نم دریا و خنکای نسیم دریایی در نیمه شبانی که در بسوی هوای آزاد باز می کنی، جان دوباره ای به خمودگی و خسته جان نیمه خواب و بیدارت می دهد.
برگها به نجوای زمزمه واری، سکوت شب را چنان به موسیقی می نشینند که در هر حال و هوایی باشی، از خوش و ناخوش کنون خودت در می آیی. چون پری می شوی سبک در نم و نسیم دریایی رها می شوی. خیالت هم هر چه که بوده باشد، حتی به ناگزیر تن به اینهمه دلربایی شبانه می دهد.
خیالی که سالهای دربدری، لاتی شده است سرکش و نافرمان که در بی بند وباری و قرار ناپذیری! به تلنگری هم! پر می کشد به هر ناکجایی که شاید هیچگاه، یعنی که در واقعیت آن نیز، گذارت نمی افتاد و میانه ات نبود با آن!
رقص خیال انگیز شبح وار درختان به وجد آمده با نسیم انباشته از نم دریا، می بردت از چهار دیواری زر و نیمی که مثل سلول سالهای غربت در وطن، جهانی را فتح می کردی! و می کنی هنوز!
وقتی به آسمان خیره می شوی، سکوت رازگونه ستارگان، که ترا با سوسوی حتی نازانه خویش، به تش آفتاب روزان زیر مهمیز خورشید رفته، می کشاند، زمزمه ای، نجوایی، گپی، آهی و گاه دست گشاده از هم، همه یاد و خیال و حال و هوای فرورفته در آن را به آغوشت می کشانی.
و اینهمه را بگذار کنار بهارانی که از سن و سالت گذشته و می نشینی به آواهای آشنای سالهای جوانی که گاه از زخمه تار شریف و شهناز و گاه نیِ بی مثال کسایی در آمیخته به صدای بنان و خوانساری و گاه مهستی و ایرج و هایده و گلپایگانی و................می نشینی بر پر خیال و می روی به هر یاد و خاطره ای که در ذهنت مانده و با تو است تا به بهانه ای و وسوسه ای، جان دوباره بگیرد!
و همین زمانی است که از تب و تاب روزگارت می گریزی و زخم کاری روزهای کمر شکن کنونت را به گوشه ای وا می گذاری. بگونه ای که نیمه ای از ترا، سبک بالی یک سو می کشاندت بی آنکه بدانی پاره بی انکار تو جا مانده در همان گنداب پر حادثه دوره خون و جنایت و دمکراسی فریبکارانه که هیچ لحظه ای بی درد و سوز و فریاد بر تو نگذشته است و از سوی دیگر هر چیز و هر کس و هر بند و پیام و پیمانی را در گوشه ی نوشته ها و کتابهای خوانده و ناخوانده، رها می کنی و خود بربال سِحر خیال انگیز شبانه می نشینی.
تو می شوی و خیال شبانه ی وسوسه گری که شوق رهایی ات دست داده تا تن به خنکای نسیم بسپاری وبگریزی از همه آنچه که جان و جهانت را به گند کشیده است!
با خودت خلوت می کنی به بزم سکوت و شب و نسیم خیال انگیز که با هر خرامانی از خود ره آوردی از دریا دارد و رمز و راز شبانه اش.
بی آنکه بخواهی به نجوای بازیگوشانه برگها می نشینی که گویی چون کودکان خواب زده، در پچ پچ دزدانه ای به آرامی می گویند و می خندند ومی رقصند با ترسی که مبادا اعتراضی از خواب شده ها بر آید، و به دلت می زند یا که به ناگزیر زمزمه ای از تو، هم آوای نسیم و پچ پچ برگها می شود و تا بخود آیی می بینی که چسان بخشی از همه ی آنچه شده ای که ترا به ناکجای خیالت کشانده است.
بی آنکه حواست باشد، می خندی، می گریی، بلند می شوی، دستانت را از هم می گشایی و بی دریغ همه آنچه که در حس برانگیخته تو می گنجد، به آغوش می کشی.
گاه فریادی در درون تو واخوان می شود:
- های!؟ چه می شد اگر نمی گفتی!؟ کسی کارت نداشت! آب از آب هم تکان نمی خورد!
نفسی می کشی و به شبحی خیره می شوی. آسمان می فریباندت. ستاره ای می گریزد. دنبالش را می گیری. کنجکاویت ترا تا آنجا که چشمان تو می تواند ترا بکشاند، ستاره گریزان را پی می گیری. بخودت نهیب می زنی:
- کجا داشت می رفت!؟چه شتابی داشت! شتاب داشت یا شهاب بود! نه چیزی آن را بسوی خود باید کشانده باشدش! آه! چه سقوط ازادی!
چشم بر نکشیده خیال رازگونه ترا می برد به همانجایی که ذهن ترا بخود خوانده بود:
- اصلا هیچ تاثیری نداشت! تا چشم باز می کردی می دیدی که اثری از گفتن یا نگفتنت نبود! بیهوده تن دادی! بیهوده! بیهوده سرکشی مغرورانه ات را جدی گرفتی!
صدای خش خشی نظرت را بخود می خواند. لای شاخه ها خیره می شوی. تیرگی امانت نمی دهد. انگار که نخواهد ترا به حالت واگذارد که به آن سوی نیمه جامانده ات، برگردی به همان زخم و درد روزهای کنونت. شکلک های شبح شبانه شاخه ها و برگها، ذهن ترا می رباید. یا شاید چنان در همه آنچه که در دور و بر شبانه ات می گذرد، حل شده ای که نمی دانی به کجا و چه کشیده شوی. به اختیار و بی اختیار تن داده ای. مثل پرکی، گلی، قاصدکی می نشینی بر بال نسیمی که ترا به نوازش نشسته است. شاخه قد کشیده از بلندای درختی ترا می خواند. نگاهش می کنی. مانند پاندولی که ترا بخود بخواند، به هیپنوتیزم می نشیند. همچنانکه نوسان آرام و رام بلندای درخت را چشم دوخته ای، تکرار می کنی:
- نه! هیچ اتفاقی نمی افتاد. اینهمه گمنام در سرزمین ما فراموش شده اند. هرکدامشان هیچ چیز از یک قهرمان حماسی کم نداشته اند، اما از یادها رفته اند. اصلا کسی نمی داند یا نمی خواهد بداند که چه کسی بوده و چه کرده و چه حماسه ای آفریده است. هیچ اتفاقی نمی افتاد اگر نمی گفتی! زبان گشودن به جنایتی نزد جنایتکاری، چه چیزی برای دگرگونی باورهایت داشت!؟ هیچ! قهرمان بازی یعنی همین! همین که لجبازانه مشت بر درفش بکوبی! یعنی اینکه نخواهی به چند و چون بودن و نبودنت فکر کنی! انگار که دنیا به آخر رسیده است! نه! نرسیده! این تو هستی که به اول و آخر دنیا اندیشه می کنی! نمی گفتی! هیچ نمی گفتی!
گر می گیری. آتشی در تمامی جانت ریشه می دواند. گویی که گریزت نیست از دوسوی دنیای درد و زخمی که با تست. عرق سردی بر پیشانی تو می نشیند. خنکای نسیم بدادت می رسد. آرامت می کند. هوای دلنشین شبانه دریا، تش درونت را فرو می نشاند. به آسمان خیره می شوی. سوسوی نازانه ستاره ها را دل می دهی. هوس دیدن ماه می کنی. از ماه خبری نیست. تاریخ یادت رفته است. غیبت ماه را از یاد برده بودی. ماه نیامده است. شاید آمده باشد و تو نبودی اما حالا که رفته، تو آمدی. با نگاه نواشگرانه ای به ستاره ها می نگری. سوسویشان حال و هوای دیگری دارد. سوسویشان ترا به افشان بی دریغ ماه می برد یا زیاده خواهی تست که اینهمه مهربانی ستاره ها را نمی بینی. اخم می کنی. بخودت اعتراض می کنی. با نگاه پوزش خواهانه ای سر به اسمان بلند می کنی. سوسوی ستاره ها بی خیال از چند و چون پرسشهای درون تو، به هرنگاه تو چشمکی دلفریبانه می زنند. رشته نازکی ترا به ستاره می کشاند یا که ستاره ها را در تو گره می زند. با نگاه و حس سبکبالی این لحظه هایت. ذهن تو امان نمی دهد. بی قرار هر یاد و خاطره ای را می کاود.
- کاش بودی! کاش بودی و می دیدی که آنطورها هم نبود که نخواهی بگویی! می توانستی باشی و این سالها بی تو نگذرد. اما گذشت! و چه سخت گذشت!
ماننده آنکه در میانه ی دره ای خموش و خفته و متروک، فریاد برآورده باشی و واخوان آن که حرف ترا واگویا می کند، با وجودیکه می دانی و می فهمی همان کلام تست که بر زبان آورده ای اما چنان واخوان می شود که انگار که بخواهد لجت را در آورد بگونه ای که هر واکنش تو و بازتاب دوباره و سه باره آن از هر کجای دره متروک و خموش تکرار می شود. شاید به خنده ای از خولبازیهای خودت، سکوت کنی و هیچ نگویی و به واخوان دره گوش دهی. سخت گذشت! با خود تکرار می کنی. آه سخت گذشت! کاش من نیز پر کشیده بودم! راحت شده بودم!
پوزخند می زنی. هوا سرخی بامدادی را از دور می نمایاند. پرنده ای که هر بامداد صدایش ترا می غلتاند از این پهلو به آن پهلو، فضای اطراف را پر می کند. با خودت می گویی بامداد هم آمد. نگاهی به آسمان می اندازی. ستاره ها عشوه گریها و وسوسه های نیمه شبانه شان را باخته اند. تک و نوکی هنوز هم پیاله ی شبانه تو اند. سوسوشان آن درخشانی نیمه شب را ندارند. شبح بازیگوش درختان کوچیده اند. برگها به زمزمه شبانه با سر و صدای دیگرگونه ای آمیخته اند. و تو تکرار می کنی:
- اه چقدر سخت گذشت! چه راحت شد گفت! گفت هر آنچه که دلش می خواست و باور داشت. گفت و لجبازانه همه ناروایی و ناراستی را به رویشان تف کرد. راحت شد. راحت شد که گفت و پر کشید و نماند تا این روزگار پس از خود را تن دهد یا که بگذراند.
نه!
ما ماندگان گفته ی رهیده و دربدرشده ایم و یا ناگفته ای که به هر روی با تر و حشکمان هرلحظه جان داده ایم و هنوز هر روزمان به مرگ و گریز و داغ و دار و هزار زخم کاری می گذرد، است.
راحت شد. گفت! راحت شد پرکشید.
نه حسرتی نیست و افسوسی هم که چرا نیست! روزگار خون و جنون و جنایت سزاوار بودنش نیست!
پایان
19سپتامبر2007
برگها به نجوای زمزمه واری، سکوت شب را چنان به موسیقی می نشینند که در هر حال و هوایی باشی، از خوش و ناخوش کنون خودت در می آیی. چون پری می شوی سبک در نم و نسیم دریایی رها می شوی. خیالت هم هر چه که بوده باشد، حتی به ناگزیر تن به اینهمه دلربایی شبانه می دهد.
خیالی که سالهای دربدری، لاتی شده است سرکش و نافرمان که در بی بند وباری و قرار ناپذیری! به تلنگری هم! پر می کشد به هر ناکجایی که شاید هیچگاه، یعنی که در واقعیت آن نیز، گذارت نمی افتاد و میانه ات نبود با آن!
رقص خیال انگیز شبح وار درختان به وجد آمده با نسیم انباشته از نم دریا، می بردت از چهار دیواری زر و نیمی که مثل سلول سالهای غربت در وطن، جهانی را فتح می کردی! و می کنی هنوز!
وقتی به آسمان خیره می شوی، سکوت رازگونه ستارگان، که ترا با سوسوی حتی نازانه خویش، به تش آفتاب روزان زیر مهمیز خورشید رفته، می کشاند، زمزمه ای، نجوایی، گپی، آهی و گاه دست گشاده از هم، همه یاد و خیال و حال و هوای فرورفته در آن را به آغوشت می کشانی.
و اینهمه را بگذار کنار بهارانی که از سن و سالت گذشته و می نشینی به آواهای آشنای سالهای جوانی که گاه از زخمه تار شریف و شهناز و گاه نیِ بی مثال کسایی در آمیخته به صدای بنان و خوانساری و گاه مهستی و ایرج و هایده و گلپایگانی و................می نشینی بر پر خیال و می روی به هر یاد و خاطره ای که در ذهنت مانده و با تو است تا به بهانه ای و وسوسه ای، جان دوباره بگیرد!
و همین زمانی است که از تب و تاب روزگارت می گریزی و زخم کاری روزهای کمر شکن کنونت را به گوشه ای وا می گذاری. بگونه ای که نیمه ای از ترا، سبک بالی یک سو می کشاندت بی آنکه بدانی پاره بی انکار تو جا مانده در همان گنداب پر حادثه دوره خون و جنایت و دمکراسی فریبکارانه که هیچ لحظه ای بی درد و سوز و فریاد بر تو نگذشته است و از سوی دیگر هر چیز و هر کس و هر بند و پیام و پیمانی را در گوشه ی نوشته ها و کتابهای خوانده و ناخوانده، رها می کنی و خود بربال سِحر خیال انگیز شبانه می نشینی.
تو می شوی و خیال شبانه ی وسوسه گری که شوق رهایی ات دست داده تا تن به خنکای نسیم بسپاری وبگریزی از همه آنچه که جان و جهانت را به گند کشیده است!
با خودت خلوت می کنی به بزم سکوت و شب و نسیم خیال انگیز که با هر خرامانی از خود ره آوردی از دریا دارد و رمز و راز شبانه اش.
بی آنکه بخواهی به نجوای بازیگوشانه برگها می نشینی که گویی چون کودکان خواب زده، در پچ پچ دزدانه ای به آرامی می گویند و می خندند ومی رقصند با ترسی که مبادا اعتراضی از خواب شده ها بر آید، و به دلت می زند یا که به ناگزیر زمزمه ای از تو، هم آوای نسیم و پچ پچ برگها می شود و تا بخود آیی می بینی که چسان بخشی از همه ی آنچه شده ای که ترا به ناکجای خیالت کشانده است.
بی آنکه حواست باشد، می خندی، می گریی، بلند می شوی، دستانت را از هم می گشایی و بی دریغ همه آنچه که در حس برانگیخته تو می گنجد، به آغوش می کشی.
گاه فریادی در درون تو واخوان می شود:
- های!؟ چه می شد اگر نمی گفتی!؟ کسی کارت نداشت! آب از آب هم تکان نمی خورد!
نفسی می کشی و به شبحی خیره می شوی. آسمان می فریباندت. ستاره ای می گریزد. دنبالش را می گیری. کنجکاویت ترا تا آنجا که چشمان تو می تواند ترا بکشاند، ستاره گریزان را پی می گیری. بخودت نهیب می زنی:
- کجا داشت می رفت!؟چه شتابی داشت! شتاب داشت یا شهاب بود! نه چیزی آن را بسوی خود باید کشانده باشدش! آه! چه سقوط ازادی!
چشم بر نکشیده خیال رازگونه ترا می برد به همانجایی که ذهن ترا بخود خوانده بود:
- اصلا هیچ تاثیری نداشت! تا چشم باز می کردی می دیدی که اثری از گفتن یا نگفتنت نبود! بیهوده تن دادی! بیهوده! بیهوده سرکشی مغرورانه ات را جدی گرفتی!
صدای خش خشی نظرت را بخود می خواند. لای شاخه ها خیره می شوی. تیرگی امانت نمی دهد. انگار که نخواهد ترا به حالت واگذارد که به آن سوی نیمه جامانده ات، برگردی به همان زخم و درد روزهای کنونت. شکلک های شبح شبانه شاخه ها و برگها، ذهن ترا می رباید. یا شاید چنان در همه آنچه که در دور و بر شبانه ات می گذرد، حل شده ای که نمی دانی به کجا و چه کشیده شوی. به اختیار و بی اختیار تن داده ای. مثل پرکی، گلی، قاصدکی می نشینی بر بال نسیمی که ترا به نوازش نشسته است. شاخه قد کشیده از بلندای درختی ترا می خواند. نگاهش می کنی. مانند پاندولی که ترا بخود بخواند، به هیپنوتیزم می نشیند. همچنانکه نوسان آرام و رام بلندای درخت را چشم دوخته ای، تکرار می کنی:
- نه! هیچ اتفاقی نمی افتاد. اینهمه گمنام در سرزمین ما فراموش شده اند. هرکدامشان هیچ چیز از یک قهرمان حماسی کم نداشته اند، اما از یادها رفته اند. اصلا کسی نمی داند یا نمی خواهد بداند که چه کسی بوده و چه کرده و چه حماسه ای آفریده است. هیچ اتفاقی نمی افتاد اگر نمی گفتی! زبان گشودن به جنایتی نزد جنایتکاری، چه چیزی برای دگرگونی باورهایت داشت!؟ هیچ! قهرمان بازی یعنی همین! همین که لجبازانه مشت بر درفش بکوبی! یعنی اینکه نخواهی به چند و چون بودن و نبودنت فکر کنی! انگار که دنیا به آخر رسیده است! نه! نرسیده! این تو هستی که به اول و آخر دنیا اندیشه می کنی! نمی گفتی! هیچ نمی گفتی!
گر می گیری. آتشی در تمامی جانت ریشه می دواند. گویی که گریزت نیست از دوسوی دنیای درد و زخمی که با تست. عرق سردی بر پیشانی تو می نشیند. خنکای نسیم بدادت می رسد. آرامت می کند. هوای دلنشین شبانه دریا، تش درونت را فرو می نشاند. به آسمان خیره می شوی. سوسوی نازانه ستاره ها را دل می دهی. هوس دیدن ماه می کنی. از ماه خبری نیست. تاریخ یادت رفته است. غیبت ماه را از یاد برده بودی. ماه نیامده است. شاید آمده باشد و تو نبودی اما حالا که رفته، تو آمدی. با نگاه نواشگرانه ای به ستاره ها می نگری. سوسویشان حال و هوای دیگری دارد. سوسویشان ترا به افشان بی دریغ ماه می برد یا زیاده خواهی تست که اینهمه مهربانی ستاره ها را نمی بینی. اخم می کنی. بخودت اعتراض می کنی. با نگاه پوزش خواهانه ای سر به اسمان بلند می کنی. سوسوی ستاره ها بی خیال از چند و چون پرسشهای درون تو، به هرنگاه تو چشمکی دلفریبانه می زنند. رشته نازکی ترا به ستاره می کشاند یا که ستاره ها را در تو گره می زند. با نگاه و حس سبکبالی این لحظه هایت. ذهن تو امان نمی دهد. بی قرار هر یاد و خاطره ای را می کاود.
- کاش بودی! کاش بودی و می دیدی که آنطورها هم نبود که نخواهی بگویی! می توانستی باشی و این سالها بی تو نگذرد. اما گذشت! و چه سخت گذشت!
ماننده آنکه در میانه ی دره ای خموش و خفته و متروک، فریاد برآورده باشی و واخوان آن که حرف ترا واگویا می کند، با وجودیکه می دانی و می فهمی همان کلام تست که بر زبان آورده ای اما چنان واخوان می شود که انگار که بخواهد لجت را در آورد بگونه ای که هر واکنش تو و بازتاب دوباره و سه باره آن از هر کجای دره متروک و خموش تکرار می شود. شاید به خنده ای از خولبازیهای خودت، سکوت کنی و هیچ نگویی و به واخوان دره گوش دهی. سخت گذشت! با خود تکرار می کنی. آه سخت گذشت! کاش من نیز پر کشیده بودم! راحت شده بودم!
پوزخند می زنی. هوا سرخی بامدادی را از دور می نمایاند. پرنده ای که هر بامداد صدایش ترا می غلتاند از این پهلو به آن پهلو، فضای اطراف را پر می کند. با خودت می گویی بامداد هم آمد. نگاهی به آسمان می اندازی. ستاره ها عشوه گریها و وسوسه های نیمه شبانه شان را باخته اند. تک و نوکی هنوز هم پیاله ی شبانه تو اند. سوسوشان آن درخشانی نیمه شب را ندارند. شبح بازیگوش درختان کوچیده اند. برگها به زمزمه شبانه با سر و صدای دیگرگونه ای آمیخته اند. و تو تکرار می کنی:
- اه چقدر سخت گذشت! چه راحت شد گفت! گفت هر آنچه که دلش می خواست و باور داشت. گفت و لجبازانه همه ناروایی و ناراستی را به رویشان تف کرد. راحت شد. راحت شد که گفت و پر کشید و نماند تا این روزگار پس از خود را تن دهد یا که بگذراند.
نه!
ما ماندگان گفته ی رهیده و دربدرشده ایم و یا ناگفته ای که به هر روی با تر و حشکمان هرلحظه جان داده ایم و هنوز هر روزمان به مرگ و گریز و داغ و دار و هزار زخم کاری می گذرد، است.
راحت شد. گفت! راحت شد پرکشید.
نه حسرتی نیست و افسوسی هم که چرا نیست! روزگار خون و جنون و جنایت سزاوار بودنش نیست!
پایان
19سپتامبر2007
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر