واکنش یکسان در شرایط متفاوت!*
تازه خبر رسیده بود. باید سریع اقدام می شد. مستقیم از جنگل به شهر منتقل شده بود. باید از منطقه دور می شد. خواسته شده بود که او را تحویل بگیرم. شرایط چنان وخیم بود که هر دری را می زدیم. هر کسی در کمال مشکلات و گرفتاریهای کمرشکن، امکانی برای دیگری بشمار می آمد که دور بود و دورادور از زنده بودن او خبر داشت.
می شناختمش. دبیر بسیار فعال و دلسوزی بود. شور و شوق مبارزه، او را به جنگل کشانده بود. روزهای ازادی پس از انقلاب، در نشستهای جمعی و بحثهای متداول می دیدمش. در خیلی از جابجاییها و اسکان بچه هایی که از شهرها و مناطق دیگر می آمدند، به ما یاری رسانده بود. اینک خود در شرایطی بود که اگر دیده می شد، امانش نمی دادند یعنی به دستگیری حتی نمی کشاندند. حکم تیر او را داشتند.
روزهای بحثهای خیابانی و دکه های سیاسی یکی از پرحرارت ترین ها بشمار می آمد. مخصوصا که پس از مناظره تلویزونی 83 دقیقه ای که داشتم، برای بسیارانی در شهر انگشت نشان شده بودم و در بحثهایی که صورت می گرفت، عموما جماعتی دورم خیمه می زدند. در همان گفتمانها و بحثهای سیاسی روز، در دکه ای شبها جمع می شدیم و موسیقی ای بود و چای و شطرنج و گپی با هم. هنوز هم صدای هنگامه اخوان همان شبها را برایم تداعی می کند!
دکه بسیار پر کشش و نقطه ملاقات بسیاری بود. این دکه به گروه هسته ی ضیاء تعلق داشت. یکی از بچه هایی که آنجا را اداره می کرد، بلحاظ امنیتی پوشش خوبی می داد و به اصطلاح امروزمان، همیشه به روز بود ( آپ تو دیت بود!). کوچکترین رفت و آمدها و شایعات و کنجکاویها و نفوذی ها و هزار درد دیگر خاص این جمعها را زیر نظر داشت. در همین دکه از هر گروهی می آمدند و صد البته کارگران عادی بخصوص رانندگان و کارگران کارخانجات می امدند و می رفتند و سوالاتی بود و برخوردهایی از ما برای بقول معروف کار توضیحی!
ضیا هم در همین دکه یکی از پاهای ثابت بود با دیگر دوستان گروه خودش. برخوردهای عمومی من بویژه در اعتصابات و راهپیماییها و مناظره ها و مصاحبه ها، بگونه ای بود که دوستان مجاهدین من، رابطه خوب و صمیمی ای با من داشتند. همین رابطه بعدها نقش بسیار موثری در خطرهای تا پای جان در زندگیم بازی کرد. طوری که آنقدر که با مجاهدین خطر کرده بودم و نیرو گذاشته بودم با دیگر نیروها نکرده بودم یعنی خطر مرگ بیش از هر سازمانی، کار با مجاهدین تهدیدم می کرد. در آن سالها هم بیشترین ضربه ها مجاهدین به رژیم وارد می کرد و در پی آن ضربه های مرگباری را هم تحمل می کرد. و بسیاری از عناصر سیاسی دیگر سازمانها از جمله خود من، که بنوعی در ارتباط با بچه های مجاهد بودند، در معرض چنین ضربه ها و خطرها بودند. چنین خطرات و روابط تنگاتنگ تا شهادت موسی خیابانی بی هیچ دریغ و تردیدی با مجاهد ادامه داشت. بقول رفیقی که در همین رابطه با مجاهدین به شهادت رسید همواره می گفت که مجاهدین تا مرگ موسی خیابانی، بدرستی و راستی مجاهدین بود و در جبهه انقلاب قرار داشت، از آن پس مرحله به مرحله از جبهه انقلاب فاصله گرفت.
وقتی که گفتند ضیاء از جنگل به تهران می اید و باید او را تحویل بگیرم، با شناختی که از او داشتم، بسیاری از جنبه های مختلف تحویل گرفتنش تا اسکان و جا دادنش و جمع و جور کردن او، بررسی و آماده سازی کردم. قرار بود که او را در میدان ونک تحویل بگیرم.
ساعتها پیش محل قرار را زیر نظر گرفتم. دورا دور محل قرار را کنترل می کردم. رفیقی را هم که در این زمینه یاریم می داد، بی آنکه آشنایی دهیم و به هم نزدیک شویم، با هم منطقه قرار را زیر نظر گرفتیم. در صورت کوچکترین رد یا نشان مشکوک از نظر امنیتی و تغییر شک برانگیز، می بایست از محل دور می شدیم.
برنامه قرار از پیش بگونه ای تنظیم شده بود که مسیر رد و بدل کردن قرارها و اطلاعات کاملا مورد اعتماد بود. ولی از زمان حرکت ضیاء و تا تحویل گرفتنش، مسئولیت هر خطری یا پیش بینی آن از عهده همه خارج بود و کسی نمی توانست ازچند و چون رویدادها و برخوردها و درگیریهای احتمالی خبری دهد یا هشداری به ما منتقل کند. به همین دلیل خطر همه چیز در این فاصله و تحویل گرفتن ضیاء بعهده من بود.
قرار چنین بود که یک دقیقه منتظر هم باشیم، در صورت نیامدن هر کدام از ما باید محل قرار را ترک می کردیم. وقتها هم تنظیم شده بود.
سرِ وقت، ضیاء در محل پیدا شد. کاپشین امریکایی و شلوار گرد و خاک گرفته با پوتین سربازی و سر و رویی بزور مرتب شده!، در محل پیدا شد! بطرفش رفتم. هنوز مرا ندیده بود. به او نزدیک شدم و بگرمی سلام و احوال پرسی کردیم.
بلافاصله سوار تاکسی شدیم و از محل دور شدیم. در تاکسی حرفهای معمولی رد و بدل شد و نگرانی های اولیه از احتمال خطر یا دستگیری و لوء رفتن و غیره برطرف شد. آرامش را در چهره هم می دیدیم و گاه بی آنکه حرفی زده باشیم با نگاه به هم می خندیدیم! خنده هایی از این دست بی آنکه کلمه یا حرفی رد و بدل شود بارها بین بچه ها تجربه شده بود. نیاز به گفتن و حرف و کلامی نبود! نگاهها همه چیز را منتقل می کرد.
سر فاطمی پیاده شدیم. یادم است که اولین کلامی که به سر خیابان فاطمی به او گفتم این بود که عادی سازی تو محشر است! اصلا هیچ تردیدی باقی نمی گذاری که یک چریکی و از درگیری در رفته ای! خنده بلند هردومان پوزخند به مرگ را فریاد می کرد!
هنوز فاصله ای از پیاده روی خیابان فاطمی را طی نکرده بودیم که از روبرو جوانکی حزب الهی پیدا شده و در جهت مخالف ما راه می رفت. به محض نزدیک شدن او، ضیاء چنان تفی به زمین در مقابل او ریخت و با کینه ی بی مثالی نگاهش کرد که من خشکم زد. وا رفتم. خوشبختانه جوانک حزب الهی هم یا بخود نیاورد یا گیج بود یا ترسیده بود! به هردلیل به راه خود رفت و من چنان عصبی شده بودم که چیزی نمانده بود در گوش او سیلی محکمی بخوابانم!
بی هیچ مکثی گفتم:
- ببین رفیق! از این لحظه از شرایط من پیروی می کنی و موارد امنیتی را آنطور که من می گویم رعایت می کنی. از هیچ اشتباه یا نادیده گرفتن و بی نظمی و چپ زدنها و بچه بازی ها نمی گذرم. اگر می توانی پیروی کنی! در خدمتت هستم تا به جای امنی برسی اگر نه! همین الان بگو هرجا که دلت بخواهد می برمت و خودت می دانی هر طور که بخواهی عمل کنی.
ضیا که کاملا جا خورده بود. سکوت کرد. لحظه ای بی هیچ حرفی در همان حالت رفتیم. ناگهان ضیاء گفت:
- به این حروم زاده هاباید کینه ی انقلابیمان را نشان دهیم. باید نفرت ما را ببینند. باید با این جانیان برخورد انقلابی کرد.
خنده ای کردم و گفتم:
- فکر می کنی دیدن ما بر چه اساسه! فکر می کنی همین بودن ما با هم و قرارهای تا آمدن تو به اینجا و آماده کردن خیلی چیزها که از خطر بگریزی و برای خیز دوباره آماده بشی! روی چه اصل و انگیزه و باوری یه!؟ فکر می کنی من به این تفکر غیرانسانی و خرافه ای این جانیان کینه ای ندارم!؟ چرا فکر می کنی که برخورد من از آنی نیست تو داری!؟ این بچه بازیها را کنار بگذار! زندگی مخفی شرایط و ضرورتهای خاص خودش رو داره. هر حرکتی باید با برنامه و حساب و کتابی باشه. باید امکانات را حفظ کرد و به آسانی نسوزاندش. اصل، بودن ماست نه قهرمان بازی و قهرمان سازی! بیخود خودت رو لوس نکن و احساساتی برخورد کردن رو کنار بذار. فعلا همه ما در شرایط عقب نشینی و سازمان یابی مناسب دوباره هستیم. باید حفظ کنیم خودمونو. فراموش نکن که از این لحظه فقط خودت نیستی و فقط من هم نیستم. زنجیره ای از بچه ها شرایطشان به هم پیوند خورده. اشتباه از هریک حلقه از این زنجیر، کل زنجیره را بخطر میندازه. بنابراین ازاین لحظه، با شرایط جمعی و ضوابط جمعی خودت را تنظیم می کنی. برداشتهای شخصی، هر چه و هر طور که هست، برای خودت نگهدار. اینی که میگم، چون و چرا نداره. اگه می تونی از همین الان بگو. اگه نمی تونی، هم بگو تا قبل از وارد شدن در حلقه این زنجیره، فکری برایش بکنیم.
ضیاء سکوت کرده بود اما با دیدن اینکه من منتظر پاسخ او هستم و در این که می گویم بسیار جدی هستم، گفت:
- باشه! هر طور که جمع بگه! عمل می کنم. مطمئن باش.
نفس راحتی کشیدم. چیزی نگذشت که به خانه رسیدیم. وسایل حمام را برایش جمع و جور کردم و او را به حمام محل بردم و به کارگری که به من نزدیک بود و درد دلی و حرفی خودمانی هرازگاهی داشت سپردم و گفتم که حسابی به این دوستم برس که از یک حادثه رانندگی جان سالم بدر برده است! ضیا از حمام که برگشته بود، از داستان بافی اش همه خندیدیم.
در فاصله چندماهی که ضیاء از جنگل به تهران منتقل شده بود، چند نفر از هسته ضیاء هم به تهران آمدند. هر کدام در فاصله کمی که پیشم ماندند جایی منتقل شدند. ضیاء و یکی از دوستان نزدیک و دیرینه ی او، که من نیز می شناختم( از همان زمان پر جوش و خروش پس از انقلاب و بهار آزادی 58) پیشم ماندند.
زندگی ما ظاهرا روال عادی گرفته بود. برخوردها و رفت وآمدها جا افتاده بود. هر از گاهی که اعلامیه ای لازم بود یا ضرورتش پیش می آمد بدهیم، داستانی داشت! سخنرانی ها و تحلیلهای بویژه مسعود رجوی را از رادیو، بزحمت ضبط و بروی کاغذ پیاده می کردیم.
هدفم همراه با بچه های دیگر این بود که اعلامیه مشترک اثر بسیار خوبی از نظر افکار عمومی خواهد داشت از اینکه علیرغم همه سرکوبیهای وحشتناک رژیم و بگیر و ببند ها و اعدام و زندان و شکنجه و خفقان، نیروهای سیاسی هستند و در جامعه حضور دارند. اگر چه در واقع موضعی و هسته ای بود و از ارتباط با مرکزیت و بقولی کاملا سازمانی و تشکیلاتی برخوردار نبود.
با این حال همواره با دوستان مجاهدم، مشکل بر سر خطابیه آن داشتیم که آنان بر " خلق قهرمان ایران " تاکید داشتند و اصرار هم! و من نیز بر سر " کارگران و زحمتکشان ". با وجودی که همه امکانات تهیه و تکثیر و پخش از من بود اما با هیچک از استدلال و هدفم کنار نمی آمدند. در برخی موارد هم آنان اعلامیه خود را می نوشتند و من با رفیقانم نیر اعلامیه خود را، اگر چه پخش اعلامیه شان هم داستانی داشت!
روزی از بچه هایی که ضیاء را به تهران منتقل کرده بودند و با من در ارتباط بودند، خبر رسید که ضیاء توبه کرده و با یک هسته امنیتی در تماس است و همه چیز لوء رفته است. ظاهرا این هسته اطلاعاتی و امنیتی، فروشگاه قطعات یدکی در جاده ساوه بود.
خشکم زده بود. داشتم منفجر می شدم. آتش گرفته بودم. چنان شده بود که گویی مرغ پرکنده ای را مانندم که دست و پا می زنم. ناگهان همه چیز به هم ریخته بود. هر لحظه احتمال دستگیریم می رفت. بلافاصله از منطقه خود خارج شدم.
تمام ارتباطات خود را از آنچه پیش آمده بود خبر کردم. با یکی از بچه های هوادار که حلال مشکلات من بود خواستم به خانه برود و هر چه مشکوک دید، از بین ببرد. ( از این کار! یک گونی پر خاکستر بجای ماند!)
خود من هم وانتی که یکی از بچه ها دراختیارم گذاشته بود، در پارکینگ فرودگاه می خوابیدم. از دستشویی و استراحتگاه فرودگاه مهراباد هم استفاده می کردم! تحلیل اوضاع امنیتی و احتمالات و آمادگی داشتن و جنبه های مختلف دستگیری وغیره کلافه ام کرده بود. بارها از خطر گریخته بودم. بارها با مرگ روبرو شده بودم اما این بار داستان خیلی فرق می کرد. با لوء رفتن این چنینی مواجه نشده بودم. همیشه رابطی می سوخت، دستگیر می شد و یا در رابطه ای زندانی می شد اما این بار با موردی روبرو بودم که از درون حریم من، همه اطلاعات و امکانات به ناگهان سوخته بود. این یک فاجعه بود. بدتر از فاجعه!
از چندتای دیگر خواستم که محل و خانه ام را زیر نظر داشته باشند. مدتی گذشت. خوشبختانه هیچ برخورد مشکوکی به من نرسید. در این فاصله جایی برای خود آماده کردم. اتاقی گرفته بودم با هیچ چیز! به معنی واقعی هیچ چیز! حتی یک قاشق هم نداشتم. بدشانسی من! خانه ای که در آن اتاقی اجاره کرده بودم، پس از چند هفته دریافتم که پسر بزرگ خانواده تازه از اوین آزاد شده و معرفی هفتگی دارد! این دیگر در وضعیتی که بودم شاهکار بود!
در یکی از روزهایی که صد در صد می بایست خانه می بودم، غیبم زد. از آنجا هم گریختم. اوضاع امنیتی بگونه ای بود، که شوخی بردار نبود! و تردید و خیال و احتمال و خوش بینی در برخورد با آن جایی نداشت. در مقابل کمترین ضریب خطر، حداکثر واکنش از سوی مرا در پی داشت. نه اینکه بحثی از ترس و واهمه از مرگ باشد! نه! بلکه مقابله با شرایط امنیتی چنین ایجاب می کرد.
ارزیابی من از تواب شدن ضیاء و دوست دیرینش اصغر یا شاید تواب شدن به تعریفی که در زندان بود درست نباشد چرا که در زندان تواب شدن، تفسیر خاص خود را دارد و قضاوتهای خاص خود را، آنجا بحث شلاق و گوشت است! پیروزی شلاق، تواب شدن را بدنبال داشت اما تواب شدن ضیاء در شرایط فقط زندگی مخفی بود! نه شلاقی بود و نه شکنجه ای.
به هر روی مدتی گذشت. یکی از نفرات هسته پیشین ضیاء، از طریق ارتباط پیشین که خبر همکاری ضیاء با رژیم را به من منتقل کرده بود، از من قرار ملاقاتی خواست. قرار را دادم.
در خانه ای که او را دیدم. دیداری بسیار غم انگیز در عین حال خنده داری بود! در اوایل حرف زدنهامان، بیراهه جواب می دادم و گویی اصلا از بیخ عربم! با دیدن تعجب و پریشانی او، با انگشت بروی دهان اشاره کردم که هیچ نگوید. به او نزدیک شدم. او را تفتیش کردم از این نظر که شاید میکروفونی کار گذاشته باشند تا صحبتهای ما را از دور بشنوند!
با این کار، او گر گرفت. چنان عصبی و پرخاشگر شده بود که خنده ام گرفت. برایش توضیح دادم و پوزش خواهی کردم. پس از گفتگویی کوتاه، چیزی نپایید که او رفت و دیگر خبری از او نشد. او نیز چون من آتش گرفته بود!
مدتها گذشت. روزی در عباس آباد، از چهار راه سهروردی به طرف غرب می آمدم. از تقاطع خیابان فرعی ای رد شدم. ناگهان چشمم به ضیاء افتاد! خشکم زد . بی اختیار، تفی پیش پای او انداختم. این کار چنان بسرعت و ناخواسته بود که خود نیز جا خوردم. اصولا افتاده ای را لگد کوفتن و باخته ای را سروکوفت زدن، در کار من نیست! اما این کار من در برخورد با ضیاء بسرعت و غیر ارادی بود.
ضیاء چنان سرخ شده بود و رنگ باخته بود که احساس کردم هرلحظه به زمین می افتد.
به راه خود رفتم. به صحنه ای فکر می کردم که ضیاء را تحویل گرفته بودم و در خیابان فاطمی برخوردی که ضیاء کرده بود.
به راه خویش می رفتم و تکرار دردی که گاه چون کوه بر سر آدمی آوار می شود!
جولای 2007
* توضیح:
دلم می خواهد تاکید کنم که قصد من از نگارش برخی از خاطرات، صرفا" ثبت آنهاست و هدفی برای نقد یا تحقیر یا برجسته کردن چیزی یا کسی ندارم. شاید چیزی از این رهگذار برای کسانی که در روند مبارزه به لحظات و مشکلاتی مشابه برخورد کنند، هشداری باشد.
تازه خبر رسیده بود. باید سریع اقدام می شد. مستقیم از جنگل به شهر منتقل شده بود. باید از منطقه دور می شد. خواسته شده بود که او را تحویل بگیرم. شرایط چنان وخیم بود که هر دری را می زدیم. هر کسی در کمال مشکلات و گرفتاریهای کمرشکن، امکانی برای دیگری بشمار می آمد که دور بود و دورادور از زنده بودن او خبر داشت.
می شناختمش. دبیر بسیار فعال و دلسوزی بود. شور و شوق مبارزه، او را به جنگل کشانده بود. روزهای ازادی پس از انقلاب، در نشستهای جمعی و بحثهای متداول می دیدمش. در خیلی از جابجاییها و اسکان بچه هایی که از شهرها و مناطق دیگر می آمدند، به ما یاری رسانده بود. اینک خود در شرایطی بود که اگر دیده می شد، امانش نمی دادند یعنی به دستگیری حتی نمی کشاندند. حکم تیر او را داشتند.
روزهای بحثهای خیابانی و دکه های سیاسی یکی از پرحرارت ترین ها بشمار می آمد. مخصوصا که پس از مناظره تلویزونی 83 دقیقه ای که داشتم، برای بسیارانی در شهر انگشت نشان شده بودم و در بحثهایی که صورت می گرفت، عموما جماعتی دورم خیمه می زدند. در همان گفتمانها و بحثهای سیاسی روز، در دکه ای شبها جمع می شدیم و موسیقی ای بود و چای و شطرنج و گپی با هم. هنوز هم صدای هنگامه اخوان همان شبها را برایم تداعی می کند!
دکه بسیار پر کشش و نقطه ملاقات بسیاری بود. این دکه به گروه هسته ی ضیاء تعلق داشت. یکی از بچه هایی که آنجا را اداره می کرد، بلحاظ امنیتی پوشش خوبی می داد و به اصطلاح امروزمان، همیشه به روز بود ( آپ تو دیت بود!). کوچکترین رفت و آمدها و شایعات و کنجکاویها و نفوذی ها و هزار درد دیگر خاص این جمعها را زیر نظر داشت. در همین دکه از هر گروهی می آمدند و صد البته کارگران عادی بخصوص رانندگان و کارگران کارخانجات می امدند و می رفتند و سوالاتی بود و برخوردهایی از ما برای بقول معروف کار توضیحی!
ضیا هم در همین دکه یکی از پاهای ثابت بود با دیگر دوستان گروه خودش. برخوردهای عمومی من بویژه در اعتصابات و راهپیماییها و مناظره ها و مصاحبه ها، بگونه ای بود که دوستان مجاهدین من، رابطه خوب و صمیمی ای با من داشتند. همین رابطه بعدها نقش بسیار موثری در خطرهای تا پای جان در زندگیم بازی کرد. طوری که آنقدر که با مجاهدین خطر کرده بودم و نیرو گذاشته بودم با دیگر نیروها نکرده بودم یعنی خطر مرگ بیش از هر سازمانی، کار با مجاهدین تهدیدم می کرد. در آن سالها هم بیشترین ضربه ها مجاهدین به رژیم وارد می کرد و در پی آن ضربه های مرگباری را هم تحمل می کرد. و بسیاری از عناصر سیاسی دیگر سازمانها از جمله خود من، که بنوعی در ارتباط با بچه های مجاهد بودند، در معرض چنین ضربه ها و خطرها بودند. چنین خطرات و روابط تنگاتنگ تا شهادت موسی خیابانی بی هیچ دریغ و تردیدی با مجاهد ادامه داشت. بقول رفیقی که در همین رابطه با مجاهدین به شهادت رسید همواره می گفت که مجاهدین تا مرگ موسی خیابانی، بدرستی و راستی مجاهدین بود و در جبهه انقلاب قرار داشت، از آن پس مرحله به مرحله از جبهه انقلاب فاصله گرفت.
وقتی که گفتند ضیاء از جنگل به تهران می اید و باید او را تحویل بگیرم، با شناختی که از او داشتم، بسیاری از جنبه های مختلف تحویل گرفتنش تا اسکان و جا دادنش و جمع و جور کردن او، بررسی و آماده سازی کردم. قرار بود که او را در میدان ونک تحویل بگیرم.
ساعتها پیش محل قرار را زیر نظر گرفتم. دورا دور محل قرار را کنترل می کردم. رفیقی را هم که در این زمینه یاریم می داد، بی آنکه آشنایی دهیم و به هم نزدیک شویم، با هم منطقه قرار را زیر نظر گرفتیم. در صورت کوچکترین رد یا نشان مشکوک از نظر امنیتی و تغییر شک برانگیز، می بایست از محل دور می شدیم.
برنامه قرار از پیش بگونه ای تنظیم شده بود که مسیر رد و بدل کردن قرارها و اطلاعات کاملا مورد اعتماد بود. ولی از زمان حرکت ضیاء و تا تحویل گرفتنش، مسئولیت هر خطری یا پیش بینی آن از عهده همه خارج بود و کسی نمی توانست ازچند و چون رویدادها و برخوردها و درگیریهای احتمالی خبری دهد یا هشداری به ما منتقل کند. به همین دلیل خطر همه چیز در این فاصله و تحویل گرفتن ضیاء بعهده من بود.
قرار چنین بود که یک دقیقه منتظر هم باشیم، در صورت نیامدن هر کدام از ما باید محل قرار را ترک می کردیم. وقتها هم تنظیم شده بود.
سرِ وقت، ضیاء در محل پیدا شد. کاپشین امریکایی و شلوار گرد و خاک گرفته با پوتین سربازی و سر و رویی بزور مرتب شده!، در محل پیدا شد! بطرفش رفتم. هنوز مرا ندیده بود. به او نزدیک شدم و بگرمی سلام و احوال پرسی کردیم.
بلافاصله سوار تاکسی شدیم و از محل دور شدیم. در تاکسی حرفهای معمولی رد و بدل شد و نگرانی های اولیه از احتمال خطر یا دستگیری و لوء رفتن و غیره برطرف شد. آرامش را در چهره هم می دیدیم و گاه بی آنکه حرفی زده باشیم با نگاه به هم می خندیدیم! خنده هایی از این دست بی آنکه کلمه یا حرفی رد و بدل شود بارها بین بچه ها تجربه شده بود. نیاز به گفتن و حرف و کلامی نبود! نگاهها همه چیز را منتقل می کرد.
سر فاطمی پیاده شدیم. یادم است که اولین کلامی که به سر خیابان فاطمی به او گفتم این بود که عادی سازی تو محشر است! اصلا هیچ تردیدی باقی نمی گذاری که یک چریکی و از درگیری در رفته ای! خنده بلند هردومان پوزخند به مرگ را فریاد می کرد!
هنوز فاصله ای از پیاده روی خیابان فاطمی را طی نکرده بودیم که از روبرو جوانکی حزب الهی پیدا شده و در جهت مخالف ما راه می رفت. به محض نزدیک شدن او، ضیاء چنان تفی به زمین در مقابل او ریخت و با کینه ی بی مثالی نگاهش کرد که من خشکم زد. وا رفتم. خوشبختانه جوانک حزب الهی هم یا بخود نیاورد یا گیج بود یا ترسیده بود! به هردلیل به راه خود رفت و من چنان عصبی شده بودم که چیزی نمانده بود در گوش او سیلی محکمی بخوابانم!
بی هیچ مکثی گفتم:
- ببین رفیق! از این لحظه از شرایط من پیروی می کنی و موارد امنیتی را آنطور که من می گویم رعایت می کنی. از هیچ اشتباه یا نادیده گرفتن و بی نظمی و چپ زدنها و بچه بازی ها نمی گذرم. اگر می توانی پیروی کنی! در خدمتت هستم تا به جای امنی برسی اگر نه! همین الان بگو هرجا که دلت بخواهد می برمت و خودت می دانی هر طور که بخواهی عمل کنی.
ضیا که کاملا جا خورده بود. سکوت کرد. لحظه ای بی هیچ حرفی در همان حالت رفتیم. ناگهان ضیاء گفت:
- به این حروم زاده هاباید کینه ی انقلابیمان را نشان دهیم. باید نفرت ما را ببینند. باید با این جانیان برخورد انقلابی کرد.
خنده ای کردم و گفتم:
- فکر می کنی دیدن ما بر چه اساسه! فکر می کنی همین بودن ما با هم و قرارهای تا آمدن تو به اینجا و آماده کردن خیلی چیزها که از خطر بگریزی و برای خیز دوباره آماده بشی! روی چه اصل و انگیزه و باوری یه!؟ فکر می کنی من به این تفکر غیرانسانی و خرافه ای این جانیان کینه ای ندارم!؟ چرا فکر می کنی که برخورد من از آنی نیست تو داری!؟ این بچه بازیها را کنار بگذار! زندگی مخفی شرایط و ضرورتهای خاص خودش رو داره. هر حرکتی باید با برنامه و حساب و کتابی باشه. باید امکانات را حفظ کرد و به آسانی نسوزاندش. اصل، بودن ماست نه قهرمان بازی و قهرمان سازی! بیخود خودت رو لوس نکن و احساساتی برخورد کردن رو کنار بذار. فعلا همه ما در شرایط عقب نشینی و سازمان یابی مناسب دوباره هستیم. باید حفظ کنیم خودمونو. فراموش نکن که از این لحظه فقط خودت نیستی و فقط من هم نیستم. زنجیره ای از بچه ها شرایطشان به هم پیوند خورده. اشتباه از هریک حلقه از این زنجیر، کل زنجیره را بخطر میندازه. بنابراین ازاین لحظه، با شرایط جمعی و ضوابط جمعی خودت را تنظیم می کنی. برداشتهای شخصی، هر چه و هر طور که هست، برای خودت نگهدار. اینی که میگم، چون و چرا نداره. اگه می تونی از همین الان بگو. اگه نمی تونی، هم بگو تا قبل از وارد شدن در حلقه این زنجیره، فکری برایش بکنیم.
ضیاء سکوت کرده بود اما با دیدن اینکه من منتظر پاسخ او هستم و در این که می گویم بسیار جدی هستم، گفت:
- باشه! هر طور که جمع بگه! عمل می کنم. مطمئن باش.
نفس راحتی کشیدم. چیزی نگذشت که به خانه رسیدیم. وسایل حمام را برایش جمع و جور کردم و او را به حمام محل بردم و به کارگری که به من نزدیک بود و درد دلی و حرفی خودمانی هرازگاهی داشت سپردم و گفتم که حسابی به این دوستم برس که از یک حادثه رانندگی جان سالم بدر برده است! ضیا از حمام که برگشته بود، از داستان بافی اش همه خندیدیم.
در فاصله چندماهی که ضیاء از جنگل به تهران منتقل شده بود، چند نفر از هسته ضیاء هم به تهران آمدند. هر کدام در فاصله کمی که پیشم ماندند جایی منتقل شدند. ضیاء و یکی از دوستان نزدیک و دیرینه ی او، که من نیز می شناختم( از همان زمان پر جوش و خروش پس از انقلاب و بهار آزادی 58) پیشم ماندند.
زندگی ما ظاهرا روال عادی گرفته بود. برخوردها و رفت وآمدها جا افتاده بود. هر از گاهی که اعلامیه ای لازم بود یا ضرورتش پیش می آمد بدهیم، داستانی داشت! سخنرانی ها و تحلیلهای بویژه مسعود رجوی را از رادیو، بزحمت ضبط و بروی کاغذ پیاده می کردیم.
هدفم همراه با بچه های دیگر این بود که اعلامیه مشترک اثر بسیار خوبی از نظر افکار عمومی خواهد داشت از اینکه علیرغم همه سرکوبیهای وحشتناک رژیم و بگیر و ببند ها و اعدام و زندان و شکنجه و خفقان، نیروهای سیاسی هستند و در جامعه حضور دارند. اگر چه در واقع موضعی و هسته ای بود و از ارتباط با مرکزیت و بقولی کاملا سازمانی و تشکیلاتی برخوردار نبود.
با این حال همواره با دوستان مجاهدم، مشکل بر سر خطابیه آن داشتیم که آنان بر " خلق قهرمان ایران " تاکید داشتند و اصرار هم! و من نیز بر سر " کارگران و زحمتکشان ". با وجودی که همه امکانات تهیه و تکثیر و پخش از من بود اما با هیچک از استدلال و هدفم کنار نمی آمدند. در برخی موارد هم آنان اعلامیه خود را می نوشتند و من با رفیقانم نیر اعلامیه خود را، اگر چه پخش اعلامیه شان هم داستانی داشت!
روزی از بچه هایی که ضیاء را به تهران منتقل کرده بودند و با من در ارتباط بودند، خبر رسید که ضیاء توبه کرده و با یک هسته امنیتی در تماس است و همه چیز لوء رفته است. ظاهرا این هسته اطلاعاتی و امنیتی، فروشگاه قطعات یدکی در جاده ساوه بود.
خشکم زده بود. داشتم منفجر می شدم. آتش گرفته بودم. چنان شده بود که گویی مرغ پرکنده ای را مانندم که دست و پا می زنم. ناگهان همه چیز به هم ریخته بود. هر لحظه احتمال دستگیریم می رفت. بلافاصله از منطقه خود خارج شدم.
تمام ارتباطات خود را از آنچه پیش آمده بود خبر کردم. با یکی از بچه های هوادار که حلال مشکلات من بود خواستم به خانه برود و هر چه مشکوک دید، از بین ببرد. ( از این کار! یک گونی پر خاکستر بجای ماند!)
خود من هم وانتی که یکی از بچه ها دراختیارم گذاشته بود، در پارکینگ فرودگاه می خوابیدم. از دستشویی و استراحتگاه فرودگاه مهراباد هم استفاده می کردم! تحلیل اوضاع امنیتی و احتمالات و آمادگی داشتن و جنبه های مختلف دستگیری وغیره کلافه ام کرده بود. بارها از خطر گریخته بودم. بارها با مرگ روبرو شده بودم اما این بار داستان خیلی فرق می کرد. با لوء رفتن این چنینی مواجه نشده بودم. همیشه رابطی می سوخت، دستگیر می شد و یا در رابطه ای زندانی می شد اما این بار با موردی روبرو بودم که از درون حریم من، همه اطلاعات و امکانات به ناگهان سوخته بود. این یک فاجعه بود. بدتر از فاجعه!
از چندتای دیگر خواستم که محل و خانه ام را زیر نظر داشته باشند. مدتی گذشت. خوشبختانه هیچ برخورد مشکوکی به من نرسید. در این فاصله جایی برای خود آماده کردم. اتاقی گرفته بودم با هیچ چیز! به معنی واقعی هیچ چیز! حتی یک قاشق هم نداشتم. بدشانسی من! خانه ای که در آن اتاقی اجاره کرده بودم، پس از چند هفته دریافتم که پسر بزرگ خانواده تازه از اوین آزاد شده و معرفی هفتگی دارد! این دیگر در وضعیتی که بودم شاهکار بود!
در یکی از روزهایی که صد در صد می بایست خانه می بودم، غیبم زد. از آنجا هم گریختم. اوضاع امنیتی بگونه ای بود، که شوخی بردار نبود! و تردید و خیال و احتمال و خوش بینی در برخورد با آن جایی نداشت. در مقابل کمترین ضریب خطر، حداکثر واکنش از سوی مرا در پی داشت. نه اینکه بحثی از ترس و واهمه از مرگ باشد! نه! بلکه مقابله با شرایط امنیتی چنین ایجاب می کرد.
ارزیابی من از تواب شدن ضیاء و دوست دیرینش اصغر یا شاید تواب شدن به تعریفی که در زندان بود درست نباشد چرا که در زندان تواب شدن، تفسیر خاص خود را دارد و قضاوتهای خاص خود را، آنجا بحث شلاق و گوشت است! پیروزی شلاق، تواب شدن را بدنبال داشت اما تواب شدن ضیاء در شرایط فقط زندگی مخفی بود! نه شلاقی بود و نه شکنجه ای.
به هر روی مدتی گذشت. یکی از نفرات هسته پیشین ضیاء، از طریق ارتباط پیشین که خبر همکاری ضیاء با رژیم را به من منتقل کرده بود، از من قرار ملاقاتی خواست. قرار را دادم.
در خانه ای که او را دیدم. دیداری بسیار غم انگیز در عین حال خنده داری بود! در اوایل حرف زدنهامان، بیراهه جواب می دادم و گویی اصلا از بیخ عربم! با دیدن تعجب و پریشانی او، با انگشت بروی دهان اشاره کردم که هیچ نگوید. به او نزدیک شدم. او را تفتیش کردم از این نظر که شاید میکروفونی کار گذاشته باشند تا صحبتهای ما را از دور بشنوند!
با این کار، او گر گرفت. چنان عصبی و پرخاشگر شده بود که خنده ام گرفت. برایش توضیح دادم و پوزش خواهی کردم. پس از گفتگویی کوتاه، چیزی نپایید که او رفت و دیگر خبری از او نشد. او نیز چون من آتش گرفته بود!
مدتها گذشت. روزی در عباس آباد، از چهار راه سهروردی به طرف غرب می آمدم. از تقاطع خیابان فرعی ای رد شدم. ناگهان چشمم به ضیاء افتاد! خشکم زد . بی اختیار، تفی پیش پای او انداختم. این کار چنان بسرعت و ناخواسته بود که خود نیز جا خوردم. اصولا افتاده ای را لگد کوفتن و باخته ای را سروکوفت زدن، در کار من نیست! اما این کار من در برخورد با ضیاء بسرعت و غیر ارادی بود.
ضیاء چنان سرخ شده بود و رنگ باخته بود که احساس کردم هرلحظه به زمین می افتد.
به راه خود رفتم. به صحنه ای فکر می کردم که ضیاء را تحویل گرفته بودم و در خیابان فاطمی برخوردی که ضیاء کرده بود.
به راه خویش می رفتم و تکرار دردی که گاه چون کوه بر سر آدمی آوار می شود!
جولای 2007
* توضیح:
دلم می خواهد تاکید کنم که قصد من از نگارش برخی از خاطرات، صرفا" ثبت آنهاست و هدفی برای نقد یا تحقیر یا برجسته کردن چیزی یا کسی ندارم. شاید چیزی از این رهگذار برای کسانی که در روند مبارزه به لحظات و مشکلاتی مشابه برخورد کنند، هشداری باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر