یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۷

بیگانه آشنایی چون من


بیگانه آشنایئ چون من.....

از هر ملیت و رنگ و نژادئ در کلاس زبان هلندئ دیده مئ شد. گویئ که رنگین کمانئ با رنگهائ مختلف را به تماشا گذاشته باشند. هر کسئ به زبان و لهجه ائ حرف مئ زد. گاه به زبانهایئ بر مئ خوردئ که وسوسه مئ شدئ بجائ فراگیرئ زبان هلندئ، انها را تمرین کنئ.
یکئ از همین روزها بود که با اشتیاق زیاد نام و امضاء خود را بزبان چینئ یاد گرفته بودم.
تقریبا روزهائ پایانئ دوره زبان بود. آن روز چهارمین نفرئ بودم که مئ بایست درباره موضوعئ برائ همکلاسئ هایم، صحبت کنم.
برنامه به این ترتیب بود که هریک باختیار موضوعئ را بر مئ گزید و در نوبت خود آن را برائ همه کلاس باز مئ گفت.
تخته سیاه بزرگ و متحرکئ روئ دیوار کلاس نصب شده بود که کوچک و بزرگ مئ شد و نیز بتناسب قد هر نفرئ که مئ خواست بروئ آن بنویسد، مئ شد آن را بالا یا پایین برد. صندلئ ها در سه ضلع کلاس ردیف شده بود. یک ضلع خالئ را میز و صندلئ معلم پر کرده بود که معلم بروئ آن پشت به تخته سیاه و رو به کلاس مئ نشست.
پیش از من همه آنهایئ که صحبت کرده بودند، هرکدام از اوضاع سیاسئ-اجتماعئ ، آداب و رسوم سرزمین خود گفته بودند، از جمله خانم هموطنئ که کتابئ از عکسها و نیز نقشه ائ از ایران با خود آورده بود که با حرارت و شوق وصف ناپذیرئ از ایران گفت. با حالتئ از دلتنگئ برائ دیار در میان کف زدنهائ ممتد همکلاسیها به پشت میزش برگشته بود.
نوبت به من رسیده بود. من نیز مئ بایست در مورد چیزئ بزبان هلندئ مئ گفتم. اما چند روزئ بود که بلحاظ روحئ و هم بدلیل مشغله هائ رنگ و وارنگ، اصلا آمادگئ چنین برنامه ائ را نداشتم. از سویئ یادم رفته بود که باید موضوعئ از پیش آماده مئ کردم، از سویئ دیگر زبان هلندئ من چنان بود که به گاه سخن گفتن از همه توان خود بهره مئ جستم و با حرکت دست و پا و سر و گردن و ترکیبئ از کلمات انگلیسئ با کمئ تغییر! به هزار جان کندن حرفم را مئ زدم. لهجه ام خود داستانئ داشت! تجسم کنید که لهجه گیلکئ با تلاش در بیان کلمات هلندئ آن هم به یارئ زبان انگلیسئ! چه از آب در مئ آید! لهجه ام بگونه ائ بود که گویئ از سیاره ئ دیگرئ آمده باشم.
در همین شک و تردید بودم که صدائ آموزگار در آمد:
- آقا نوبت شماست! ممکنه شروع کنید!؟
باکراه بلند شدم. سرجائ آموزگار قرار گرفتم. لحظه ائ وا ماندم که چه بگویم. مهمتراینکه چگونه بگویم!؟ چقدر سخت است که هزار حرف برائ گفتن داشته باشئ وقادر به گفتن نباشئ!
همین تامل و سکوت و بفکر فرو رفتنٍ من، سبب خنده ئ همکلاسیهایم شد و تردید معلم که نکند در فاصله این چند ماهه چیزئ نیاموخته باشم!
به آرامئ نگاهئ به دور و بر خود کردم. همه همکلاسیهایم به من خیره شده بودند، لبخند پنهانئ برلبان چند نفر که همیشه روحیه کلاس بودند، نشسته بود. تا یادم نرفته بگویم که کلاس بیشتر جنبه تفریح داشت تا جدیت در یادگیرئ زبان هلندئ! (که صد رحمت به زبان چینئ!)
پیش از اینکه معلم بخواهد مرا از بلاتکلیفئ بدر آورد،گفتم:
- صبح یک روز که کارهائ اجبارئ هر روزه را انجام داده بودم، در اتاق نشسته و به پیپ نیمه روشن خود، پک مئ زدم. بئ اختیار نوارئ گذاشتم. لحظه ائ به موسیقئ گوش دادم. اما نمئ دانم چرا حوصله گوش دادن به موسیقئ را نداشتم.
کتابئ را که در دست مطالعه داشتم و نیمه تمام گذاشته بودم، برداشتم تا بخوانم اما آن هم چنگئ بدل نمئ زد. اصلا حوصله خواندن نداشتم! کتاب را سر جایش گذاشتم.
چند لحظه ائ نگذشت که چشمم به روزنامه ها افتاد. نمئ دانم چند ثانیه یا دقیقه به آن خیره شدم. ولئ دیدم که حوصله خواندن روزنامه هم در من نیست. بلند شدم. در اتاق بالا و پایین رفتم. هوائ بیرون آنطورئ بود که همیشه بدم مئ آمد. ابرئ بود، نه باد و نه باران داشت. همیشه وقتئ که هوا اینطور مئ شود، احساس مئ کنم که سنگینئ آسمان بر شانه هائ من است، حالتئ دارم که انگار دلم مئ خواهد دست دراز کنم و ابرها را پاک کنم.
فکر کردم شاید بد نباشد که اتاق را جارو کنم. سراغ جارو برقئ رفتم اما هنوز روشن نکرده پشیمان شدم. جارو برقئ را سرجایش گذاشتم و برگشتم. حوصله این کار اصلا نبود! با پوزخندئ بخود گفتم:
- تو این بئ حوصلگئ، سراغ چه چیزایئ میرئ!
چند لحظه بئ هیچ حرکتئ گذشت. از پنجره به بیرون اتاق خیره شدم. مقابل اتاق خوابم ردیفئ از درختان یک اندازه و یک شکل که صد البته، بنا به قاعده اینجا، دست کاشت! قرار دارد. بر فراز یکئ از آنها دو زاغ آشیانه دارند.
روزها هر وقت که از پنجره به بیرون نگاه مئ کنم ، انگار که باید سراغشان را بگیرم. چشمم به لانه آنها که مئ افتد، اگر نباشند، آنقدر این طرف و آن طرف جستجو مئ کنم تا ببینمشان. وقتئ نشانئ از آنها نیابم، ناخودآگاه ترسئ در دلم لانه مئ کند که نکند بلایئ بسرشان آمده باشد!
براستئ که شرایط در اینجا کاهئ را کوه و کوهئ را کاه مئ کند. وقتئ فکر مئ کنم که در افریقا روزانه چهل هزار کودک از گرسنگئ مئ میرند و طلائ آن در جنوب و نفت آن در شمال غارت مئ شود! یا کودک بنگلادشئ برائ حتئ غذائ خود به کسانئ دیگر فروخته مئ شود! چگونه باید دلواپسٍ بود یا نبود زاغئ باشم! یاد همسایه ام که برائ گربه گم شده اش مئ گریید، مئ افتم! از خودم لجم مئ گیرد!
به هر روئ، آن روز هم به بالائ درخت نگاه کردم. لانه زاغ سرجایش بود و دو زاغ هم بر شاخه درخت نشسته بودند. درخت هم گویئ که نقاشئ شده باشد، هیچ حرکتئ نداشت. نمئ دانم چند لحظه گذشت که بئ حوصله از کنار پنجره دور شدم.
چنان بئ حوصله بودم که شوق هیچ چیز و هیچ کارئ را نداشتم. بسرم زد لباس شیکئ بپوشم و بیرون بروم. همین کار را هم کردم.
وقتئ کار خاصئ نداشته باشم، گویئ که آدمک کوکئ با برنامه ائ از پیش داده شده را مانندم! یک راست سوئ دریا مئ روم! این بار هم کنار دریا رفتم. ساحل خلوت بود. کسانئ اینجا و آنجا با سگ هاشان قدم مئ زدند.
نم دریا و صدائ ملایم و یک نواخت موج مرا سر ذوق آورد. هوس کردم به کافه ائ بروم و لبئ تر کنم.
به کافه ائ رفتم. میزئ که کنار پنجره بود نشستم، جاییکه مئ توانستم چشمئ به دریا داشته باشم. آبجویئ سفارش دادم.
هنوز ابجوئ من به نیمه نرسیده بود که یک نفر بطرف میزم آمد.هر چه فکر کردم که ببینم کجاییست، از کدام ملیت یا کشور یا قاره ائ است، نتوانستم. مثل آدمهائ بهت زده به او خیره شدم. انگار که دهانم را گرفته باشند، زبانم بند آمده بود.
به کنار میزم که رسید، به من نگاه کرد و چیزئ گفت. هیچ نمئ فهمیدم که چه بزبان مئ آورد! اما وقتئ که صندلئ کنار میزم را کشید و نشست! حدس زدم که مئ بایست پرسیده باشد:
- ایا مئ توانم کنار شما بنشینم؟
بئ آنکه چیزئ گفته باشم، لیوان آبجو را روئ میزم گذاشت. بگونه ائ رها شده روئ صندلئ ولو شد. شروع کرد به گفتن!
او مئ گفت و مئ گفت! و من کنجکاوتر و مشتاق تر صدایش را مئ شنیدم که با حال و هوائ حرف زدنش، گویئ که سالهاست او را مئ شناسم و چقدر هم به او نزدیکم وبا هم درد مشترکئ را این سالها تجربه کرده ایم.
هیچ چیز ار حرفهایش را نمئ فهمیدم! اما آشنا تر از هر کسئ به شنیدن حرفهایش نشسته بودم!
تعجب شدیدئ را دچار شده بودم که او کیست!؟ از کجا آمده است!؟ چرا پیش من!؟
او همینطورمئ گفت. زمان دستم نبود. اصلا به زمان فکر نمئ کردم. حرفهایش با اشکهائ غم انگیزئ همراه بود که گویئ غم همه آدم ها را فریاد مئ کند!
هیچ واکنشئ از کسئ نمئ دیدم. انگار که میان آدمکهائ مسخ و منگئ نشسته باشم و او باشد و من!
او مئ گفت و گریه مئ کرد. من بودم و کوهئ از سوال و چه کنم هایم و نیز دنیایئ از آشنایئ و نا آشنایئ هایم با او!
سنگینئ این سوال را با تمام روح و جسمم حس مئ کردم:
- او کیست!؟
چیزئ نگذشت که آرام گرفت. بلند شد. لحظه ائ به سکوت گذشت. خیره به من نگریست. با لبخندئ از من دور شد.
و رفت!
من همچون آدم گیج و منگئ توان هیچ واکنشئ نداشتم. روئ میز به لیوان آبجویش خیره شدم. کنار لیوان کاغذ مچاله شده ائ افتاده بود. یادم آمد که به گاه گفتن و گریستن، این کاغذ در دستانش بود که بطرز غریبئ آن را مئ فشرد.
با شتاب کاغذ مچاله شده را برداشتم، به امید اینکه نام و نشانئ از او در آن باشد، آنرا باز کردم.
اما دیدم که بروئ کاغذ نقاشئ شده است. نقاشئ پرنده ائ کوچک که میان ابرهائ سیاه و طوفانئ، سر بسوئ خورشید آنسوئ ابرها داشت. بالهائ پرنده، گسترده تر و بزرگتر از جسم کوچکش مئ نمود که از طوفان مئ گذشت.
چند لحظه با سکوت گذشت. چهره همکلاسیئ هایم، بویژه آن چهره هائ آمیخته به لبخند، دیگرحالت اغازین را نداشت. همه مات و مبهوت مانده بودند و انتظار اینکه بگویم! اما با دیدن من که بطرف میز خود مئ رفتم، دریافتند که حرفهایم به آخر رسیده است.
من نیز در سکوت و انتظارشان، چیزکئ مئ جستم! شاید!

تمام
پاییز 1996هلند
.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...