چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

سایه...

- نمئ دونم چرا هرجا كه مئ رم با منئ! دس بردار هم نيستئ. خسته شده ام! ديگه از تو بدم اومده. روز و شب هم نمئ شناسئ. چسبيده به من گاهئ دراز دراز چنان كشيده ميشئ كه انگار ترو تا بينهايت كشيده اند! مثه اين راه لعنتئ كه آخر نداره! همينطور ادامه داره و نه خستگيم حاليش ميشه و نه پائ لنگ من كه خطئ كشيده به درازائ راهئ كه رفته ام و تو از همه پستئ و بلندئ و كج و معوجهاش گذشته ائ و همينطور دنبالم اومده ائ! وقتئ به جايئ يا مانعئ هم برمئ خورئ شكلك در مئ يارئ كه مثه يه كابوس ناگهان دلم رو خالئ ميكنئ!
همينطور داشت مئ گفت و مئ رفت بئ آنكه بداند مردم زير چشمئ به او نگاه مئ كنند و مئ خندند:
- يارو زده به كله اش!؟
- با كئ داره حرف مئ زنه!؟
- ديوونگئ هم عالمئ داره ها!؟
- خوش بحالت كه بالا خونه رو اجاره دادئ داش!
- چرا اينقدر قور مئ زنه!؟
- چئ ادا اطوار در مئ ياره!؟
- يارو خيلئ قاطئ يه!
و او بئ توجه به اين همه كجكاويهائ آزار دهنده كه ول كنش هم نبودند، با خود مئ گفت و مئ رفت تا اينكه شيطانكئ جلويش را گرفت و گفت:
- چئ دارئ مئ گئ!؟
گفت:
- يعنئ چئ،‌چئ دارم مي گم!؟
شيطانك گفت:
- چرا بد و بيراه مئ گئ!
گفت:
- بد و بيراه به كئ!؟ به چئ!؟
شيطانك گفت:
- خودت رو به اون راه نزن! خر خودتئ!
گفت:
- به كدوم راه!؟ چرا توهين مئ كنئ!؟
شيطانك گفت:
- چئ فكر كردئ!؟ خيال كردئ هر چئ دلت خواست مئ تونئ بگئ، هيشكئ هم چيزئ نگه!؟ فكر كردئ شهره هرته!؟
گفت:
- بابا من با خودم دارم حرف مئ زنم! تو چئ مئ گئ!؟
- شيطانك كه عصبانئ شده بود دستانش را گرفت. كشان كشان او را به داخل خودروئ مخصوصئ هول داد. در حاليكه بد و بيراه مئ گفت و به سر و رويش مئ كوبيد او را به اداره خوديهاشان برد و داخل اوتاقئ جا داد كه پر بود از كسانئ ديگر كه هر يك به بهانه يا اتهامئ در آنجا به انتظار بسر مئ بردند.
گوشه ديوارئ كز كرده روئ يك پا ايستاده و شانه اش را بديوار تكيه داده بود. به آرامئ سر خم كرد. به پيش پائ خود خيره ماند.
گفت:
- مئ بينئ!؟ اينجا هم دس بردار نيستئ! حالا چئ مئ خوائ!؟ اينجا چرا!؟ اصلا مئ دونئ كجا هستيم!؟ مئ دونئ چئ داره سرمون مئ ياد! مئ دونئ ديگه با تو هم نميشه حرف زد!؟
همينطور كه داشت زمزمه مئ كرد يكئ در را باز كرد. او را با خود كشيد و برد و در اوتاقئ انداخت و به سر و رويش مئ كوبيد. با هر سیلئ و مشت و لقدئ مئ پرسيد:
- مرديكه به كئ داشتئ گزارش مئ دادئ؟ چئ داشتئ مئ گفتئ؟ حرف بزن! ياالله حرف بزن حرومزاده!
مات و مبهوت به آنچه كه داشت مئ گذشت جواب داد:
- نمئ دونم شما دنبال كئ يا چئ هستين! چئ مئ خواين؟ من چئ رو باس بگم!؟
گفت:
- همون چيزايئ كه داشتئ تو اوتاق مئ گفتئ!
جواب داد:
- من كه با كسئ حرف نزدم! اصلا اينجا كسئ رو نميشناسم!
گفت:
- تو مثه اينكه حرف حاليت نيس! نمئ دونئ با كئ طرفئ! نشونت ميدم!
با كشيده محكمئ يقه اش را گرفت و او را با خود از اوتاق بيرون برد. يكئ را صدا زد و گفت:
- اينو ببر اونجايئ كه يه ذره عقلش سر جاش بياد!
همانطور كه داشت با آن شيطانك از راهروئ زيرزمينئ مئ گذشت، مئ گفت:
- آخه چرا يكئ نميگه كه از من چئ ميخواين! خوب بگين چئ ميخواين بدونين!؟
اين يكئ بدتر از آن اولئ بود! همه شان انگاركه در پليدئ و آدم ستيزئ رقابت دارند! طوله سگهايئ را تداعئ مئ كردند با گوشهايئ بريده كه فقط آنچه آموزش ديده بودند با سماجت خاصئ عمل مئ كردند، اگر چه بئ شباهت به آدمك كوكئ يئ نبودند كه برنامه خاصئ به آنها داده شده باشد تا همان برنامه مشخص را انجام دهند. انسان نماهایئ بئ قلب و روح و احساس که آدمئ بسختئ مئ تواند باور کند!
او را مئ كشيد و مئ برد. انگار هيچ چيز نمئ شنود! از درازائ يك راهروئ تنگ و باريك گذشتند. به جايئ رسيدند كه بسختئ مئ شد پيش پارا ديد. ناگهان در آهنئ كوچكئ بروئ پاشنه چرخيد و لگدئ نثار كمرش شد. او با كله بداخل اوتاقكئ سلول مانند پرت گرديد. در آهنئ برويش بسته شد.
لحظه كوتاهئ نگذشت كه دو دستئ شقيقه هايش را گرفت و با آه بلندئ از درد گفت:
- تو اگه دس از سرم برداشته بودئ اين بلا سرم نمئ اومد! چه مئ شد اگه از دستت خلاصئ داشتم!؟ چه مئ شد اگه دنبالم نبودئ!؟ چه مئ شد اگه سايه ائ نداشتم! بئ سايه! بئ اين و آنم! باكيم نبود و درديم نبود و ككم هم نمئ گزيد! هرآنچه كه مئ آمد و مئ رفت و مئ گذشت! چه مئ شد اگه..........
ساكت شد و خيره به در آهنئ چشم دوخت و به آرامئ گفت:
- هميشه همينطورئ بود! انگار كه هيچ درئ بروم نبايد باز مئ شد الا بد بيارئ! بدبختئ! هر آنچه كه اصلا دلم نمئ خواست!؟ هيچ درئ به روم باز نشد الا تن دادن! گردن گذاشتن اين نيز بگذرد!
ناگهان داد زد:
- حالا چئ!؟ اين همه زور زدنها، منم منم كردنها، به اين باليدنها، به اون افتخار كردنها! چئ شد!؟ آخه اينجا چرا!؟ خوب حرف بزن! اينجام كم كمك داره پيدات ميشه! تو اين كور سو چه مئ كنئ!؟ چئ مئ خواي!؟ ديگه با اين شكلكهات نمئ تونئ ته دلم رو خالئ كنئ! مئ فهمئ!؟ ديگه تو هم از اون قد و قواره افتادئ! ديگه ول معطلئ! ديگه....ديگه حتئ با تو هم نميشه حرف زد!
رفت گوشه اوتاقك نشست و زانوانش را بغل كرد. بفكر فرو رفت. از دريچه بالائ اوتاقك نسيم خنكئ مئ آمد. صدائ شر شر آبئ که انگار در پشت ديوار جارئ بود، بگوش مئ رسید. هر از گاهئ چيزكئ بر آن چلاپ چلاپ مئ خورد و صدا مئ داد. نور كم رنگئ از دريچه به داخل اوتاقك مئ تابيد، مانند پرچينئ شده بود كه نور از لا بلائ آن مئ گذشت، ولئ آنقدر ضعيف بود كه سايه روشنئ از نرده ئ پشت دريچه را نشان مئ داد وبخش كوچكئ از اوتاقك را بگونه اينكه نوار كدر و ماتئ كشيده باشند نيمه روشن و نيمه تاريك مئ نماياند. او از اين همه نمادها در ذهن خويش تصاويرئ مئ ساخت. حتئ فضائ بيرون را بنوعئ با درون اوتاقك پيوند داده و از آن تجسمئ درذهن خويش داشت كه گويئ بوضوح به هربعد و زاويه آن سرك مئ كشد.
از جا بلند شد. پشت به دريچه ايستاد. دستانش را از هم باز كرد و گفت:
- مئ بينئ به كجا كشيده شديم!؟ اينجا ديگه از طول و درازئ خبرئ نيس! يه شكل بيشتر ندارئ! اين شكلت هم يكسان و يكنواخت و كم رنگه! مثه اينه كه دارئ نفسهائ آخر رو مئ كشئ! مثه من كه از تو و سمج بازيهات خسته شده ام! مثه من كه پشت اين در آهنئ گير افتاده ام، ديگه باز و بسته شدنش هم دست خودم نيس! مثه اينهمه كه گذشت و بن بست پشت بن بن بست! انگار كه صف واستادن، كارئ هم از سمج بازيهات بر نمئ ياد!
لحظه ائ به سكوت گذشت. دستها را طورئ به دور خود كشيد كه انگار بخواهد بغل كند و در حاليكه خود را مئ فشرد گفت:
- چقدر دلم واسه يه روز آفتابئ تنگ شده. يه روز آفتابئ كه يه سايه سرقفلئ داره. يه روز آفتابئ كه سايه ها بازيگوشانه تصوير مئ سازن. يه روز آفتابئ كه هيشكئ از سايه اش بيمئ به دل راه نميده! سايه ها هر جور كه دلشون مئ خواد قد مئ كشن. كوتاه و بلند و گرد و رو هم تلمبار شده، مثه ابرها تو آسمون كه با باد انگارئ مئ رقصن! يه روز آفتابئ كه هيشكئ ديگه سايه شو انكار نمئ كنه و از اون نمئ ترسه.
ناگهان در آهنئ باز شد و دو نفر با فحش و مشت و لقد او را بيرون كشيدند و با خود بردند.
هر ازگاهئ بئ اعتنا به بد و بيراه شيطانكهائ چركين كه به سرش مئ كوبيدند، زير چشمئ گاه پشت سر و گاه زيرپايش را مئ نگريست و با لبخند مئ گفت:
- ببين با اين ضربه هايئ كه به سرم مئ خوره تو چئ شكلئ مي شئ!؟ مئ بينئ تو هم مثه من همينطور كشيده ميشئ بئ اينكه بدونئ يه لحظه ديگه چئ به سرمون مئ ياد! ويا اينكه بتونئ كارئ كنئ كه همه چيز عوض بشه! وارونه بشه! طورئ كه نه با تو كه با هركئ دلم مئ خواد حرف بزنم! هرچئ دلم مئ خواد بگم! مئ دونئ.......اصلا درد رو مئ فهمئ!؟ مئ فهمئ درد چئ يه!؟ همين طور در هر شرايطئ هستئ ولئ انگار همه اينها چرخه ايه كه بتو هيچ ربطئ نداره! انگار كه........
يكئ از شيطانكها مشت محكمئ بسرش زد و همچنانكه دندانهايش را بهم مئ فشرد گفت:
- آخه تو با كئ دارئ حرف مئ زنئ!؟
جواب داد:
- اه.....مگه نمئ بينئ!؟ با سايه ام!
گفت:
- خر خودتئ!
با خشم كورئ او را بداخل اوتاقئ هول داد و گفت:
- آورديمش. اونجا هم داشت مئ گفت، ول كن نيس! همين طور يه ريز داره مئ گه!
پرسيد:
- به كئ گزارش مئ دئ؟
جواب داد:
- به هيشكئ
پرسيد:
با كئ حرف مئ زنئ؟
جواب داد:
- با سايه ام!
پرسيد:
- با سايه ات!؟
جواب داد:
- آره!
گفت:
- خر خودتئ!
گفت:
- منظورتون چئ يه؟
گفت:
- خودت خوب مئ دونئ!
گفت:
- نه اصلا نمئ دونم
گفت:
- منو دس انداختئ حروم زاده!؟
گفت:
- دس انداختئ چئ يه!؟ چرا فحش مئ دئ!؟
- گفت............
- گفت..............
- گفت..............
هيچ نگفت!


تمام

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

یک اشاره: هیچ انتخاباتی در حکومت اسلامی، حتی ساده ترین شناسۀ انتخابات در یک جامعه متمدن را ندارد - گیل آوایی

تمام نیرو و توان و تحلیل و تفسیر وقتی از نگاه تغییرِ همۀ حکومت اسلامی و سرنگونیِ آن نباشد، در مسیر تداوم و بقای همین ساختار مافیایی و ...