
راه رو ببينم!
سعی
كرد قدمهای بلندتری بردارد و به فكر اينكه زمين می خورد نباشد تا شايد خود را به
آن كورسو برساند اما طوری می شد كه اصلا كورسويی نبود و او بی آنكه قدمی بردارد می
ايستاد و به دورها خيره می شد تا شايد آن كورسو را ببيند.
سرمای
آزار دهنده ای به تنش نشسته بود. از اينكه در آن سياهی چيزی گيرش نمی آمد كه آتشی
بگيراند به زمين و زمان بد می گفت. تنها تن پوشی را كه داشت به خود می پيچاند و
راه می رفت و وقتی ناديده پا برچيزی می گذاشت كه سكندری می خورد، با كمر به زمين می
چسبيد و با خشم بيشتری به سياهی ناسزايی می گفت و بلند می شد و مصمم تر قدم برمی
داشت. طوری می شد كه گويی با شب تيره به ستيز برخواسته و ترديد نداشت كه شب را
خواهد شكست.
همینطور كه از زمين بلند می شد به دورها نگريست، ديد كه كورسو سرجايش هست و تكان هم نخورده است و به روشنای آن هم چيزی اضافه نشده، با خود گفت:
- لامصب حالا كه همه از هر طرف منو محاصره كرده تو هم ناز می كنی!؟ بهت می رسم!
چيزی نگذشت كه صدای آب روانی به گوشش رسيد. به سوی آن رفت و بی آنكه ببيند آب از كجاست و چگونه است به صدای آب رسيد و خم شد تا با دست مشتی آب بردارد اما در كمال ناباوری شنيد كه يكی گفت:
همینطور كه از زمين بلند می شد به دورها نگريست، ديد كه كورسو سرجايش هست و تكان هم نخورده است و به روشنای آن هم چيزی اضافه نشده، با خود گفت:
- لامصب حالا كه همه از هر طرف منو محاصره كرده تو هم ناز می كنی!؟ بهت می رسم!
چيزی نگذشت كه صدای آب روانی به گوشش رسيد. به سوی آن رفت و بی آنكه ببيند آب از كجاست و چگونه است به صدای آب رسيد و خم شد تا با دست مشتی آب بردارد اما در كمال ناباوری شنيد كه يكی گفت:
-
از كی اجازه گرفتی داری آب می خوری؟
گفت:
-
اِه..........چه خوب شد يكی هم صداش در اومد!
بابا مردم از تنهايی! اين شبِ لامصب هم كه وِل كن نيس!
گفت:
-
شب سيا ست به جهنم! ولی تو چرا بی اجازه داری آب
می خوری؟
گفت:
- يعنی تو
اين شب برات مهم نيست ولی آب خوردنِ من برات اينقدر اهميت داره!؟ تو كه اينقدر مو
از ماست می كشی خوب بفكر سياهی بی پدر باش كه دمار از روزگارمون در آورده!
گفت:
- خوب من
تو شب راحت ترم! تازه تو چی كار داری به من! من اينطوری خوشم می ياد! اصلا خودم
انتخاب كردم كه شب باشه! تو چی می گی!؟
گفت:
- اِه.......شب
چش چشو نمی بينه! اصلا اين به جهنم آدم نمی دونه دور و برش چی ميگذره! آدم تو
تاريكی خفه ميشه! خفه! می فهمی!؟
گفت:
-
شب اون طورهام نيس كه می گن! اگه خوب دقت كنی
راهشو ياد می گيری. می تونی ببينی!
گفت:
- شب چيه!
مگه سياهی می ذاره كه چيزی ببينی!؟ تو اين سياهی نميشه كه دنبال اين چيزا باشی!
حالا اين حرفا رو بذار كنار! اصلا می دونی آب نمی خوام! خوبه!؟ همينكه يه صدايی
شنيدم خودش يه دنياست! تو چرا تو تاريكی نشستی!؟ خوب يه چيزی روشن كن!؟
گفت:
- چی روشن
كنم؟ هنوز جرقه ای نزده بارون امون نمی ده! تازه همينكه چيزی روشن كنم چشمم به نور
عادت می كنه و بعد تو سياهی نمی تونم چيزی رو ببينم!
تعجب كرد. اين ديگر چه استدلالی است كه او می آورد! خوب می شود به روشنايی عادت كرد! اصلا چرا در اين تاريكی آدم بخواهد بنشيند!
تعجب كرد. اين ديگر چه استدلالی است كه او می آورد! خوب می شود به روشنايی عادت كرد! اصلا چرا در اين تاريكی آدم بخواهد بنشيند!
پرسيد:
-
يعنی تو بخاطر اينكه تو تاريكی ببينی آتش روشن نمی
كنی!؟ خوب مرد! آتش كه روشن كنی ديگه سياهی نيست!
گفت:
-
تو كه لالايی بلدی چرا خوابت نمی بره!؟
گفت:
- من.....من.....من
رهگذرم! من دارم می رم! برام فرق نمی كنه اينجا تاريكی باشه يا روشنايی! به هرحال
من از اينجا می رم! ولی تو چی!؟ تو كه اينجا هستی يه كاری بكن! ببين! اون دورها رو
نيگا كن! من از وقتی كه اونو ديدم خيلی خوشحال شدم. ديگه فرق نمی كنه كه چی ميشه!
اينقدر افتادم و بلند شدم كه ديگه برام عادی شده! ولی با همه اينها دارم می رم.
گفت:
-
خوب برو! واسه چی واستادی!؟
در
دل گفت:
-
شانس ما رو ببين آخه!؟ تو اين تاريكی كسی پيدا نمی
شد حالا كه يكی هم گيرم اومده اونام از ما بهترونه!
همينكه
راه افتاد برود همان صدا را شنيد كه گفت:
-
خوب چرا نخوردی؟ آب بخور برو!
گفت:
-
نگران نباش! باز آب گير می يارم! زياد تشنه ام
نيس! همون آبو خوردی كه اينطوری فكر می كنی!
راه
افتاد و هنوز چند قدم برنداشته بود كه رعدی زد. يك لحظه دور و برش روشن شد. از
آنجايی كه بود تصويری در ذهنش ماند. اما چشمش لحظه ای چيزی را نديد. پوزخندی زد و
سعی كرد با تصويری كه از همان جرقه ای كه زده بود و در ذهنش مانده بود برداشتی از
محل داشته باشد و تا چند قدم بداند كجا پا می گذارد. در حالی كه لبخندی به لب داشت
به دورها نگاه كرد ولی از كورسو نشانی نديد.
با خود گفت:
با خود گفت:
-
نكنه كلبه هم.......
همين
طوركه در ترديد خود آن كورسو را حلاجی می كرد ديد دوباره آن كورسو پيدا شده است.
با ديدن آن براه افتاد اما چيزی نگذشت كه باران سيل آسايی راه افتاد و در چند
ثانيه هيچ چيز خشك برايش باقی نگذاشت. قطرات آب از گردنش به زير يقه اش می رفت و
سردی آن لرزشی به تمام جانش می انداخت. كم كم سرما آزار دهنده تر می شد و راه رفتن
هم مشكل تر تا جايی كه هر قدم كه برمی داشت به زمين می افتاد و تمام جانش گويی
كوفته شده و دردِ آن امانش نمی داد.
چنان خسته و كوفته شده بود كه نفهميد چه وقت از آن همه لغزيدن و افتان و خيزان و به خود پيچيدن گذشته و به زمين هموار و نرمی رسيده است. به خودش كه آمد كورسو را كماكان به همان فاصله می ديد و تعجب می كرد كه چرا با اين همه راه رفتن و پشت سر گذاشتن آن همه راه به كورسو نزديك نشده است!
چنان خسته و كوفته شده بود كه نفهميد چه وقت از آن همه لغزيدن و افتان و خيزان و به خود پيچيدن گذشته و به زمين هموار و نرمی رسيده است. به خودش كه آمد كورسو را كماكان به همان فاصله می ديد و تعجب می كرد كه چرا با اين همه راه رفتن و پشت سر گذاشتن آن همه راه به كورسو نزديك نشده است!
در
همين انديشه بود كه صدای پرندگانی كه بسختی شنيده می شد به گوشش رسيد. يادش آمد دو
پرنده همراهش را كه چيزی نمانده بود فراموششان كند از كوله به در آورد و در حال و
هوای صداهايی كه شنيده می شد رهاشان كند اما پرواز در سياهی چنگی به دل نمی زد.
همچنانكه به نواهای وسوسه گر گوش می داد به كورسو می نگريست و به ورای آن می
انديشيد.
كورسو بگونه ای بود كه بيشتربه ستاره كوچكی شباهت داشت و در دورهای فضاهای مبهم گاه گاهی سو هكی ميزد و چنانكه گويی توان رسيدن به صبح را نداشته باشد لحظاتی ديده می شد و سپس محو می گرديد.
كورسو بگونه ای بود كه بيشتربه ستاره كوچكی شباهت داشت و در دورهای فضاهای مبهم گاه گاهی سو هكی ميزد و چنانكه گويی توان رسيدن به صبح را نداشته باشد لحظاتی ديده می شد و سپس محو می گرديد.
ترديد
در دل او لانه كرد كه كورسو را جدی نگيرد و به ورای آن بيانديشد و كورسو را در
دنيای خيا ليش وا نهد چه برای رسيدن به آن سختی فراوانی كشيده بود و تازه با اين
همه هنوز كورسو همان كورسو بود و اين حالت برايش ارضاء كننده نبود،از اين رو بهتر
ديد كه به روشنای پايا و مانايی فكر كند.
صدای
پرندگان همچنان بگوش می رسيد. وسوسه پروازدادنِ پرنده های همراه، حتی در فضای
گرفته و تاريك رهايش نمی كرد. ناگهان دست در كوله برد و دو پرنده را پرواز داد.
دو پرنده رها شده چنان شوق انگيز و پر شور پريدند كه آن همه شوق و شورِ پروازشان به تعجبش وا داشت. درحاليكه رو به پرنده ها داشت داد زد:
دو پرنده رها شده چنان شوق انگيز و پر شور پريدند كه آن همه شوق و شورِ پروازشان به تعجبش وا داشت. درحاليكه رو به پرنده ها داشت داد زد:
-
هی................اينطور بی كله دور نشين كه سر
از جاهای ناكجا در بيارين! هنوز خيلی مونده تا به روشنی برسيم.
اما
پرنده ها گويی گوششان به اين حرفها نبود و چنان به شوق می پريدند كه پنداری راه
چاره می جويند و سياهی را به مصاف توانمندی می خوانند.
با
خود گفت:
-
آخه پرواز تو تاريكی و اين همه شوق!؟
نمی
توانست باور كند كه شور و شوق پرنده ها تا اين حد باشد. صدايشان را كه پی می گرفت
چنان می نمود كه تجربه هر شاخ و برگی برايشان خيزشی بود برای پروازی ديگر و بلندايی
ديگر! همينطور خيره به دورهای محو ايستاد و چنان مستٍ تجسمٍ پرواز دو پرنده اش بود
كه زخمهای درونش را از ياد برد.
گويی آنچه گذشته بود و آن همه دست و پا زدن در سياهی را دو پرنده ی درون كوله هم حس می كردند و نجواهای او را می شنيدند. پنداری كه منتظر فرصتی بودند تا از كوله به در آيند تا همه تيرگی درون كوله را نیزبه بيرون تف كنند.
گويی آنچه گذشته بود و آن همه دست و پا زدن در سياهی را دو پرنده ی درون كوله هم حس می كردند و نجواهای او را می شنيدند. پنداری كه منتظر فرصتی بودند تا از كوله به در آيند تا همه تيرگی درون كوله را نیزبه بيرون تف كنند.
شب
تمامی نداشت و سياهی اش همه جا را گرفته بود.او خيره به دورها نگريست و در پی
گذشتن از كورسو بر آمد. همچنانكه قدم برمی داشت احساس كرد كه شمرده تر و استوارتر
قدم برمی دارد. لبخندی زد و با خود گفت:
-
تو و محافظه كاری!؟ نكنه پير شدی تو هم!؟
چيزی
نگذشت كه فاصله ای را بی آنكه حس كند پشت سر گذاشت و با تعجب ديد كه كورسو ديگر
كورسو نيست بلكه شب تابانند كه در سياهی می درخشند و آن كلبه كه پنداشته بود
زاييده تصور و ذهنيت خودِ او بود. پوزخندی زد و گفت:
-
سوسو زدن هاتان ديگر نمی تواند مرا بيانگيزاند!
گذشت كه باز هم در اين سياهی به شما دل خوش كنم!
دور
دورها سياهی رنگ می باخت. آسمان سرخی شادی بخشی رامی نماياند. سرخی آسمان چون
دريايی از آتش می نمود که رقص شكوهمند شعله هایش تمامی افق را گرفته بود. اینهمه
تو گويی باور درونش را فرياد می كند كه روياهای هميشه شيرينش به حقيقت خواهد پيوست
و آن همه تلاشش سرانجام به ثمر خواهد نشست.
لختی
به صدای دو پرنده خويش گوش داد و خيره به سوی صداهاشان دستها را از هم گشود انگار
كه بنوعی با آنان همنوايی كند آواز داد:
- آهای...........ای
رهيده از كوله هزار درد من كه كوره راه شب زدگان را با من در گذر بوديد، پروازتان
اگر چه همه آرزوی من بود و پرواز را در لحظه لحظه از روزهای رفته بانتظار
نشستم!اما شب نگذاشت!
شب
نگذاشت و برای دريدن سياهی هم رمقی! اينك كه در فضايی ديگرگونه بپروازيد بياد آريد
كه سياهی بی كرانی دروغينی را به تماشا می نهد و سرخی آسمان هر آنچه كه با شد به
صبح خواهد نشست.
در
حال و هوای غريبی بود و نجوای گپِ نهفته در درون خويش با دو پرنده اش كه احساس كرد
چه بيهوده وسوسه می زايند كورسوهايی كه اينهمه در پی شان از هر چاه و چاله ای
افتان و خيزان گذشت. دريغا از ستاره ای كه هيچگاه بدرستی ندرخشيد و آسمان بی ستاره
چه غمگين بر شانه هاش هميشه جا خوش كرده بود.
سرخی
آسمان كه نويد سحر می داد، او را چنان برانگيخت كه گويی برآن است تا آغوش باز كند
و سحر را با همه دلتنگی و بی تابی خويش در بر گيرد اما رسيدن به خورشید برقِ تلاشِ
دوباره ای در چشمانش نشاند كه ديگر به سياهی نمی انديشيد چه خورشيد را طلب می كرد.
تمام
7سپتامبر2000
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر