آسمان ابری دل را نباشد قصد باران وای وای
بخت بد بین این غبار جان که طوفان می برد
می نشد آسودگی ما را کزین ابر سیاه
ژاله ای، مستانه آهی کاتش از جان می برد
ای که رندی های تو شبهای ما را شد پناه
بی پناهیهای ما بین خون به میدان می برد
آه از این غربت سرای گشته چون همزاد ما
هر شب از جان و جهان ما به جانان می برد
دل ربود از ما به رندی، رند و یار ما نگشت
وه که غم رندانه از دل سر به سامان می برد
ای هم آوای من ای هم راز شبهای دراز
بین دل ما را چسان تنهایی هجران می برد
مشت خاکی از وطن مانده است و صد گریانه آه
نیست یاری کاین چنین غربت به طوفان می برد
گیل آوایی دم فروبند روزگار بی کسیست
آسمان دل گرفت از ابر اندوهی که باران می برد
.
بازگشت.به سرسرا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر