جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

شاید...

- مگه میشه آدم یادش بره. چطور یادم بره. هیچ وقت یادم نمیره. همیشه با منه. تازه اومده بودیم تو این محل. اینطوری که نبود. خونه هاش فرق می کرد. یه درخت هم نمی دیدی. یه دمپایی پام بود که مادرم با یه تیکه سیم وصل و پینه اش کرده بود. یه تونبون پام بود که همیشه خدا پایین میومد. دست خودم نبود. کشش اینقد پاره شده بود و مادرم گره اش زده بود که دیگه به همه چیز می موند الا کش!
- سلامتی
- نوش

از کاسه ی ماست و خیار، یک قاشق پر حواله دهان دوستش می کند و همینطور که قاشق را داخل کاسه می گذاشت ادامه داد:
- من از دِه ِمون خیلی خوشم می اومد. اصلا سر و ته انگار نداشت. تا چشم کارمی کرد دشت بود و کوه و درختهای چنار. تابستونا می رفتیم ییلاق. بالای تپه ای که پای رشته کوهی بود، چادر می زدیم. بالای تپه وقتی پشت به کوه وای میستادی، تا جایی که چشِت کار می کرد، دشت بود. انگار که کوه، دامن بلند شلیته اشو پهن کرده . پدرم خیلی وحشی بود. بی قراریهای خاص خودشو داشت. بیشتر وقتها بد اخلاقی می کرد. همیشه سر مادرم داد میزد. بیچاره مادرم همینطور دادشو تحمل می کرد.

آهی کشید و با انگشت، حاشیه سفره را کمی جابجا کرد. خودش هم نمی دانست چرا به یاد گذشته اش افتاده است. دوستش که صورتش گل انداخته بود، بطری نیمه پر را برداشت. استکانهای خالی را پر کرد. رو کرد به او و گفت:
- برو بالا فکرشو نکن
خنده ای کرد و گفت:
- من نمی خوام فکر کنم! این فکره که می کنه! ول کن هم نیست!

هر دو لبخندی زدند و استکانها را تا ته نوش گویان سر کشیدند. هنوز مزه عرق در دهانش بود که ادامه داد:
- ییلاق که می رفتیم همه چیزم همین نی ام بود و گوسفدایی که دیگه خودم هم مثل اونا صدا در می آوردم. صبح بعد از اینکه مادرم شیرشونو می دوشید، ورشون می داشتم راه میافتادم طرفای کوه. میرفتم اون بالا بالا ها. یه خر هم داشتیم که گاه گاهی پدرم میذاشت سوارش بشم، باهاش گوسفندا رو ببرم.

خنده بلندی سر داد و گفت:
- گاهی چنان تاختی می زدم با خره که اسب هم بگردش نمی رسید. چه حالی داشت!

در حالیکه دوستش دستی به شانه اش می زد و از خنده ریسه می رفت، ادامه داد:
- گُه بزنه به این زندگی شهری! همه چیزش گنده! آدم اینجا به تنها چیزی که نزدیک نیست آدمی یه! هر کی یه جوری سر یکی دیگه کلاه میذاره. هرکی می خواد خر خودشو از پل بگذرونه. وای اگه دستت به جایی بند نباشه! له میشی!
- له کن تا له نشی! آدم که هالو باشه! شهر و ده اش فرق نمی کنه! مثه خر فقط کار می کنه و بار می بره!
- چی داری می گی!؟ تا حالا شده گیر بیافتی یه جوری که هیچیش دست خودت نباشه جز گردن بذاری! چی بخوای چی نخوای!
- مثه وقتایی که میخوای کله اتو بکوبی به دیوار!
- ها! همین!
- سلامتی
- نوش
- می گفتی
- کجا بودم
- داشتی از تونبونت می گفتی که همه اش میومد پایین

هر دو خندیدند. صدای گوشخراش موتوری که از مقابل خانه شان می گذشت، لحظه ای سکوتشان را شکست . هر دو به هم نگاه می کردند.
چشمش به دوستش بود اما حواسش نبود.نگاهش را به آسمان دوخت. صاف و آفتابی. یک لکه ابرهم دیده نمی شد. گنجشکها لابلای شاخه ی درختی که از خانه همسایه بروی دیوار خانه شان سرک می کشید، چنان قشقرقی راه انداخته بودند که صدای پیرمرد همسایه در آمده بود. ناگاه لنگه کفشی از آن سوی دیوار به داخل خانه شان افتاد.
با خنده گفت:
- بیچاره کف کرد از این همه گنجیشک!
- جون میدن واسه یه فسنجون!
- آخه چنداشونو بگیری تا بشه فسنجونشون هم کرد!؟
- هر چندتا! بهتره که اینهمه جون بکنی واسه صد گرم گوشت که معلومام نیس گوشت اسبه، اولاغه! از کجا آوردنش!

خنده ای کرد و گفت:
- عوضش گنجیشکا رو می دونی چی یه، از کجاس! تازه چه ایرادی داره!؟
- هیچی! ایرادش صدتا هم اندازه یه مرغ نمیشه!

هردو با صدای بلند خندیدند. تا خواست چیزی بگوید، توپی از بیرون به داخل خانه افتاد. بلند شد. توپ را برداشت و برای بچه هایی که مقابل خانه شان فوتبال بازی می کردند، انداخت. درحالیکه بطرف دوستش بر می گشت، گفت:
- یادش بخیر! یه تیکه نون بربری سق می زدیم تا بوق سگ بازی می کردیم! همیشه خدا انگشت پام ورم کرده بود اینقدر پا برهنه فوتبال می کردم. یه کتونی لامصب برام ارزو بود داشته باشم.
صدایش غم خاصی داشت. کنار سفره درحال نشستن بود که استکانش را بلند کرد و تا ته سر کشید. لبانش را به هم مالید. کنار دوستش نشست. هنوز چیزی نگفته، دوستش پرسید:
- راستی با عشقت به کجا رسیدی؟
- جونه مادرت دس رو دلم نذار! پدر جاکشش پاشو کرده تو یه کفش میگه به این پسره زن نمیدم! کله اش بو قرمه سبزی میده!
- خوب یه اودوکلن 707 رو سرت خالی کن بو قرمه سبزی نده!

هر دونفر چنان خنده ی بلندی سر دادند که جا خورد. ناگهان گفت:
- مادرت اگه بود، اوضاع فرق می کرد!
- شاید
- چرا شاید!؟
آهی کشید و هیچ نگفت.
- چرا شاید!
- ماجراش طولانی یه! میدونی! یه وقتایی هست که آدم گر میگیره. مثه آتیش زبونه می کشه. یه جور که هست و نیستشو می سوزونه. یه وقتایی که حس می کنی یه چیزی سرت خراب نشده که خودت خواسته باشی یا اینکه خودت انتخاب کرده باشی.
یه وقتایی که خودت خوره ی خودت میشی. یه جور گر می گیری که سوز و سازشو فقط خودت حس می کنی. مثه یه هواری که انگار یه آسمون قلمبه توی جونت ترکیده. دور و برِتو نگاه می کنی می بینی آب از آب تکون نمی خوره. داغ بشی، بسوزی، هوار بشی!
- یه جور داری حرف میزنی که ته دلمو خالی می کنی!
- خودم هم دلم خالی میشه! یعنی تا حالا فراوون خالی شده!
- حالا چرا گفتی شاید!
- گفتم که ماجراش طولانی یه!
- خوب بگو! هنوز بطری رو خالی نکردیم!

تکه ای کالباس لای نان گذاشت و لقمه کرد. همینطور که بطرف دهانش می برد، گفت:
- تازه اومده بودیم تو محل. جایی نداشتیم. از ده که می اومدیم، همسایمون نشونی شوهر خواهرزنشو داده بودتا پیششون بریم که کمکمون کنه جایی گیر بیاریم. خونه ای که برامون پیدا کرده بود، خونه که چه عرض کنم، چندتا قوطی خالی روغن شاهپسند و تیکه مقوا و بشکه سوراخ سوراخ رو سر هم کرده بودند، یه گونی پاره رو هم فاصله حلبی ها آویزون کرده بودند که به اصطلاح در ِ خونه بود. یه گوشه ای رو به منو مادرم داده بودند. نه آب بود نه برق نه حتی مستراحی! تو همون بیغوله هشت نفر سر می کردیم.
- هشت نفر!؟
- تازه ما وضعمون خوب بود! دور و برمون یه لشکر تو یه همچین جایی سر می کردند. یه جوری ردیف شده بودند! تو در تو، یکی بالا یکی پایین، یکی وسط ، خلاصه یه چاردیواری مثل همدیگه درست کرده بودند که امکان نداشت کسی اشتباه نره که بتونه خونه ای رو پیدا کنه. مثه اون نقاشی معمایی که می گفتند: پیدا کنید راه خروجی رو!
- خوب بگو یافت آباد! حلبی آباد! دیگه!
- صد رحمت به یافت اباد! یه چیزی ویرونه تر! تازه تو همین ویرونه هم همیشه خدا جر و بحث و دعوا بود. روز و شبی نبود که مردی یا زنی خون و خونمالی نشده این ور و اون ور نره. یکی بود که با یه آبجو شمس مست می کرد. چنان عرعری راه مینداخت که همه از دستش بتنگ اومده بودند. مادرم بیچاره چقدر حواسش به من بود که یه وقت بلایی سرم نیاد.

سکوت کرد. دوستش داشت لقمه ای برایش درست می کرد. استکان را برداشت. قطره ی ته آن را مزه کرد. تکه ای خیار شور برداشت اما هنوز به دهانش نبرده بود که گفت:
- لعنت به این زندگی سگی!
-چی شده!؟
- هروقت یادم میاد، میخوام منفجر بشم!
- چرا!
هیچ نگفت.
- خوب چرا!؟
- مادرم فکر می کرد من هنوز حالیم نیست. هنوز اون قدر بزرگ نشدم که سرم بشه یا بدونم چی به چی یه.ولی من دیوونه داشتم می شدم. همه چیز رو می فهمیدم. دلم می خواست کمک مادرم باشم. ولی از یه دهاتی که چوپونی تنها کاری بود که یاد گرفته، تو شهر چی بر میومد! به هرحال یه رستورانی بود که مادرم وقتی می رفت ته مونده غذاها رو بگیره، بهش کار دادند. مادرم هر روز می رفت و منو دست صابخونه می داد. منام با بچه هاش جور شده بودم. تااینکه مادرم یه اتاق کرایه کرد. از وضعی که داشتیم بهتر بود. خیلی هم بهتر بود. روزا جایی نداشتم برم. تو اتاق می شستم، نی می زدم ولی یه وقتی که گذشت صابخونه اجازه نمی داد که نی بزنم چون صداش اذیتش می کرد. می گفت دلش می گیره!
- اونام حتما از ده اومده بود!
- آره
- خوب!؟
- یه روز غروب دندونم وحشتناک درد گرفت. یه دردی که بالا پایین می پریدم. مادرم هرکاری کرد نتونست آرومم کنه. تازه زورش هم به من نمی رسید که ساکتم نگه داره. ناچار شد که به دندون پزشکی بریم.
یه دندون سازی تجربی بود که هم دندون مصنوعی می ساخت، هم دندون می کشید، هم پر می کرد! دندونسازه نشوند منو، دندونمو کشید. مادرم وقت حساب کردن پول کم داشت. یارو هی ابرو کج کرد و غر زد. مادرم هرچی تو کیفش بود گذاشت رو میزش. اونام پولو ورداشت به مادرم گفت چرا این لنده هورو نمیذاری کار کنه تا کمکت باشه!
مادرم هاج و واج یارو رو نگاه کرد.
- خوب راست می گفت! واسه چی کار نمی کردی؟
- کی گفته که کار نمی کردم! من حاضر بودم هر کاری بکنم مادرم خونه بمونه من خرجی بدم! ولی مادرم دلش می خواست من درس بخونم یه کاره ای بشم.
نمی دونم این چی فکری یه که همه هر جونی حاضرند بکنند، دارو ندارشونو بدن تا بچه ها شون تحصیل کرده بشند. همه هم دکتر مهندس می خواند! هیشکی پایین تر کوتاه نمیاد. حالا هر حرومزاده بازی و آلودگی و دوز و کلک تو آدم باشه مهم نیس! فقط یه تیتری رو یدک بکشی.
چی فرهنگ گه ای یه که داریم. یکی پیدا نمی شه بگه که یه بچه، توچی چیزایی استعداد داره، می تونه خلاق باشه، یکی می بینی نجار خیلی مبتکری میشه یا کشاورز خوبی می تونه بشه اخه اینطور نمی شه که همه جونو بکنی و هرچی داری هزینه بکنی آخرش هم ببینی بچه هیچ پخی نمیشه! نه کاری یاد می گیره نه می تونه رو پا خودش وایسته!
نمی دونم چرا زندگی کردن، درست بودن، انسان بودن رو یاد نمی دند. بیخود نیست که می بینی دکترای ما دلال و تاجر از آب در می یاند و مهندسای ما هم، ماشین امضاء وعُرضه ی گرفتن یه آچار تو دستشون ندارن. این دیگه جزئی از فرهنگ ما شده.
مادر من هم دلش می خواست درس بخونم. منهم دلم می خواست سواد داشته باشم. ولی وقتی می دیدم چه بلاهایی داره سر مادرم میاد، چطور می تونستم درس بخونم! آخه به چه قیمت! گاهی فکر می کردم که درس خوندنم داره به قیمت شرف و ابروی انسانیمون تموم می شه. مثل اینکه آدم شرف بفروشه اتیکت اجتماعی بخره!
به هرحال حرف دندونسازه یه تکونی هم به من داد و هم به مادرم. تو همون حالی که دهنم پر خون بود به دندونسازه گفتم می خوای برات کار کنم؟
یارو نیگام کرد هیچی نگفت. مادرم دستمو گرفت راه افتادیم بیایم بیرون که دندونسازه گفت فردا صبح سر ساعت هفت اینجا باش. میتونی از فردا کارتو شروع کنی.مادرم شروع کرد به دعاکردن و قربون صدقه ی دندونساز رفتن.
کفرم درمیاد هروقت یادم میافته. چقدر از حقارت بدم میاد! از فقر بیزارم. فقر خیلی زشته. خیلی تلخه. چطور بگم آدم مثه یه کوه غرور داشته باشه بعدش به یه لقمه نون وا بره بریزه.
- همه همینطورند. کی نیست!
- آره همه همینطور اداشو در میارند. اگه همه همینطور هستن پس چرا اینقدر آواره ریخته اینجا!؟ مگه نمی بینی! چشاتو واکون!
فکر می کنی چند هزار نفر سر بی شام ببالین میزاره!؟ فکر می کنی چندتا بچه واسه یه تیکه نون جیغ می کشه! فکر می کنی چندتا مادر، پدر همین لحظه که داریم حرف می زنیم به مرگش راضی یه، واسه اینکه حتی یه تیکه نون نمی تونه دست بچه اش بده! فکر می کنی چندهزار نفر داره الان بغضشو تو بی کسی محض می ترکونه!؟
- حالا چرا اینا رو به من می گی!؟ مگه تقصیر منه! من هم مثه تو آویزونم!
- بدبختی همین جاس! هیشکی مقصر نیست!
- خوب که چی؟
- اینکه همه ی ما مقصریم. تا وقتی یک نفر حتی، تو این مملکت اینطور فکر کنه، هیچی درست نمیشه. باید این بیغوله ها هم باشه و بغضهای گرسنه بترکه.
- بابا سیاسیش نکن.
- سیاسی چی یه تو هم.
- دارم حرف می زنم.
- حرف اشکال نداره! تا دلت میخواد حرف بزن.
- سلامتی
- نوش
- ماست خیار تموم شد!؟
- یه خیار شور بنداز دهنت.
- ول کن. خود عرق مزه اشه.
- تو دیگه زدی به سیم آخر.
- خیلی وقته!
- خوش بحالت!
- تو هم بزن کی به کی یه
- ما که رسوای جهانیم غم عالم پشم است!
- آی گل گفتی
- خوب از شوخی گذشته، اخرش نگفتی چرا شاید؟
- تو مثه اینکه ویرت گرفته که سر از کارمون در بیاری
- خره من که تازه ندیدمت! تمام ته توی ترو میدونم
- پس چی هی میگی بگو
- آخه تا حالا اینو نگفته بودی
- چی رو
- همینو
- خوب کدومو
- همین یارو رو که عشقتو ازت گرفته
- ها...........
- چرا شاید؟
- بابا این جاکش ناپدریمه!
- چی!؟
- همین که گفتم!
- یعنی عاشق خواهرت شدی!؟
- چرت نگو
- خوب همینه دیگه
- من کی گفتم خواهرمه
- مگه نمی گی ناپدریته
- چرا
- خوب دخترش چی یه تو میشه
- دختر ناپدریم
- یعنی چی
- یعنی اینکه از یه پدر و مادر دیگه اس! یعنی اینقدر خری که نمی فهمی
- آ.................هـــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!!!!
- دوزاریت افتاد!؟
- خوب اینکه اشکالی نداره
- نمی دونی تو
- چی رو
- همه چی رو
- خوب بگو
- بابا خفه ام کردی. مادرش با من بود تا چند وقته پیش! از طرفی مادرش هووی مادرمه!
- صبر کن ببینم چی می گی! مادرش با تو بود یعنی چی!؟ هووی مادرت دیگه چرا!؟ مادر اون چی ربطی بتو داره!
- این جاکش با زنش چهل سال اختلاف سن داره. اون وقتایی که رابطه هامون خیلی قاطی شده بود، من هم که واسه یه تیکه سگ می زدم.
- خوب
- خوب زهر مار
خنده ی بلندی کرد و گفت:
- آخه خیلی جالب داره میشه!
- حالا کجاشو دیدی!
- یعنی چی
- یعنی اینکه این دندون سازه عاشق همونه
- ا.......اینکه پاش لب گوره
- بابا چی می گی توهم! انگار تو باغ نیستی! اینا رسمشونه دختر بچه رو شوهر میدن. پیراشون هم دخترای همسن نوه شونو می گیرن! بیخود نیس که زنش با من.......
- ها!
- آره دیگه! ولی تا لو نرفته باشه، کی به کی یه! مثه خیلی چیزای دیگه که تا گندش در نیاد، صدای کسی بلند نمیشه اما همچین که تشت از بام بیافته! می بینی طرف همچین غیرتی میشه که نگو!
انگار همه مون واسه بی غیرتی و بی آبرویی و هر گند کارمون یه جور توافق اعلام نشده با همه داریم!
- زیر سیبیلی رد کردن واسه اینهاش هم هست دیگه!
- بابا قربونه اون بی غیرتی که می گه بی غیرتم! حداقلش سر خودش کلاه نمیذاره!
- ما که از با غیرتاش هستیم! درسته!؟

هر دو نفر لبخند معنی داری که نشان از فکر کردنشان داست، زدند.
- پس جریان کارت نبود که دندونسازه رو داشتی .........
- از همونجا شروع شد.
- خوب
- خوب دیگه نداره. کار من تو دندونسازی پای دندونسازه رو تو زندگی مون وا می کنه و از سیر تا پیازمون سر در میاره ! از همه ی کارا و آدما و زندگی گه ما! یه جور خر تو خر شد که این مرتیکه عاشق همونی میشه که من عاشقشم.
- تو که مادرشو ............
- آره خوب!
- یعنی چی!
- خوب اگه اینکارو نمی کردم که نمی تونستم به عشقم برسم
- چی!؟
- ای بابا تو خیلی دیگه وضعت خرابه!
- خنگ خدا وضع من خراب نیست! از کارت سر در نمیارم! تو واسه اینکه به عشقت برسی! به مادر عشقت می رسیدی!؟ با این وضع ناپدری عشقت هم میشی خوب! حالا تو ترتیب مادره رو میدادی یا مادره ترتیب ترو!؟
- من جدی دارم می گم تو هم شوخیت گرفته!
- نه خوب همینه دیگه! همیشه شوخی ها باره جدی هم داره ولی ماییم که خودمونو به نفهمی می زنیم!
- خوب گفتم شاید همینه دیگه
- مستی پرید جونه تو
- بذار ببینم ماجرا چی یه! اون جاکشه ناپدریته! تو رفیق زن اون جاکشه هستی! دختره جاکشه، خواهر نانتی تویه. مادر تو نامادری اونه. دندونسازه هم رقیب تویه. تو ناپدری عشقتی!
- درسته؟
- تقریبا
- دیگه چرا تقریبا
- آخه جاکشه پسر ِ برادر ِ ناتنی ِ عموی ِ پدرِ منه یعنی....
- وایستا....وایستا... دیگه قاطی کردم...دیگه داره کله ام صوت می کشه
- خیلی خر تو خر شده! آره!؟
- آره جونه تو! پیچیده اس!
- حالا کجاشو دیدی!؟
- یعنی چی!؟
- یعنی اینکه اون بچه کوچیکشون.......
- خوب!
- بچه منه!
- اِ.................! تو دیگه شاهکاری!
- باز هم بگم چرا شاید!
- نه ترو دین و مذهبت! صبر کن از تا اینجاش سر در بیارم
- پس بریم بالا
- سلامتی
- نوش!
.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...