وای اگر خانه را آب ببرد
4آگوست 2008
4آگوست 2008
هنوز عطر صبحگاهی انبوه یاس، یاغی ام می کند. هنوز با کیف مدرسه و تازدادنهای مادر، بازیگوشانه در میان سفارش کردنهای او که لباس را کثیف نکنم، لی لی کنان از کنار پاگرد خانه دور نشده، لبخند بر لبان مادر می نشانم که آنچه می گوید حکایتیست بگوش من بازیگوش که هیچ روزی آنگونه از مدرسه بر نگشته ام که می خواسته است.
هنوز از کوچه ی پر خاطره کودکی با آن انبوه بیشه سان گلهای یاس که عطر سحرانگیزش تا مدرسه با من بود، سرخوش و شاد می گذریم.
هنوز خاطره ی آن، خیال می رباید و می برد تا شبهای بارانی و حال و هوای من ِ خیال باف که حتی یک شب چشم بر چشم ننهاده ام که به شکوه و سکوت پر رمز و رازش دل نداده باشم.
هنوز همان یاغی یاس و شب و روز سالهای دورم که بوی نم خاک از باران نیمه شبی تا عمق جانم می نشیند. آه آن شب که بارش بی امان باران با سنفونی دلنشین اش، بیدارم نگهداشته بود تا با گوش جان از صدای هر قطره ای که بر شیروانی خانه می نواخت، مست شوم.
هنوز از کوچه ی پر خاطره کودکی با آن انبوه بیشه سان گلهای یاس که عطر سحرانگیزش تا مدرسه با من بود، سرخوش و شاد می گذریم.
هنوز خاطره ی آن، خیال می رباید و می برد تا شبهای بارانی و حال و هوای من ِ خیال باف که حتی یک شب چشم بر چشم ننهاده ام که به شکوه و سکوت پر رمز و رازش دل نداده باشم.
هنوز همان یاغی یاس و شب و روز سالهای دورم که بوی نم خاک از باران نیمه شبی تا عمق جانم می نشیند. آه آن شب که بارش بی امان باران با سنفونی دلنشین اش، بیدارم نگهداشته بود تا با گوش جان از صدای هر قطره ای که بر شیروانی خانه می نواخت، مست شوم.
مادر دست پاچه دیگ مسی بزرگی زیر چکه چکه های آن، بالای تلار گذاشته بود. گوشه تلار رختخوابهای تا شده برای مهمان، خود نمایی همیشگی داشت انگار که بخشی از نظم و ترتیب آزینی تلار بود. وای آن وقت که از هم باز گشوده می شد و شبانگاه تابستان از یک سر تا سر دیگر تلار گسترده می شد. عطر دل انگیز آن با تمامی حال و هوای خانه و مادر و مهربانیهاش در آمیخته می شد.
سگ همسایه بی وقفه پارس می کرد. هرچه گوش تیز کردم و ایستادم با شش دانگ حواس خود، تمام حس و هوشم را بکار گرفتم که از چرایی پارس کردن آن سر در بیاورم، چیزی دستگیرم نشد. حدس و گمانهای چند و چون پارس کردن نابگاه سگ همسایه، فکرم را مشغول کرده بود. معمای بزرگی می نمود. پوزخندی زدم و بخود گفتم:
- ایجور فکراشو داری خیاله کی اتوم واشکافانن دری ( یه جور داری فکر می کنی که انگار اتم می شکافی!)
درست مثل همان شب شد. همان شبی که مرغ و خروسها در لانه بی تابی می کردندو آواز نابگاهی خروس تعجب مادر را برانگیخته بود که می گفت:
- وای نانم اخروس چره اتو بی محل خواندان دره!( وای نمی دونم چرا این خروس اینجوری بی موقع می خونه)
اسب سم بر زمین می کوبید. گاه چنان می شد که انگار طبل خانه ی کاهگلی ما با گورام گورام سم اسب می لرزید. صدای گوساله چنان بلند می شد و می ترساند که با صدا ی گاو اشتباه گرفته می شد. مادر، فانوس به دست، به طویله می رفت و مثل اینکه با آدمها بگوید، می گفت:
- چیسه حیوان! چره اتو بی تابی کونیدی! ( چی یه حیوون! واسه چی دارید اینجور بی تابی می کنید)
با صدای آرام بخشی نازشان می داد. دستی به کاه و کُلِش می کشید که مع مع گوساله و هوو کردن آسوده ی اسب را بدنبال داشت.
امشب نیز سگ همسایه پارس کردنهای عجیبی دارد. باران بی امان چنان می نوازد که گویی نوای پایکوبان انقلاب از سنفونی شوستاکویچ، همهمه به هم ریختن هرآنچه که هست را در میدان سرخ، فریاد می کند.
باران یک ریز آسمان را به زمین دوخته است. دیگ مسی روی تلار پر شده است. مادر به خواب رفته است. سگ بی وقفه پارس می کند. صدای از دیوار بالا رفتنی نیست. لانه ی هیچ مرغ و خروسی را روباه نزده است. گذر هیچ گرازی هم به باغ بی پرچین پشت خانه مان نیافتاده است. صداهای بی نظم گاو و گوساله و اسب هرازگاهی به همچون آوای ناهماهنگ شیپوری در های و هوی سنفونی باران و سگ و سکوت در هم ریخته شب بارانی، خود نمایی می کند.
دلم هوار می کشد:
- وای اگر خانه را آب ببرد!
نگاهی به آنسوی اوتاق می اندازم. چهره مهربان مادر در خواب عمیق با نفسهای یک نواخت آرامشم می دهد. خواب هر شب مادر، شکوه دوست داشتنی ای دارد. احساس امنیت حتی در ناامن ترین موقع، ارامش بخش است. با خود می گویم:
- اگه ایچی بوبوستی بی، می مار ویریشتی (اگر چیزی بود، مادرم بیدار می شد! )
چشمها را روی هم می گذارم. می خواهم بخوابم. یعنی نه اینکه بخواهم بخوابم بلکه از یک هراس نابگاه بگریزم اما مگر صدای بی انقطاع پارس کردن سگ همسایه امان می دهد! همین جور با بیم غریبی پارس می کند. لحاف را تا آخر بالا می کشم. سر بزیر لحاف می برم.
هراس عجیبی بی قرارم می کند. زیر لحاف ندیدن اینکه بیرون از لحاف چه می گذرد، هراسناک تر است. مثل اینکه احساس کنی هرلحظه چیزی که نمی دانی چیست و ازکجاست، بخواهد سرت آوار شود. با دست پاچگی عجیبی سر از لحاف بیرون می کشم. به انبوه تیره و تار بیرون خیره می شوم. هیچ نور و سو و سایه ای نیست. هرچه هست سیاهیست. تنها صداست که اینهمه را در خیال آدمی شکل می دهد. وقتی که قدرت تصورت هم چاشنی این ماجرا شود چنان هیولایی خلق می کنی که از هر زیر و بم سکوت شب و سیاهی بی حدش، انفجاری می سازی که تندرواره همه ی جان ترا در خود می گیرد. خودت می مانی با یک دنیا بیم و هراس که انگار همه ی توانت را بکار بسته ای تا از خودت قربانی ای بسازی که اینهمه ترا به قربانگاه می خوانند. نفسی به عمق همه هراسی که گرفتار شده بودم، می کشم. ضربان قلبم چون سم کوبان اسب، دیوار سینه ام را طبل واره می کوبد. باران، بی امان تر از هر وقت می بارد. آسمان یک سره گریه سر داده است. اشک سیل آسایش، از کدام درد جاریست!؟ چه حادثه ای در کمین است!؟
چیزی مرا می گیراند. چیزی در من می هراساند. صدای نفسهای مادر، لگد کوبان قلبم را می آراماند. بلند شوم! دیگ مسی از چکه های آب سر رفته است. حصیر جارو زده و تمیز ِ کف ِ تلار از اب سر ریز شده ی دیگ، خیس شده است. باید کاری کنم. آب راه افتاده است.
نگاهی به دور برم می اندازم. چراغ نیمه سوز که روشنای شبانه ی هرشب خانه ی ماست، در انبوه توده ی تاریکی که مثل شبحی مرا به خیال غریبی می برد، بسان خورشیدی می درخشد. بالای طاقچه اوتاق آینه ای روشن می نماید. نور بازتاب آن سمتی از بیرون اوتاق را سرک می کشد. صندوق چوبی برنج مثل هیولایی گوشه اوتاق قد کشیده است. سایه ی پرده ی چین چین رف ِ آن سوی پنجره، شکلک هراسناکی با پیچ و تاب باد به چشم می دهد. بر دیوار اتاق، هر جا که خیره شوی، غولی با شمایل ترسناک، زل می زند. کدوی آویز از بیرون پنجره در هیبت ریسمان بافته از کاه تابستانی، چنان قله ی کوه سر برآورده از انبوه جنگل، هراس می شکند. درازای ایوان ِ بازو به بازوی نرده های پرچینی ساخت پدر، مرز بین انبوه تیره و تار و روشنای امن خانه را می نمایاند.
باید بلند شوم. دیگ مسی سر ریز شده است. تلار از آب ِ سرریز و چکه های باران، به هم میریزد. لحاف و تشکهای تازه ی تا شده!؟ آه نه! باید بلند شوم.
مادر خوابیده است. تن خسته از هزار کار خانه، لَخت و نرم و سبک با نفسهای ارامش بخش او در آمیخته است. باران بی امان می بارد. سگ همچنان پارس می کند. مرغ و خروس در لانه ی بسان پارلمان به هم ریخته اوباشان، به هم ریخته اند. هراس غریبی است. سیل راه افتاده است.
وای اگر خانه را آب ببرد!
تمام
- وای اگر خانه را آب ببرد!
نگاهی به آنسوی اوتاق می اندازم. چهره مهربان مادر در خواب عمیق با نفسهای یک نواخت آرامشم می دهد. خواب هر شب مادر، شکوه دوست داشتنی ای دارد. احساس امنیت حتی در ناامن ترین موقع، ارامش بخش است. با خود می گویم:
- اگه ایچی بوبوستی بی، می مار ویریشتی (اگر چیزی بود، مادرم بیدار می شد! )
چشمها را روی هم می گذارم. می خواهم بخوابم. یعنی نه اینکه بخواهم بخوابم بلکه از یک هراس نابگاه بگریزم اما مگر صدای بی انقطاع پارس کردن سگ همسایه امان می دهد! همین جور با بیم غریبی پارس می کند. لحاف را تا آخر بالا می کشم. سر بزیر لحاف می برم.
هراس عجیبی بی قرارم می کند. زیر لحاف ندیدن اینکه بیرون از لحاف چه می گذرد، هراسناک تر است. مثل اینکه احساس کنی هرلحظه چیزی که نمی دانی چیست و ازکجاست، بخواهد سرت آوار شود. با دست پاچگی عجیبی سر از لحاف بیرون می کشم. به انبوه تیره و تار بیرون خیره می شوم. هیچ نور و سو و سایه ای نیست. هرچه هست سیاهیست. تنها صداست که اینهمه را در خیال آدمی شکل می دهد. وقتی که قدرت تصورت هم چاشنی این ماجرا شود چنان هیولایی خلق می کنی که از هر زیر و بم سکوت شب و سیاهی بی حدش، انفجاری می سازی که تندرواره همه ی جان ترا در خود می گیرد. خودت می مانی با یک دنیا بیم و هراس که انگار همه ی توانت را بکار بسته ای تا از خودت قربانی ای بسازی که اینهمه ترا به قربانگاه می خوانند. نفسی به عمق همه هراسی که گرفتار شده بودم، می کشم. ضربان قلبم چون سم کوبان اسب، دیوار سینه ام را طبل واره می کوبد. باران، بی امان تر از هر وقت می بارد. آسمان یک سره گریه سر داده است. اشک سیل آسایش، از کدام درد جاریست!؟ چه حادثه ای در کمین است!؟
چیزی مرا می گیراند. چیزی در من می هراساند. صدای نفسهای مادر، لگد کوبان قلبم را می آراماند. بلند شوم! دیگ مسی از چکه های آب سر رفته است. حصیر جارو زده و تمیز ِ کف ِ تلار از اب سر ریز شده ی دیگ، خیس شده است. باید کاری کنم. آب راه افتاده است.
نگاهی به دور برم می اندازم. چراغ نیمه سوز که روشنای شبانه ی هرشب خانه ی ماست، در انبوه توده ی تاریکی که مثل شبحی مرا به خیال غریبی می برد، بسان خورشیدی می درخشد. بالای طاقچه اوتاق آینه ای روشن می نماید. نور بازتاب آن سمتی از بیرون اوتاق را سرک می کشد. صندوق چوبی برنج مثل هیولایی گوشه اوتاق قد کشیده است. سایه ی پرده ی چین چین رف ِ آن سوی پنجره، شکلک هراسناکی با پیچ و تاب باد به چشم می دهد. بر دیوار اتاق، هر جا که خیره شوی، غولی با شمایل ترسناک، زل می زند. کدوی آویز از بیرون پنجره در هیبت ریسمان بافته از کاه تابستانی، چنان قله ی کوه سر برآورده از انبوه جنگل، هراس می شکند. درازای ایوان ِ بازو به بازوی نرده های پرچینی ساخت پدر، مرز بین انبوه تیره و تار و روشنای امن خانه را می نمایاند.
باید بلند شوم. دیگ مسی سر ریز شده است. تلار از آب ِ سرریز و چکه های باران، به هم میریزد. لحاف و تشکهای تازه ی تا شده!؟ آه نه! باید بلند شوم.
مادر خوابیده است. تن خسته از هزار کار خانه، لَخت و نرم و سبک با نفسهای ارامش بخش او در آمیخته است. باران بی امان می بارد. سگ همچنان پارس می کند. مرغ و خروس در لانه ی بسان پارلمان به هم ریخته اوباشان، به هم ریخته اند. هراس غریبی است. سیل راه افتاده است.
وای اگر خانه را آب ببرد!
تمام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر