روی تخته سنگی کنار جاده نشسته به دور های راه خیره شده. تا چشم کار می کنه، برهوتی یه با هوای دم کرده و شرجی که در فاصله ای از راه، برق موج موج آب به چشم میاد. سرابی که بد جوری وسوسه می کنه تا برسی بهش. هرچی میری از آب خبری نیست و با هرقدم که به سمتش میری اونام یه قدم دورتر میشه. دورهای راه مثل اینکه دو طرف جاده را به هم چسبونده باشند یه نقطه میشه. یه نقطه ای که خیال می کنی رفتند تو بغل هم.
با خودش میگه:
- چه راه دور و درازی یه. تا چشم کار می کنه مثل یه طناب کشیده شده که اخرش پیدا نیست. آه اگه اون سره راه بودم تا این سر.
اگه پیداش می شد! اگه پیداش بشه!؟ مُردم اینقدر چشم دوختم کی زاغ خوش خبر، رو بام خونه میشینه خبر میاره برام. دیگه زاغ هم خبر خوش نمیاره.
به زیرپاش خیره می شه. کمی با نک پایش کفش راستش را بصورت شکلک درآوردنی حرکت میده. جلوی پایش خیره شده اما فکرش پر کشیده رفته. رفته به دورهایی که هر لحظه اش رو با حسرت میگه:
-کاش بزرگ نمی شد. کاش همونطور بچه می موند.
آهی میکشه. عرق روی چونه اشو با دست میگیره. جابجا می شه. به آسمون نگاه می کنه:
- نه تموم شدنی نیست. امکان نداره که بتونم از دست این چشم انتظاری جون سالم در ببرم. دیگه کاسه صبرم لبریز شده. دیگه به جونم رسیده...
آسمان بالای سرش تکه ابری به طرف شرق حرکت آرامی داشت. آفتاب داشت از اوج تابیدن داغ نیمروزی اش می کاست. هنوز به وسطای راه هم نرسیده بود. سایه روشن ابر تا شانه های راه از تش آفتاب کم می کرد. شاخه درخت صنوبر از باغ آن سوی جاده تا خاکریز این سو سرک می کشید.. برگهای آفتاب سوخته مثل آدمهای مست می رقصیدند.نسیم خبر از شکستن تش نیمروز داغ می داد.
- اگر می شد که می اومد. اگر می شد که می دیدمش، این همه دلتنگی نداشتم. دلتنگی های هر لحظه دمارم رو داره در میاره.
پوزخندی می زنه. به خودش میگه:
- نه! هیچ وقت یه نفس راحت نکشیدی. یه چیکه آب براحتی از گلوت پایین نرفت. همیشه یه غم رو دلت سنگینی می کرد. شده تا حالا....
سرش را بلند می کند. دستی به موهای بر باد نشسته اش می کشد. هوای دم کرده نیم روز با نسیمی که وزیدن گرفته، خنکایی به جانش می نشاند. از رو سنگی که نشسته بود، بلند می شود. با گوشه چادر عرق پیشانیش را خشک می کند. دهانش خشک شده است. لبانش را به هم می سابد تا شاید خیس شوند. به دورهای افق خیره میشود. چشمهایش را جمع میکند تا بتوانی هر چه دورترها را ببیند.
گنجشکی از گرد راه می رسد. با فاصله ای از او کنار جاده این پا و آن پا می کند. تا دست می کشد که گوشه روسری اش را بسوی گونه ی عرق کرده اش ببرد، گنجشک پر می کشد. با نگاه خود گنجشک را تا دورهای آن سوی راه دنبال می کند.
بروی تخته سنگ جابجا می شود. پره چادرش را حرکت می دهد تا شاید از گرگرفتگی خویش بکاهد. دستانش را که بسختی مشت کرده بود باز می کند. لای انگشتانش از عرق خیس شده بود. لبه چادر را در دستانش می گیرد. با خود می گوید:
- هوای لعنتی انگار آتش میخواد بباره
سر بر می گرداند. به این سوی راه می نگرد که هنوز با پاهاش آشنا بود. راهی که قدمهایش را از بهار تا بهار شمرده بود. همه چیز آن آشنا بود اما گم کرده ای از آن دلش را بدرد می آورد. آشنای دیرنش چیزی کم داشت. یا شاید خود او بود که چیزی گم کرده بود. گم کرده ای که برای یافتنش هیچکاری از او بر نمی آمد. گم شده ای که انگار مثل پرنده ای پر کشیده باشد و در دل توده های سیاه ابر دل به طوفان داده باشد.
دیدن این سوی راه چنگی بدل نمی زد. حتی نگاهش هم گویی رمق دیدن آن نداشت. پشت سر شرجی و دم کرده و در هم لولیده. فرقی نداشت. هر کوره راه بیراهه ی این سو را همیشه بگونه ای سر کرده بود. بارها و بارها با خود کلنجار رفته بود. نه خودش که با همه ی آنهایی که با او پابپا تا اینجای راه آمده بودند. این سوی راه همان بیراهه ی پر پیچ و خم مانده بود که همیشه هم سیل قسمت همین سو می شد. گویی که عادت شده بود تا سیل راه بیافتد و ترو خشکشان را ببرد. بیراهه ای که گذر طوفان بود بی آنکه سهمی از آن بگردن او و کسانی چون او بود. سری تکان می دهد. لایه ای از توده ی مات چشم انداز نگاهش را محو و ناکارامد می نمود. آتشی درونش زبانه می کشید. آهی کشید و با خود گفت:
- طوری شده دیگه اگه اینطور نباشه انگار یه چیزی کمه. همه یه چیزی گم کردن. همین سیل گرفتنها همه رو به کوچ نشونده.
نجوا کنان با خود تکرار کرد:
- کوچ.....کوچ......کوچ.....
با خودش میگه:
- چه راه دور و درازی یه. تا چشم کار می کنه مثل یه طناب کشیده شده که اخرش پیدا نیست. آه اگه اون سره راه بودم تا این سر.
اگه پیداش می شد! اگه پیداش بشه!؟ مُردم اینقدر چشم دوختم کی زاغ خوش خبر، رو بام خونه میشینه خبر میاره برام. دیگه زاغ هم خبر خوش نمیاره.
به زیرپاش خیره می شه. کمی با نک پایش کفش راستش را بصورت شکلک درآوردنی حرکت میده. جلوی پایش خیره شده اما فکرش پر کشیده رفته. رفته به دورهایی که هر لحظه اش رو با حسرت میگه:
-کاش بزرگ نمی شد. کاش همونطور بچه می موند.
آهی میکشه. عرق روی چونه اشو با دست میگیره. جابجا می شه. به آسمون نگاه می کنه:
- نه تموم شدنی نیست. امکان نداره که بتونم از دست این چشم انتظاری جون سالم در ببرم. دیگه کاسه صبرم لبریز شده. دیگه به جونم رسیده...
آسمان بالای سرش تکه ابری به طرف شرق حرکت آرامی داشت. آفتاب داشت از اوج تابیدن داغ نیمروزی اش می کاست. هنوز به وسطای راه هم نرسیده بود. سایه روشن ابر تا شانه های راه از تش آفتاب کم می کرد. شاخه درخت صنوبر از باغ آن سوی جاده تا خاکریز این سو سرک می کشید.. برگهای آفتاب سوخته مثل آدمهای مست می رقصیدند.نسیم خبر از شکستن تش نیمروز داغ می داد.
- اگر می شد که می اومد. اگر می شد که می دیدمش، این همه دلتنگی نداشتم. دلتنگی های هر لحظه دمارم رو داره در میاره.
پوزخندی می زنه. به خودش میگه:
- نه! هیچ وقت یه نفس راحت نکشیدی. یه چیکه آب براحتی از گلوت پایین نرفت. همیشه یه غم رو دلت سنگینی می کرد. شده تا حالا....
سرش را بلند می کند. دستی به موهای بر باد نشسته اش می کشد. هوای دم کرده نیم روز با نسیمی که وزیدن گرفته، خنکایی به جانش می نشاند. از رو سنگی که نشسته بود، بلند می شود. با گوشه چادر عرق پیشانیش را خشک می کند. دهانش خشک شده است. لبانش را به هم می سابد تا شاید خیس شوند. به دورهای افق خیره میشود. چشمهایش را جمع میکند تا بتوانی هر چه دورترها را ببیند.
گنجشکی از گرد راه می رسد. با فاصله ای از او کنار جاده این پا و آن پا می کند. تا دست می کشد که گوشه روسری اش را بسوی گونه ی عرق کرده اش ببرد، گنجشک پر می کشد. با نگاه خود گنجشک را تا دورهای آن سوی راه دنبال می کند.
بروی تخته سنگ جابجا می شود. پره چادرش را حرکت می دهد تا شاید از گرگرفتگی خویش بکاهد. دستانش را که بسختی مشت کرده بود باز می کند. لای انگشتانش از عرق خیس شده بود. لبه چادر را در دستانش می گیرد. با خود می گوید:
- هوای لعنتی انگار آتش میخواد بباره
سر بر می گرداند. به این سوی راه می نگرد که هنوز با پاهاش آشنا بود. راهی که قدمهایش را از بهار تا بهار شمرده بود. همه چیز آن آشنا بود اما گم کرده ای از آن دلش را بدرد می آورد. آشنای دیرنش چیزی کم داشت. یا شاید خود او بود که چیزی گم کرده بود. گم کرده ای که برای یافتنش هیچکاری از او بر نمی آمد. گم شده ای که انگار مثل پرنده ای پر کشیده باشد و در دل توده های سیاه ابر دل به طوفان داده باشد.
دیدن این سوی راه چنگی بدل نمی زد. حتی نگاهش هم گویی رمق دیدن آن نداشت. پشت سر شرجی و دم کرده و در هم لولیده. فرقی نداشت. هر کوره راه بیراهه ی این سو را همیشه بگونه ای سر کرده بود. بارها و بارها با خود کلنجار رفته بود. نه خودش که با همه ی آنهایی که با او پابپا تا اینجای راه آمده بودند. این سوی راه همان بیراهه ی پر پیچ و خم مانده بود که همیشه هم سیل قسمت همین سو می شد. گویی که عادت شده بود تا سیل راه بیافتد و ترو خشکشان را ببرد. بیراهه ای که گذر طوفان بود بی آنکه سهمی از آن بگردن او و کسانی چون او بود. سری تکان می دهد. لایه ای از توده ی مات چشم انداز نگاهش را محو و ناکارامد می نمود. آتشی درونش زبانه می کشید. آهی کشید و با خود گفت:
- طوری شده دیگه اگه اینطور نباشه انگار یه چیزی کمه. همه یه چیزی گم کردن. همین سیل گرفتنها همه رو به کوچ نشونده.
نجوا کنان با خود تکرار کرد:
- کوچ.....کوچ......کوچ.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر